اخمهایش با ناراحتی درهم شد و استرس موریانهوار به تقابلِ وحشیانه با مغزش رفت. شیائوجان آدم اینگونه رفتارها نبود! شیائوجان به این آسانی اجازه نمیداد یک مرد او را درآغوش بگیرد و او را فرسنگها از خودش بودن دور کند. در این لحظات زیادی نفسگیر، حال و روزش به گونهای بود که گویا درحال تبدیل شدن به پسربچهای است که سالها خودش را گم کرده است. از همان مدلها که صدها آدم در کنار خودش دارد و درعین حال هیچکس را ندارد.
_نباید بهم نزدیک بشی وانگییبو. همهی اینا اشتباهه، چطور باید بهت بفهمونم که قرار نیست اونی که تو مغزته اتفاق بیفته؟
ییبو به مردی که دوزانو در برابرش بر روی تخت نشسته بود، زل زد و دستش را پیش برد. اینکه شیائوجان را درآغوش کشید و "او" نیز مانعاش نشد، جوری به ییبو برای هم مسیر شدن در ادامهی راه امید داد که نیمی از ترسهایش ریخت و برخلاف افکاری که گاهی او را سرزنش میکردند، قصد کرد که تا عمر دارد، خودش را به آغوش مرد بسپارد. حتی اگر شیائوجان بارها تذکر میداد کارهایش اشتباه است. حتی اگر پسر را آنحدی که باید، جدی نمیگرفت._فکر میکنی ما جُزام داریم؟
جوری نگفت که بخواهد سرزنش کند. سوالی را پرسید که بیشتر از سوال، خبری بود. اگر شیائوجان فکر نمیکرد که ییبو بیمار است، پس چرا آنقدر شدید او را کنار میزد؟
دستش را بر روی شانهی مرد گذاشت و جان فقط پلکهایش را روی هم فشرد تا بتواند با چیزی که درحال اتفاق افتادن است، کنار بیاید. اشتباه محض بود! این را میدانست و باز هم اجازه میداد پسر به کارهایش ادامه دهد و به حدی پیش رود که افسار همهچیز را در دست گیرد._ازم دور شو. فقط... دور شو و بذار زندگی احمقانهام رو داشته باشم. من تابوشکنی بلد نیستم. بفهم ییبو، بفهم!
زیرلبی و با خشم غرید و ییبو با آرامشی عجیب خم شد تا چشمانش مقابل پلکهای بستهی جان باشد. حالا که برخلاف همیشه، تا حدودی با پسر و خواستهی قلبیاش سازگاری نشان داده بود و ییبو نیز میتوانست بخش بیمار جسمش را با او به آرامش برساند، دلش نمیخواست به آسانی رهایش کند.
_چرا از چیزی که میدونی واقعا نیاز داری، دور میشی؟
فشاری ریز به شانهی مرد وارد کرد و شیائوجان پلکهایش را از هم فاصله داد تا به پسر با آن نگاه نزدیک، خیره شود. از کدام خواستهی واقعی سخن میگفت؟ همانی که نباید نامش را میشنید؟ همانی که اگر به زبان آورده میشد، مرد تاب تحمل شنیدنش را نداشت؟ وانگییبو و بیپرواییهایش چه میفهمیدند که منظور حقیقی او چیست؟ پسر و رُک بودنهایش چه میدانستند که بودن در یک برزخِ بیانتها به چه اندازه درد دارد؟
_تو درک نمیکنی.
مرد زمزمه کرد و ییبو با آرامش شانه بالا انداخت. نگاه گذرای جان بر روی بخشهای مختلف صورتش را احساس میکرد و کاری بیشتر از آن انجام نداد تا مرد را فراری دهد. تنها به آرامی لب زد: وقتی ما اومدیم برات کار کنیم هم تو درک نمیکردی. حالا که خراب کردی و ما اعتیاد پیدا کردیم هم درک نمیکنی. مساوی شدیم شوکولات؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Taboo Breaker | تـابـوشـکـنـ
Fanfic❀ فیکشن درحال آپ ᝰ تابوشکن -پایان فصل اول- ❀ ژانر ᝰ اجتماعی . عاشقانه . غمگین . اسمات ❀ تایپ-کاپل ᝰ ورس-ییجان ❀ نویسنده ᝰ زهرا.م "شیبو" ❥𝗙𝗜𝗖𝗧𝗜𝗢𝗡 𝗨𝗣 ᝰ هفتگی ❥𝗚𝗘𝗡𝗥𝗘ᝰ social , romance , angst ,smut ❥𝗧.𝗖 ᝰ Lsfy , Yizhan ❥𝗪𝗥𝗜𝗧𝗘𝗥 ᝰ...