Taboo | Shot 33

377 94 125
                                    

با شنیدن ضربات محکمی که به در کوبیده می‌شد، به اجبار پتو را از روی سرش کنار زد و روشنایی آفتاب بر روی چشمان ورم کرده‌اش نشست. به سختی پلک‌های سنگینش را روی هم فشرد و با تکرار شدن ضربه‌ها به در، پتو را پایین انداخت تا از جا بلند شود. گیجی پس از خواب باعث شد تا کمی بیش‌تر در جایش بماند و پس از آن با اخم‌های درهم به سمت خروجی قدم برداشت.

_اون انگشتای نکبتت رو بکش کنار کله‌ام رفت. می‌خوای اگه به یه شکستگی کوچیک راضی نمیشی، زنگ بزنیم بولدوزر بیاد مستقیم تو در برینه.

با حرص داد زد و در را که باز کرد، با دیدن سو، آن هاله‌ی خشمگینش پراکنده شد و مغزش تنها کمی از عالم خاموشی فاصله گرفت. زن با چشم‌غره ضربه‌ی محکمی به بازویش کوبید و از فاصله‌ی بین در و ییبو خودش را رد کرد تا وارد حیاط شود.

_بچه فیل احمق! یک ساعته دارم در میزنم، کر شدی؟

ییبو که با دیدن خانم موحناییِ جانگ‌وی دیگر مانند لحظات قبل سفت و سخت به نظر نمی‌رسید، در را به چارچوب کوبید و به دنبال زن وارد خانه شد. با تماشای دیوارهای خانه، تازه به یاد می‌آورد که چه شب سختی را پشت سر گذاشته بود. یک جایی از قلبش هنوز هم با قدرت اولیه درد می‌کرد و ییبو قصد نداشت اجازه دهد تا مانند شب گذشته، او را آن‌گونه درهم بشکند. طوفان به پایان رسیده بود و حال تنها چیزی که اهمیت داشت، ویرانه‌هایی بود که در جسم ییبو باقی ماند. از درون تهی بود. به حدی خالی و بی‌رمق که حتی دلش نخواهد دوباره لحظات سپری شده‌ی میان خودش و "او" را یادآوری کند. لعنت به "او"!

_کله‌ی سحر چیه کفش تق‌تقی پوشیدی اومدی اینجا؟ بیکاری؟

زن شال‌گردنِ گلبهی رنگش را روی مبل انداخت و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت تا مشغول درست کردن ناهار شود. بدون تردید می‌دانست آن رفتنی که با باد زیر غبغب بود، برای ییبو نتیجه‌ی بسیار دردناکی داشت و پف چشمان پسر و رنگ پریده‌اش نیز این را تایید می‌کرد. او آمده بود که در حد توانش، ییبو احساس تنهایی نکند. دلش می‌خواست همان‌طور که جانگ‌وی، ییبو را پسرش می‌دانست و ییبو نیز او را مانند پدر نداشته‌اش دوست داشت، خودش هم مادر باشد و ییبو محبت‌های مادرانه‌اش را درک کند.

_مهمون‌نوازی بلد نیستی؟

ییبو شال‌گردن سو را روی طاقچه قرار داد و پس از آن خودش را روی مبل انداخت. به قدری بدنش گرفته بود که گمان می‌کرد از جنگی عظیم، زنده بیرون آمده است. هرچند آن جنگی که او داشت، حتی از بمباران شهری بزرگ هم بدتر بود. به حدی بد که اگر خودش به تنهایی با صدها نفر می‌جنگید، این‌چنین آسیب نمی‌دید. چشمانش را درشت کرد و با دستش را زیر سرش قرار داد. چه خوب بود که سو آمد تا بیش‌تر از آن تنها نباشد.

لب‌هایش را با زبان تر کرد و غر زد: بکش بیرون سوسو خانم. ما هیچی بلد نیستیم، صفرِ صفریم. الان خوشحالی چیزی که خواستی رو گفتیم بهت؟

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـOnde histórias criam vida. Descubra agora