Taboo | Shot 32

402 97 147
                                    

وقتی به فضای تاریک حیاط خیره شد، هنوز هم نفس‌نفس می‌زد. دست‌ لرزانش را با دردِ عضلات به دیوارِ سرد تکیه داد و پیشانی‌اش را به سنگ چسباند. پشت پلک‌هایش بی‌مهابا می‌لرزید و مغزش هر چند دقیقه یک بار نزدیک شدنِ حمله‌ی عصبی شدید را اعلام می‌کرد. اما پسر با تمام توان باقی‌مانده در وجودش، مانع رونمایی ضعف دیگر می‌شد.

او همین حالا نیز از لرزشِ ییبوی واقعی ترسیده بود! دلش نمی‌خواست دوباره در عالم بی‌خبری غرق شود و زمانی که چشم باز کند، مانند همیشه یک لایه‌ی دروغین بر چهره بنشاند. دلش نمی‌خواست این لحظاتِ تاریک و وحشت‌زده را از یاد ببرد و با صدایی که با تظاهر صاف و بدون لرزش است، از خوب بودن حالش بگوید. ییبو خوب نبود. علاوه بر مغزش، این بار درد قلب نیز گریبانش را چسبیده بود و پسر را رها نمی‌کرد. صدای چی‌فنگ بارها از یک سمت سرش به سمت دیگر می‌رفت و جمله‌ی (اقاقیا رو به خاطر خودش دوست داری یا صاحب اقاقیا) جانش را به لب می‌رساند. اقاقیا را به خاطر کدام‌شان دوست داشت؟

فشار دستش را از روی دیوار کم کرد و با خستگی بر روی زمین نشست. موهایش را با دو دست چنگ زد و بغض احمقانه‌ای که دست از سرش برنمی‌داشت را به اجبار پایین فرستاد. چرا آن‌قدر ناگهانی ورق برگشته بود؟ چرا در فاصله‌ی چند روز و یک عذرخواهی کوتاه، کار به جایی رسید که پسر سرش را به مرد بچسباند و در وجودش به دنبال آرامش بچرخد؟ از کجای ماجرا خودش را اشتباه فهمید که حال پس از شنیدن چند جمله‌ی چی‌فنگ که مشخص بود اتفاقی نیست، به‌جای نفرت، با موجی از احساسات دیگر رو‌به‌رو شد؟

دسته‌ی چاقو را وحشیانه‌تر به سینه چسباند و پرش پلک‌هایی که هر لحظه بیش‌تر از قبل می‌شدند، او را برای غرق شدن در یک حمله‌ی عصبیِ دیگر آماده کرد. قصد نداشت از جایش بلند شود و آن لحظاتِ پر از درد را در گرمای خانه سپری کند. قصد نداشت دست از تنبیه شدنِ جسم و مغز ناسپاسش بردارد. او از ییبویی که به این حال و روز افتاده بود، درست به اندازه‌ی ییبوی هشت‌ساله‌ی تحقیر برانگیز متنفر بود.

بیش‌تر در خودش جمع شد و سرش را میان دو زانویش فشرد. لرزش‌ها از پشت پلک و دست، به تمامی اندام‌هایش رسیده بود و پسر گمان می‌کرد در چند قدمیِ تیغه‌ی مرگ ایستاده است. چند باری با فشار تلاش کرد تا نفسِ حبس شده در سینه‌اش راه برای فرار پیدا کند اما نتوانست مانند همیشه خودش را رها و حداقل در ثانیه‌های آخر، درد را دور کند.

صداها ناپدید شد. هوا تاریک‌تر از قبل گشت و درست در ثانیه‌های آخرِ بی‌خبری، عطرِ سرد اقاقیا در بینی‌اش پیچید. بدنش تکانی شدید خورد و صدای آرام مرد، همراه با ضربات انگشتانش بر در، به گوشش رسید.

_ییبو؟

باری دیگر به خود لرزید و دومین قطره از اشک‌های تلنبار شده‌ی درون چشمانش پایین ریخت. بی‌صدا، دردناک، درست مانند ریزش ساختمانی که از ابتدا نیز بنایش را بد چیده بودند.

Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـDove le storie prendono vita. Scoprilo ora