Taboo | Shot 38

505 100 107
                                    

عطسه‌ی بلندی کرد و به دنبالش، بارانی از فوش و نفرین بود که روانه‌ی فضا گشت. با چه زبانی باید می‌گفت که این رئیس کارواش لعنتی جز بدبختی برایش هیچ فایده‌ای ندارد؟ سرِ دردناکش را میان انگشتانش فشرد و با دست آزاد، دستمال را به بینی‌اش چسباند تا آبشار جاری از آن را کنترل کند.

_خوبی؟

چشم‌غره‌ی سنگینی روانه‌ی دیوار کرد و برای این‌که زبان به دهن بگیرد، پتو را روی سرش کشید. صدای عطسه‌ها و بالا کشیدن دماغش را نمی‌شنید که چنین سوال مسخره‌ای را می‌پرسید؟

_با تو بودم!

سو با حرص غرغر کرد و پتو را از روی صورت پسر کنار زد. با دیدن بینی سرغ و چشمان سرخ‌ترش، دست روی پیشانی‌اش قرار داد تا دمای بدنش را چک کند و ییبو با لب‌های کج شده منتظر ماند تا بررسی‌های موحنایی به پایان برسد.

_پیرمرد کجاست؟

زن با چشم‌غره‌ای غلیظ از پسر فاصله گرفت تا برایش قرص بیاورد و ییبو دوباره پتو را روی سرش کشید. با این‌که زیادی گرمش بود، همزمان سرمای شدیدی در تک‌تک استخوان‌هایش می‌پیچید.

_گفت تا ده دقیقه‌ی دیگه میرسه.

ده دقیقه‌ی دیگر؟ ییبو چگونه می‌توانست پس از آشکار کردن این‌که شیائوجان شب گذشته را بر روی تختش خوابیده بود، به همان زودی خودش را برای دیدار با جانگ‌وی آماده کند؟ باید چه دلیلی می‌آورد که پیرمرد نفهمد قلبش خیلی بیش‌تر از یک سرماخوردگی ساده درد می‌کند؟

_وقتی ما زنگ زدیم... چیز...

حرفش را نیمه رها کرد و زن با صورتی که تلاش می‌کرد هیچ احساس منفی‌ای در آن نباشد، به سمت ییبو چرخید.

_ چون پسر آوردی خونه‌، می‌ترسی جانگ‌وی بهت حرفی بزنه؟

ییبو با شنیدن جمله‌ی زیادی صریح موحنایی، عاجزانه صورتش را درهم کرد و زیرلب نالید: حالش خوب نبود.

_تو هم حالت خوب نیست.

_هیچ‌وقت خوب نبود موحنایی.

لبخند تلخی زد و سرفه‌های پشت هم، برای چند ثانیه مجال حرف زدن را از او گرفت. به حدی سریع که حتی فرصتی برای به زبان آوردن جملات بعدی نداشته باشد. او خوب نبود! نه قبل از آمدن شیائوجان در زندگی‌اش! نه حتی بعد از آمدنِ "او"! شاید عطر اقاقیا و حضورش به ییبو برای درگیر حملات عصبی نشدن، کمک می‌رساند اما با گاهی ماندن و گاهی پس زدن، روحش را به‌قدری در میان درد جلا می‌داد که پسر گمان می‌کرد درست مانند کودکی در اوج غم و تنهایی رها گشته است. چرا می‌آمد؛ پسر را می‌بوسید، ابراز نفرت می‌کرد، دوباره می‌بوسید، مانند کودکی که پناهی ندارد، در آغوشش جمع می‌شد، اظهار تاسف می‌کرد و پس از آن به گونه‌ای آرام و بی‌صدا می‌رفت که گویا هیچ‌گاه نیامده باشد؟ چرا با وانگ‌ییبو و قلب آسیب دیده‌اش آن‌قدر بدرفتاری می‌کرد؟

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـDonde viven las historias. Descúbrelo ahora