1~

767 74 28
                                    

فضای داخل سالن متشنج و خفقان آور بود. همه ی وزرا و معاون ها با ترس و لرز به
پادشاه زل زده بودن. کوچک ترین جرقه ای کافی بود تا پادشاه از کوره بره و سالن جلسه
رو به آتیش بکشه.
وزیر اعظم، پارک بوگو م با خونسردی به جلو خیره شده بود و حتی منتظر عکس و العمل
پادشاه نبود. با اینکه تمام مقامات با لباس های رنگی که نشون دهنده ی درجاتشون بود، باهم پچ پچ و بحث می کردن، وزیر اعظم فقط به روبرو چشم دوخته بود.
درست زمانی که فرمانده ی جناح چپ آماده بود تا دوباره درخواستشو به پادشاه اعلام کنه، پادشاه دستشو بالا اورد.
نفس ها تو سینه ها حبس، و همه کاملا ساکت شدن.
درست زمانی که همه انتظار داشتن پادشاه شمشیر کشی کنه و همون جا خون فرمانده رو
بریزه، صدای قهقه های ترسناکش گوش همه رو پر کرد.
تمام مقامات با شوک و تعجب به پادشاه خیره شدن. جوری بلند می خندید که انگار سال
هاست نخندیده. مردمک چشم هاش ریز شده بود و با تمام وجود قهقه میزد.
بعضی از بازرس ها که توی اخرین ردیف پشت مقام های دیگه ایستاده بودن، از شدت
ترس، گوش هاشون رو گرفتن و چشم هاشونو رو هم کوبیدن.
پارک بوگوم نفس عمیقی کشید و گفت: سرورم!
اگر تنها یک نفر تو سلسله ی چوسان وجود داشت که جرئت برخورد یا مخالفت با پادشاه
رو به جون میخرید، اون پارک بوگوم بود.
پادشاه خیلی ناگهانی دستشو بالا اورد و به خنده های جنون آمیزش پایان داد.
_ دیگه کافیه.
بلند شد. چکمه های مشکی پارچه ایش رو روی پله های تخت پادشاهی گذاشت و بدون
صاف کردن ردای مخصوصش، پایین اومد.
محافظ همیشگی پادشاه، لی شیسون، بدون گفتن کلمه ای، شروع به راه رفتن پشت پادشاه کرد.
همه انتظار مخالفت شدیدی از پادشاه داشتن اما تقریبا هیچکس انتظار نداشت پادشاه کوچک ترین اهمیتی به پیشنهاد فرمانده ی جناح چپ نده.
پارک بوگوم، دند ون قروچه ای کرد.
_ سرورم!
پادشاه ایستاد. دست از راه رفتن کشید اما برنگشت.
وزیراعظم با قاطعیت شروع کرد.
_ نمی تونید این درخواست رو پشت گوش بندازید. مردم تو سر تا سر چوسان دارن از
گرسنگی میمیرن. روز به روز بچه ها و افراد پیر بیشتری تلف میشن و شما اینجوری
باهاش برخورد میکنید؟! واقعا حاضر نیستید با بخشیدن بخشی از خزانه موافقت کنید؟!
تمام نگاه ها بین وزیراعظم و پادشاه در حال گردش بود. ممکن بود در عرض چند ثانیه سر
قطع شده ی وزیر روی زمین سالن بیافته و خونش روی صورت پادشاه بپاشه اما این اتفاق
نیافتاد.
پادشاه گفت: میخواید مشکل گرسنگی بین مردم رو از بین ببرید؟
پوزخند دلهره آوری روی لب هاش نقش بست.
_ پس بکشیدشون.
در بزرگ سالن، توسط دوتا از خواجه ها باز شد و پادشاه و محافظش بیرون رفتن.
به محض بسته شدن در ها، فرمانده جناح چپ، روی زمین افتاد. دست هاش میلرزید و چشم هاش تا اخرین اندازه بزرگ شده بودن.
بوگوم روی زمین کنار فرمانده نشست و دستشو گرفت.
_ حالتون خوبه؟
اشکی روی صورت چروکیده ی فرمانده چکید.
_ دلم برای چوسان میسوزه. همچین پادشاهی او نو به مرض نابودی میکشونه. شکی درش
نیست.
وزیر آب دهنشو قورت داد. تنها کاری که از دست ش برمیومد، موافقت بود.

.
تو راه برگشت به اقامتگاه پادشاه، شیسون در حال جمع کردن تمام شجاعتش بود تا با پادشاه صحبت کنه. خانواده خودش هم تو یکی از روستا های چوسان دچار قحطی شده بود و نمی توسنت نسبت به این قضیه بی تفاوت باشه.
_ یونگ...
_ بهت اجازه ندادم اسممو صدا بزنی.
یکباره تمام جرئتی که شیسون با خودش جمع کرده بود، از بین رفت.
تعظیم بلندی کرد و گفت: منو ببخشید سرورم!
پادشاه جوان، چشم غره ای به محافظش رفت و درست کنار یکی از باغچه های کوچک
نزدیک اقامتگاهش، ایستاد. سرشو چرخوند و به بوته گلی که تازه توی باغچه رشد کرده
بود، نگاه کرد. اون تقریبا هر روز از این مسیر رد میشد اما چطور این گل رو ندیده بود؟
رو کرد به محافظش.
_ بگو ِببُرنش.
شیسون سر تکون داد و اطاعت کرد.
پادشاه دوباره راه افتاد. نگاهش با سردی تمام فقط به روبرو خیره شده بود. عجیب نبود.
هرکی تو راه به پادشاه بر می خورد، از نگاهش میترسید. تمام ندیمه ها و خواجه تا کمر
برای فرمانروا خم میشدن و به بلند ترین روش ممکن تعظیم می کردن و تا وقتی که پادشاه
ازشون دور نم یشد، امکان نداشت نگاهشونو بالا بیارن و کمرشون رو صاف کنن. یک روز
کامال عادی تو قصر امپراطور.
در های چوبی اقامتگاه باز شد و شیسون همراه پادشاه پا به داخل گذاشت ولی هنوز چند
قدم برنداشته بودن که ندیمه ی درجه پایینی به سینه ی امپراطور برخورد و نقش زمین شد.
پ ادشاه ذره ای تکون نخورده بود اما دختر خدمتکار روی زمین افتاده و لباسش خاکی شده بود.
وقتی دختر سرشو بالا اورد و چهره ی سرد پادشاه رو جلوش دید، ترس و وحشت کل
وجودشو پر کرد. مردمک چشم هاش شروع به لرزیدن کرد و عرق سردی روی ستون
فقراتش نشست.
سریع حالت سجده به خودش گرفت و برای بخشش التماس کرد.
_ سرورم! منو عفو کنید!
پادشاه، روی زانو هاش نشست. پوزخند آشکاری رو لب هاش بود و ابدا ناراحت به نظر
نمی رسید.
دست هاشو جلو برد و صورت دخترو جلو آورد.
دختر به اجبار سرشو بلند، و با وحشت به چشم راست پادشاه نگاه کرد.
گوشه ی لب پادشاه بیشتر کشیده شد. به چشم راستش اشاره کرد و گفت: چیه؟ عجیه نه؟ تا حالا چشم رنگی دیده بودی؟
ندیمه تند تند سر تکون داد. البته که دروغ میگفت. دیدن یه چشم آبی رنگ پادشاه رو هزار
برابر ترسناک تر می کرد.
امپراطور با خشونت صورت دختر رو رها کرد. بلند شد و شمشیر شیسون رو از داخل
غالفش بیرون کشید. سر تیغه رو زیر گلوی دختر گرفت و نزدیک و نزدیک تر برد.
_ خوب به چشمم نگاه کن.
شیسون چشم هاشو دزدید و سرشو بیشتر خم کرد. می تونست راحت جلوی پادشاه رو بگیره اما این کارو نمی کرد.
تمام ندیمه ها و خدمتکار هایی که از جلوی اقامتگاه امپراطور رد میشدن، ای ست اده بودن و با ترس و ناراحتی به دختر تازه کاری نگاه می کردن که اخرین لحظات زندگیشو تو ترس و وحشت می گذروند.
پادشاه انگشت هاشو دور دسته ی شمشیر محکم تر کرد و شمشیر رو بالا برد. شیسون
سرشو بیشتر پایین انداخت. ندیمه ی بیچاره هم چشم هاشو محکم روی هم فشار میداد و از ته دل جیغ می کشید و به استقبال مرگ می رفت.
_ دست نگه دارید سرورم!
شمشیر داخل دست پادشاه، روی هوا معلق ماند. شیسون سر برگردوند و به صاحب
ناشناخته ی صدا نگاه کرد. صاحب صدا، بدون تردید نزدیک و نزدیک تر میشد. دقیقا سه
قدم مونده به دختر خدمتکار، پادشاه روی پاشنه ی پا چرخید و شمشیر داخل دستش رو زیر گلوی کسی قرار داد که با گستاخی تمام مزا حم کارش شده بود.
با دیدن زن جوون و زیبایی که اولین بار بود داخل قصرش میدید، تعجب کرد. عجیب تر
از همه ظاهر ناشناخته ی زن پادشاه رو به شک مینداخت. ظاهر زن ابدا ترسیده یا وحشت
زده نبود. برعکس کامال خونسرد و دقیق به نظر می رسید. چهار تا ندیمه ی قدیمی پشت
سر زن راه می رفتن که به وضوح معلوم بود ترسیده ان.
پادشاه صورتش رو کج کرد و گفت: چطور جرئت کردی تو کارم دخالت کنی؟
_ شما چطور جرئت کردید روی یه آدم بی گناه شمشیر بکشید؟
محافظ پادشاه از جواب دندون شکن زن غریبه شوکه شد اما امپراطور ریشخندی تحویلش
داد.
_ به نظر نمیاد ترسیده باشی.
دختر جوون حتی به شمشیری که زیر گلوش و اماده ی کشتنش بود، توجهی نداشت. تماس چشمی با امپراطور رو حفظ کرد و در همین حین با دست ب ه ندیمه ی بیچاره ای که روی
زمین روبروی پادشاه افتاده بود، اشاره کرد وایسته و به سمت اون بیاد.
دختر با شوق و همراه با ترس بلند شد و پشت زن پناه گرفت.
امپراطور با دیدن دختر، شمشیرش رو جلو تر برد. تیغه به گلوی سفید دختر برخورد کرد و
بالای سیب گلوش رو خراشید. خون آروم از زخم زن جاری شد اما کوچیک ترین تغییری
تو حالت صورتش دیده نمی شد.
پادشاه از ترسوندن زن دست کشید. شمشیر رو پایین آورد و به سمت شیسون انداخت. ندیمه هایی که پشت زن جوان راه می رفتن، به سمتش رفتن و کنجکاوانه به زخمش نگاه کردن.
به نظر نگران می اومد ن اما دختر کمتر توجهی نمی کرد.
پادشاه خمشگین شده بود. دوست نداشت با نگاهی بغیر از ترس بهش چشم بدوزن و حالا؛ بعد از مدت ها کسی با چشم های قاطع و بدون تردید، نگاهش می کرد.
دست هاشو مشت کرد. اونقدر سفت فشردشون که تمام بند های انگشتش، سفید و متورم
شدن.
ناگهان اخم کمرنگ بین ابرو های دختر از بین رفت و لبخند دلنشینی جاشو گرفت. دختر
جوون دست هاشو به احترام روی ردای لباسش گذاشت و تعظیم کرد. بعد برگشت و دستی
به کمر ندیمه ی تازه کاری که قرار بود قربانی خشم بی مورد پادشاه بشه، کشید.
و خیلی راحت از دست امپراطور در رفت.

𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑨𝒍𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒓 𝑩𝒆𝒊𝒏𝒈 𝑾. 𝒀𝒐𝒖༄ [Completed]Where stories live. Discover now