Taboo | Shot 40¹

544 100 125
                                    

با قدم‌هایی لرزان وارد هال شد و مانند آدمی که مقصد مشخصی ندارد پیچ و خمِ کوتاه خانه را بارها پیمود. حال دلش خوب نبود. حال مغزش نیز! مانند کودکی که از او اسباب‌بازی مجبوبش را گرفته باشند، در تکاپوی یافتن شخصی که باری دیگر او را پس زده بود، دور خودش می‌چرخید. چگونه می‌توانست با آن حجم حقارت باری دیگر ییبو را پس بزند؟ دو دست لرزانش را مشت کرد و وارد اتاق شد تا از آن قرص‌های لعنتی بخورد و شاید کمی آرام گیرد. صورتش درد می‌کرد. قلبش درد می‌کرد و جای خالی مرد که خودش را به شکل یک بغض سنگین درآورده بود، روحش را می‌آزرد.

از کلمه‌ی "متاسفم" حتی بیش‌تر از از آن مرد لعنتی که لاله‌ی گوشش را می‌بوسید و پس از آن مشت محکمی بر صورتش می‌کوبید، نفرت داشت. از دوست داشتن و هزار بار پس زدن نیز ده هزاربرابر بیش‌تر از تمامِ متاسفم‌های موجود در جهان حالش بهم می‌خورد.

چند قرص را همزمان در دهانش فرو کرد و پس از آن از اتاق بیرون رفت. مانند روح آدمی شده بود که در کما به سر می برد. روحی که نه راهِ بازگشت به دنیا و نه مجوز عبور از پلِ ورودی به جهان دیگر را داشت. همان وسط ایستاده بود و نمی‌دانست چه کند.

غم و خشم و عشق همزمان به مغزش هجوم می‌آورد و با یادآوری آن نگاه پر از اشک، دیگر کنترل خودش را از دست داد. دستش را به هرچه که در خانه بود چسباند و با فریادهایی بلند، اشیاء را یکی پس از دیگری بر زمین انداخت. صدای شکسته شدن شیشه و برخورد لوازم فلزی با زمین نه تنها مغزش را آرام نمی‌کرد، بلکه بیش‌تر از قبل او را به سمت جنون و دیوانگی می‌کشاند.

"ازت متنفرم."

بدون مکث تلویزیون کوچکِ قدیمی را بر روی زمین انداخت و قلبش نیز درست مانندِ همین جسم بی‌جان ترک برداشت. چگونه می‌توانست با ییبو چنین کاری کند؟ چگونه می‌توانست از دل بستن بگوید و تا انتهای راه در کنارش نماند؟ اگر دوست داشتن چنین بود، او از تمام جهان دور می‌شد تا مبادا دوباره درگیر همچین احساسی شود.

"ازت متنفرم شوکولات."

به سمت خروجی پیش رفت اما با دیدن گلدان اقاقیایی که گوشه‌ی در بود، جسمش تلوتلو خورد و با ضعفی شدید ایستاد. تاریکی وحشیانه‌تر از قبل به سرش هجوم برد و دو زانو مقابل درختِ نیمه سبز زانو زد.

"ازت متنفرم که اقاقیا رو به ما دادی..."

به دنبال آن عطر آشنای لعنتی نفس عمیقی کشید و چیزی نیافت. گویا وقتی "او" حضور نداشت، تمام گل‌های جهان عطرشان را از دست می‌دادند و ییبو را با خودشان در سیاهچاله‌ای عمیق فرو می‌بردند. سیاهچاله‌ای که هیچ راه خروجی‌ای از آن، جز مسیرِ رسیدن به مرد و تقلا برای ماندنش وجود نداشت.

"ازت متنفرم که اقاقیا اینجاست ولی عطرش رو بدنته."

برگ اقاقیایی که درست مانند خودش مریض بود را نوازش کرد و گویا درحال وداع است، از پشت تاری اشک‌هایش به آن تصویرِ سبزرنگ زل زد.

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـOnde histórias criam vida. Descubra agora