Taboo | Shot 15

440 108 269
                                    


شیائو به چشمانِ منتظر ییبو زل زد و سر تکان داد. طبیعی‌ترین کار پس از نشستن در ماشین، استارت زدن بود. یعنی حتی این مسئله‌ی کوچک را هم نمی‌دانست؟

_حرف دیگه‌ای مونده؟

ییبو بی‌حوصله چشمانش را تاب داد و مشغول چرخاندن انگشت اشاره‌ش در حلقه‌ی بالایی سوئیچ شد. چرا مرد نمی‌فهمید ییبو نهایت ماشینی که سوار شده بود، یک اتومبیل با قیمتِ کمتر از حدِ معمول، آن هم در مدت زمانی کوتاه است؟ یعنی از او توقع داشت که در همان نشست اول مانند موشک به سمتِ بی‌نهایت پرواز کند؟

_یه ماسکِ به چپ و راستم رو صورتت کشیدی، داری از درون به ریش ما می‌خندی، نه؟ بابام سوار جی‌اِی‌اِیت شده بود یا پدرجدم که بدونم چطور این خرِ گرون قیمت رو برونم؟

جان با تاب دادن چشمانش در اثر بی‌حوصلگی، خودش را به سمت ییبو کشید و مچ دست او را میان انگشتانش گرفت. آن را به سمت دکمه‌ی زیر فرمان هدایت کرد و با لحنی واضح اما آرام زمزمه کرد: به این نگاه کن، روش نوشته استارت.

دستش را بیش‌تر پیش برد و با رسیدن انگشت اشاره‌ی ییبو، آن را به دکمه چسباند.

_اگه اینو همزمان با گاز فشار بدی ماشین روشن میشه. وقتی نمی‌دونی ازم بپرس آقای وانگ! لازم نیست هربار از کلماتِ زیادی مودبانه‌ت برای نشون دادن سطح فرهنگی که داری استفاده کنی.

ییبو با حرص انگشتانش را از میان آن دست گرم بیرون کشید و او را کنار زد. از این اجبارهای همیشگی نفرت داشت و می‌دانست اگر همینطور پیش روند، یک آبروریزی بزرگ دیگر مانند شکستن کاسه در رستوران اتفاق می‌افتاد.

اصلا چرا... چرا شیائوجان اینگونه رفتار می‌کرد؟ در یک لحظه آن‌قدری آرام می‌شد که خبری از مردِ همیشه سرد نباشد و لحظه‌ی دیگر به گونه‌ای با کلمات زهر می‌زد که حتی ییبو هم با تمام لات بودن‌هایش از درون درد شدیدی را احساس می‌کرد. شاید برای "او" همه چیز ساده و جملات معمولی به نظر می‌رسید؛ اما برای وانگ... حتی کوچک‌ترین مسائل نیز به اندازه‌ی حقیقت کودکی‌ش درد داشت.

برای خروج از افکار تکانی سریع خورد و برخلاف خواسته‌ی قلبی و اضطراب اندکی که حس می‌کرد، با خشم لب گشود: این آخرین باره که میگیم به ما دست نزن. وقتی گفتی یاد میدی پس نِق و نوق کردنت واسه چیه؟ از همون اول مثل بچه‌ی آدمیزاد بگو تو این انگشت کن و پاهای بی‌صاحابت و روی گاز بکوب.

جان برای کنترل خود "پوف" کِش‌داری به زبان آورد و از پسر مقابل‌ش کمی فاصله گرفت. حتی حالا که می‌خواستند یک رانندگی ساده را انجام دهند، با هم کنار نمی‌آمدند. آن وقت امکان داشت که ییبو با تصمیم گرفته شده در چند ساعت قبل و رفتن نزد دکتر، به آسانی موافقت کند؟
مانند یک خیال محال به نظر می‌رسید... خیالِ زیادی محال!

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـDove le storie prendono vita. Scoprilo ora