صورتش را نوازش کرد و جان پلکهایش را محکمتر از قبل به هم فشرد. این پسر آرامش میکرد. درست مانند مرهم بر روی زخمهایش قرار میگرفت و دردهای ریز و درشتی که درون سینهش بود را التیام میبخشید. نمیدانست ییبو پاداش کدام کاریست که در زندگیاش انجام داد و پس از هزاران فراز و نشیب توانست او را مال خودش کند.
_خوب شدی یا بازم بشینیم دوتایی گریه کنیم شوکولات؟
کاملا جدی به زبان آورد و جان چشم باز کرد. او همین حالا هم برخلاف همیشه که قوی بود، تمام ضعفهایش را به بچهلاتش نشان داد. دلش نمیخواست با نشان دادن بخش بیشتری از حال بدش ییبو را درگیر لکنت یا چیزی شبیه واکنش عصبی کند.
_هربار که فکر میکردم تا کجای دنیا قراره قوی بمونم...
چند لحظه مکث کرد و پس از نوازش شدن صورتش با همان صدای گرفته ادامه داد: به خودم میگفتم بالاخره یک روزی، یه جایی خیلی یهویی کم میاری شیائوجان.دست ییبو که روی صورتش قرار داشت را محتاج چنگ زد و تلاش کرد تا صورتش را میان دستان بزرگ پسر مخفی کند. دلش دور شدن میخواست؛ از خودش؛ از تمام افرادی که در زندگیش بودند. دلش یک تنهایی بیسابقه با ییبو میخواست.
وقتی جملهی مادرش را در ذهن مرور میکرد، دلش به حال خودشان دو نفر میسوخت. آن حجم بیپناهی برای هردویشان زیاد بود._فکر کنم امشب یکی از همون مواقعی بود که همیشه انتظارش رو داشتم. مثل یه ساختمونی که سالها براش وقت گذاشتن ولی آجرهای اولیهش کج بود، با کوچیکترین بادی ریختم. بدجوری ریختم ییبو. حال تو هم بد شد.
لبخندی کمرنگ و پر از درد روانهی صورت ییبو کرد و پسر بدون حرف سر تکان داد. خودش خوب نبود و باز هم از خراب کردن حال او حرف میزد؟ کاش میفهمید ییبو نسبت به "او"ی خودش یک حسی فراتر از وابستگی و دوست داشتن دارد و این اتفاقات تنها باعث میشود جایی درون سینهش بسوزد. نه یک حال بدی غیرمنطقی که نتوان تحملش کرد.
انگار وقتی درد را با کسی که دوست داری شریک شوی، دیگر شبیه درد نیست. تنها یک غصهی زیادی سنگین میان قصهای زیادی غمگین به نظر میرسد._تموم میشه.
خم شد و شانههای مرد را هول داد تا دراز بکشد. با جان شبیه پسربچهای رفتار میکرد که پس از ساعتها گریه کردن به رختخواب رفته بود تا بخوابد و پس از بیداری تمام درد و رنجهایش را فراموش کند.
همانطور نشسته جلوی نوری که مستقیم به صورت مرد میخورد را گرفت و مقابل چشمانش سایه انداخت.
_بخواب. وقتی بیدار بشی دیگه کسی نیست که مغزت رو انگشت کنه و حالت بد شه.
جملهاش هیچ محتوای عاشقانهای نداشت پس چرا قلب پر از درد جان را آنقدر آرام و لذتبخش نوازش میکرد؟
ESTÁS LEYENDO
Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـ
Fanfic❀ فیکشن درحال آپ ᝰ تابوشکن -پایان فصل اول- ❀ ژانر ᝰ اجتماعی . عاشقانه . غمگین . اسمات ❀ تایپ-کاپل ᝰ ورس-ییجان ❀ نویسنده ᝰ زهرا.م "شیبو" ❥𝗙𝗜𝗖𝗧𝗜𝗢𝗡 𝗨𝗣 ᝰ هفتگی ❥𝗚𝗘𝗡𝗥𝗘ᝰ social , romance , angst ,smut ❥𝗧.𝗖 ᝰ Lsfy , Yizhan ❥𝗪𝗥𝗜𝗧𝗘𝗥 ᝰ...