Taboo | Shot 37

576 97 186
                                    

"ازت متنفـــــرم کـــه باعث شـــدی بخــوام یه مـــــرد رو ببوســـــم."

با شنیدن آن جمله و دو کلمه‌ی زیادی دردناک، انگشتانش به دور پارچه‌ی زیادی نازک پیراهن مرد حلقه شد و با حسرت، پیشانی‌اش را از آن سینه‌ی زیادی گرم فاصله داد. به صورتِ خماری که مست خواب و الکل بود، زل زد و چشمانش از پشت حجم عظیم قطراتِ درخشان، آرام بارید. حال و روزش درست مانند کودک گمشده‌ای بود که پس از ساعت‌ها تنها ماندن، به مادرش رسیده و دیگر می‌توانست با خیال راحت گریه کند. همان‌قدر زیبا و به همان میزان دردناک. با نوک انگشت پوست مرد را نوازش کرد و لب‌هایش را کمی از هم فاصله داد تا شاید هوا کمی غلیظ‌تر وارد دهانش شود. این جسم نیاز به کمی آرامش داشت و وانگ‌ییبو نمی‌دانست با این حال بد و آشوبی که به نظر می‌رسید هیچ‌گاه آرام نخواهد گرفت، چه کند. یا اصلا فردای این شبِ لعنتی قرار بود چگونه سپری شود و هنوز هم می‌تواند این مرد را برای خودش داشته باشد یا نه. شیائوجان همیشه همین‌طور رفتار می‌کرد. ییبو را با محبت‌هایش به عرش می‌برد و پس از این‌که پسر  غرق در اشتیاق و خواستن می‌شد، بال‌هایش را از دور جسم آسیب‌دیده‌اش کنار می‌زد تا با بدترین حالت ممکن بر زمین سقوط کند.

چشمان خیس و نگاه تب‌دارش را بر آن چهره‌ی سرخ و گُر گرفته نشاند و لب‌هایش را تماشا کرد. "او" را بوسیده بود! نه به خواسته‌ی همیشگی خودش! بلکه با خواسته‌ی قلبیِ مرد، رئیس لعنتی کارواشش را بوسیده بود و نمی‌دانست حال باید چه کند! وقتی به حرکت آن لب‌های نرم و مرطوب زیر لب‌های خودش فکر می‌کرد، دلش می‌خواست تا انتهای زندگی‌اش این مرد تابوشکن را ببوسد. خواسته‌اش زیادی بزرگ بود، می‌دانست. اما برای قلب بیمار و هم‌آغوشی اندکش با مرد، این طلبِ بیش‌تر برای خواستن و خواسته شدن که مسئله‌ی مهمی محسوب نمی‌شد، نه؟ ییبو تا روزهای قبل، بی‌پرواترین آدمِ میان‌ خودشان دو نفر بود اما شیائوجان و بی‌پروایی در اثر مستی‌اش نشان داد که اگر قرار به تابوشکنی باشد، "او" حتی بهتر از وانگ‌ییبو می‌تواند این کار را به ثمر رساند و درنهایت نیز نتیجه‌اش را دیدند.

به خودش لرزید و بیخیال فکر و سرزنش بیش‌تر شد. دستش را بر روی صورت تب‌دار مرد نشاند و چسبیدن بیش‌تر جان به خودش را احساس کرد. چرا این‌گونه رفتار می‌کرد؟ چرا طوری به ییبو می‌چسبید که انگار محتاج‌ترین فرد درون اتاق، شیائوجان است و همیشه این ییبو بود که برای محافظت از هردونفرشان پیش قدم می‌شد؟ با گردنی کج برای تماشا، انگشتانش را بالا برد و پلک‌های بسته‌ی مرد را لمس و نوازش کرد. با حس آن مژه‌های خیس زیر انگشتانش، گمان کرد تمام سختی‌های زندگی‌اش، تمام تنهایی‌ و بی‌کسی‌ها به وسیله‌ی او رهسپار ناکجاآباد گشت و در این لحظه، دیگر می‌تواند با خیال آسوده نفس بکشد.

هرچه که بیش‌تر فکر می‌کرد، بیش‌تر به این نتیجه می‌رسید که این مرد، تمام وجود ییبو را مانند یک خمیر میان انگشتانش گرفته و با هر حرکت و رفتاری که دلش می‌خواست، به آن شکل می‌داد. نه این‌که پسر با این قضیه‌ی زیر مشت انگشتان دیگری بودن مشکل نداشته باشد، نه! اگر هر شخص دیگری بود، حتی نمی‌توانست یک تکه‌ی کوچک از این حرکات را بر رویش اعمال کند اما این مرد هم هرکسی به حساب نمی‌آمد! او شیائوجان بود! همان فرد زیادی معروف در محدوده‌ی زندگی ییبو و همانی که بارها پسر به خاطر وجودش آسیب دید و درگیر واکنش عصبی شد. همانی که با پُتک به جان دیواره‌ی سنگی دور مغز و قلب ییبو افتاد و ذره‌ذره آن سد مقاومتی را نابود کرد تا به این حال و روز دچار شود. دلش می‌خواست خودش را از این حجم آشوبی که مرد به پا کرده بود، دور کند اما هرطور که تلاش می‌کرد در نهایت باز هم خودش را در نزدیکی این مرد با عطر اقاقیا و دیوانگی‌های مخصوص خودش می‌دید.

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـOnde histórias criam vida. Descubra agora