وو شینگزی پریشان به خانه برگشت. بعد از شام، گیره موی یشمی را با احتیاط در جعبه ای چوبی گذاشت و درش را قفل کرد و آن را به زیر تختش هل داد.
سپس با همان حالت گیجی روی تخت نشست و در فکر فرو رفت.
او قطعا به چنین چیزی علاقه مند بود. مهم نیست که انجمن اشراف زادگان پنگ چه نوع انجمن مخفیانه ای بود، اگر واقعاً مکانی بود که می توانست در آن با مردان دیگری که به همان اندازه خودش علاقهمند به یافتن شریک زندگیشان بودند، آشنا شود، بهشت برایش تبدیل به واقعیت می شد.
وو شینگزی سالها تنها زندگی کرده بود. او حتی یک سگ هم نداشت که همراهیش کند. در پایان روز کاری، شبهای طولانی و طاقتفرسا به خانه برمیگشت، بدون اینکه حتی یک روح زنده با او صحبت کند... آهی کشید.خم شد و یک کوزه کوچک از زیر تختش بیرون آورد. تمام «سپرده روز مبادا»یش دقیقاً ده تیل بود. هرگز قصد نداشت به این پول دست بزند. هنوز هم دلش میخواست برای خودش تابوت مناسبی که از بهترین چوب زرد، شاید حتی نارون ساخته شده باشد، پولی پسانداز کند، جایی که بتواند راحت دراز بکشد و بپوسد.
پنجاه سکه... وو شینگزی قطعا جر میخورد: این مبلغ کل مخارج ده روز او بود! با این پول حتی میتوانست هر چند روز یک بار به بازار برود تا یک کاسه ژله لوبیا بخورد و به دندانهای درخشان و لبخند پهن پسرک باقالی فروش نگاه کند... حیف که آن پسر قبل از اینکه حتی بتواند علاقهاش را ابراز کند، شخص دیگری را پیدا کرده بود. وو شینگزی که شانه هایش از ناراحتی افتاده بود، مثل بادمجان چروکیده در خود جمع شد.
زمان سپری شد و او همچنان بین دادن پول و ندادنش گیر کرده بود. وقتی بالاخره تصمیمش را گرفت، پنج روز گذشته بود.
با خود فکر کرد برای کسی که قرار است در چهل سالگی بمیرد، چه دلیلی وجود دارد که نگران این چند سکه ناقابل باشد؟ حتی شاید بتواند یک همدم پیدا کند و امید به گذراندن آینده با هم، وی را از نیاز فوریش به مرگ نجات دهد.
هر چه بیشتر در موردش فکر می کرد، بیشتر آن را درست و به جا مییافت. وو شینگزی دندانهایش را به هم فشار داد (خساست را کنار گذاشت). پس از شمردن پنجاه سکه و گذاشتن آنها در کیسهاش، برای گرفتن توضیح بیشتر مسیر مغازه پسرک را در پیش گرفت.
پسر در حالی که وسایلش را جمع کرده بود و مغازه اش را میبست، میخواست به خانه برگردد. وقتی برگشت، از دیدن وو شینگزی که پس از دویدن تمام راه تا اینجا، با صورتی سرخ نفس نفس می زد، شوکه شد.
«برادر شینگزی.»
«تو، تو... میشه لطفاً در مورد انجمن پنگ بیشتر برام توضیح بدی؟» وو شینگزی با صدایی آهسته صحبت کرد و با استرس به اطرافش نگاه کرد. کف دستهایش عرق کرده بود، و به نظر میرسید از این که بفهمند او به دنبال چنین چیزی است که از نظر دیگران اصلاً خوب نیست، وحشت داشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
you've got a mail: a cautionary tale (persian translate)
Nonfiksiنویسنده: Hei Dan Bai مترجم: zhin ژانرها: adult, comedy, historical, mystery, mature, slice of life, romance, drama, smut, yaoi سال: 2018 زبان اصلی: چینی فصلها: 106 چپتر خلاصه: انجمن نجیب زادگان (مرد) پِنگ_محفلی برای دوستیابی مردان همجنسگرای سلسل...