-Sasha Sloan, Keep on-
کنار تخت نشسته بود و به صورت نقاش خیره شده بود. یک ساعتی شده بود که خواب تونسته بود چشمهاش رو ببنده. اما خواب آروم و با کیفیتی به نظر نمیرسید، پسر اخم کرده بود و صورتش تاریک بود. چند قطره عرق روی پیشونیاش دیده میشد و فلیکس از کل این تصویر متنفر بود. انسانها وقتی زندگی سختی دارن و خستگی کل روز تنشون رو از پا درمیاره، به خواب پناه میبرن. ولی مومشکی باید چیکار کنه؟ به کجا پناه ببره؟ حتی توی خوابش هم آرامش نداشت و این تنها دلیلی بود که میخواست بذاره به اون جلسه بره. اگه این مشکل به روحش نفوذ کرده که با توجه به شواهد، قطعا همینطور بود؛ حاضر بود تمام این راه رو باهاش طی کنه تا بتونه یه بارم که شده، مردمکهای لرزونش رو آروم ببینه. دستش رو جلو برد و چتری کوتاه و خیسش رو از روی پیشونیاش کنار زد. فکر میکرد این خواب براش عذاب بیشتری داره پس سعی کرد بیدارش کنه:
"هیونا... هیونجین؟"
کمی تکونش داد که پسر به یکباره چشمهاش رو باز کرد و بازدم عمیقی از ریههاش بیرون داد. مشتاش، لحاف توی دستش رو محکم میفشردن و سعی کرد موقعیت رو تحلیل کنه و وقتی فهمید تاریکی محضی که داشت تجربه اش میکرد، فقط توی عالم رویا بوده، نفس راحتی کشید.
مربی کمکش کرد روی تخت بشینه:
"فکر نمیکردم خوب خوابیده باشی. برای همین بیدارت کردم."
تلخند پسر رو دید:
"فایده خوابیدن وقتی نتونی توش آرامش داشته باشی چیه؟"
دستش رو روی دست پسر گذاشت:
"به زمان نیاز داری. همهی اینا میگذره. تموم میشه. مطمئن باش بعد از اینهمه تاریکی میتونی بازم روشنایی رو ببینی."
مو مشکی برای اینکه پسر رو نگران نکنه، افکارش رو به زبون نیاورد ولی واقعا میتونست؟ وقتی ناخودآگاه، ذهنش اتفاق دیروز رو یادآوری کرد که چطوری با خنده توی همین اتاق میدوید، لبخند نیمه جونی روی لبش نشست. اگه میتونست صداهای توی سرش رو بخوابونه و یه سر و سامونی به خودش بده، شاید لی فلیکس رو به عنوان کسی که باعث شد این اوضاع رو پشت سر بگذاره، به یه سفر ببره و تا جایی که میتونه نشونش بده چقدر قدردانشه، ازش تشکر کنه.
آروم شروع به صحبت کرد:
"ساعت چنده؟"
"پنج صبح."
"تو چرا نخوابیدی؟"
مسلما بهش نمیگفت که وقتی دید کل شب رو اینطوری در حال اذیت شدنه، نتونست چشم روهم بذاره. شونه بالا انداخت:
"خوابم نمیبرد."
وقتی چشمهای پسر رو پر از اشک دید، ترسید:
"هیونجینا..."
دست های بزرگ پسر جلو اومدن و دستاش رو گرفتن:
"من، نمیدونم قراره چی بشنوم. اگه چیز بدی باشه، چیکار باید بکنم؟"
دستاش رو فشرد:
"تحملش میکنی، ازش میگذری. من اینجام تا بتونی سختیاتو باهام تقسیم کنی. قرار نیست تنها باشی. حتی برادرتم هست. میتونم بفهمم چقدر نگرانته. بدون که همه بهت اهمیت میدن و تنهات نمیذارن. من تنهات نمیذارم!"
انگشتهای کوچیکش به سمت صورتش حرکت کرد و اشکهایی که نزدیک بود روی صورتش جاری بشه رو از چشمهاش پاک کرد:
"تا همین جاشم عالی اومدی. تونستی قوی بودنتو ثابت کنی."
--------------
قدم توی اتاق گذاشت. اولین چیزی که به چشمش خورد، مبلمان اتاق بود و فردی که پشت میز نشسته بود، بی نهایت مهربون و جذاب به نظر میرسید. روپوش سفیدی که به تن داشت، به خوبی روی تنش نشسته بود. لبخندش آرامشبخش بود. اشاره کرد تا اون هم روی مبل جا خوش کنه:
"هوانگ هیونجین شی، خوش اومدی."
لبخند کم جونی زد و سر تکون داد:
"ممنونم."
"میدونی بخاطر روند پروندهام که شده باید تلاش کنی درسته؟"
انگشتهاش رو توی هم گره زد و فشار داد:
"بله."
"اول میخوام برای اینکه بتونم بهتر کمکت کنم، چند تا سوال ازت بپرسم. مشکلی نداری؟"
"نه."
"خب، مطمئنی که مکان حادثه رو درست به یاد آوردی؟ حوادث قبل و بعدش رو چطور؟"
"مطمئنم. حوادث قبل و بعدش هم درست به یاد دارم. کسایی هستن که حرفای منو تصدیق کنن."
"پس هر وقت میخوای به جزئیات حادثه فکر کنی، به مشکل برمیخوری درسته؟"
"بله."
"میتونی یکم از علائمت رو برای من توضیح بدی؟"
"نمیدونم کامل مرتبط باشه یا نه. اما اصلا نمیتونم پام رو توی سوپرمارکت بذارم. بعد از حادثه یه بار به سوپر رفتم و دچار نفس تنگی و سرگیجه شدم. حتی نمیتونستم تصاویر رو درست ببینم. بوی خون و باروت اسلحه توی بینیام پیچید و سریع بیرون اومدم. توی اداره، موقع مصاحبه، ازم خواستن بیشتر فکر کنم تا جزئیات حادثه رو به یاد بیارم اما هرچقدر بیشتر فکر کردم باز به اون حالت نزدیک شدم."
"میتونی بگی چیزی بود که آرومت کنه؟ چیزی که بتونه به حالت عادی برت گردونه؟"
بلافاصله پس از تموم شدن حرف دکتر، صورت زیبای موبلوند جلوی چشماش نقش بست:
"یه نفر. خب، از بعد حادثه باهاش آشنا شدم و پیشش میمونم. اولین باری که اون حالت بهم دست داد کنارم بود و تونست آرومم کنه. و خب، تقریبا هر روز با اونم و اکثرا وقتی کنارشم اوضاع برام خیلی بهتره."
"توی اداره کنارت نبود؟"
"توی اداره حضور داشت اما پلیس اجازه نداد موقع مصاحبه و بازجویی ببینمش."
"مدت حملهات بیشتر بود؟ چطور آروم شدی؟"
"وکیلم اسپری آسم همراهش داشت. تا وقتی اونو نزدم، آروم نشدم."
دکتر، حرفهای پسر رو روی کاغذ پیاده میکرد و هر چقدر که سوال بیشتری میپرسید، به نتیجه نزدیک تر میشد. و از همین الان متاسف بود که پسر قراره اوقات سخت تری رو تجربه کنه.
--------------------
وقتی از اتاق خارج شد، سه نفر باهم از جا بلند شدن که باعث شد توجهش جلب شه. به برادرش نگاه کرد که کنار لی مینهو و فلکیس ایستاده بود و با نگرانی که توی چشمهاش به وضوح قابل تشخیص بود، بهش خیره شده بود. با اینکه توی سختی بود، دیدن این قاب باعث آرامشش شد. میدونست جیسونگ کسی نیست که نگرانیهاش رو به زبون بیاره و بخواد اونا رو بروز بده، و متاسف بود که ناخواسته باعث شده بود کل خانوادهاش توی دردسر بیفتن. آروم جلو رفت:
"هیونگ، دکتر میخواد باهاتون صحبت کنه."
جیسونگ سر تکون داد اما با صدای برادرش متوقف شد:
"هم تو و هم فلیکس!"
مو بلوند که سرش پایین بود، سر بلند کرد و با تعجب به نقاش خیره شد. تا جایی که میدونست افرادی که میتونستن با جزئیات پرونده در ارتباط باشن اقوام درجه یک بودن، خصوصا وقتی چیز مشخصی از روند پرونده معلوم نبود. به لطف پدر مینهو که توی ارتش کار میکرد، یونگبوک از بعضی چیزا زیادی خبر داشت. سعی کرد حیرتش رو بروز نده و صدای بازدم عمیق برادر بزرگترشو نشنیده بگیره.
مینهو توی گوش جیسونگ پچ پچ کرد:
"اینکه لیکس بتونه توی پرونده و جلو رفتن سریع ترش کمک کنه بد نیست برعکس خوبه! انقدر ادا درنیار و ببین دکتر چی میگه."
بی اختیار سر تکون داد و با خودش فکر کرد از کی با این پسر ساز مخالف نمیزد. ناخودآگاه باعث شد اخمهاش توی هم بره و به سمت اتاق راه بیفته.
-------------
دکتر دستاش رو طبق عادت همیشگیاش، توی هم قفل کرد:
"خب، بدون معطلی سراغ اصل مطلب میرم. بنده کریستوفر بنگ چان هستم. ممکنه اول یه سری سوال ازتون بپرسم و بعد باهاتون حرف های مهمی دارم. از همکاریتون ممنونم."
دو نفری که مقابلش روی مبل راحتی نشسته بودن، سر تکون دادن:
"مایلم با شما شروع کنم آقای لی فلیکس. یه سری سوال ازتون دارم که بسیار مهمه و لازمه که با دقت بهشون جواب بدین."
الان میتونست بگه تمام استرس وجودشو گرفته بود و با اینکه قرار نبود دروغ بگه، از همین الان حس خوبی نسبت به کل ماجرا نداشت:
"هیونجینشی به طور خاصی توی روند حادثهای که براشون اتفاق افتاده، به شما اشاره کردن. گفتن که وقتی اولین حمله بهشون دست داده، شما کنارشون بودین و تونستین آرومش کنین، درسته؟"
"بله."
"میتونین با جزئیات بیشتری توضیح بدین؟"
"ما برای خرید به سوپر مارکت رفتیم. اما حدود چند ثانیه پس از ورودمون به مغازه، به نظر میاومد نمیتونست درست نفس بکشه و چشمهاش سیاهی میرفت. من هم سریع از اونجا خارجش کردم."
"چطور آروم شدن؟"
چشمهاشو بست و دستهاشو توی هم پیچید. از همین سوال میترسید و حضور برادرش که کنارش نشسته بود، شرایط رو براش سختتر کرد. زمزمه وار گفت اما میدونست دکتر صداش رو شنید:
"بغلش کردم."
"احتمالا نشانههایی از تکرار حادثه براشون اتفاق افتاده که کار شما باعث شده حواسشون از اون نشانهها منحرف بشه."
جیسونگ دیگه نمیتونست به سرنخ ها گوش کنه تا نتیجه بگیره:
"دکتر. میشه لطفا سریعتر اصل مطلب رو بگین؟ مشکلش چیه؟"
مرد آهی کشید:
"اسم اختلالی که هیونجین شی بهش دچار شده اختلال فشار روانی پس آسیبی یا به اختصار (PTSD) هستش. این برای شخصی اتفاق میوفته که یه رویداد آسیب زا براش اتفاق افتاده باشه. نشانههای این اختلال به چهار دسته تقسیم میشن. البته هنوز به طور قطع نمیشه از صحت این قضیه مطمئن بود، چون وقتی از روز حادثه یک ماه نگذشته باشه، سخته که قطعا بخواهیم اسمش رو اختلال بگذاریم. ولی نشانه ها قوی تر از اونی هستن که بشه بهش بیاعتنا بود. "
فلیکس دستهای یخ زده اش رو محکمتر بهم پیچید و لبهای خشکش رو با زبون تر کرد:
"ممکنه یکم ساده تر بگید؟ من دقیقا متوجه نمیشم."
"یه سربازی رو تصور کنین که توی جنگ ویتنام حضور داشته، تمام حوادث رو از سر گذرونده و تمام اون کشتارهای وحشتناک رو به چشم دیده. وقتی که حادثه رو از سر میگذرونه، ناخودآگاهش سعی میکنه ازش حفاظت کنه و وقتی شخص نمیتونه با اتفاقات و هضمش کنار بیاد، چند حالت اتفاق میوفته. یا مغزش مدام اون خاطره رو تکرار میکنه و به یاد میاره یا کابوسش و میبینه. ممکنه با هر نشونهای از حادثه واکنش نشون بده، مثل صدای هلیکوپتر که برای مسئلهی پروندهی خودمون، همون سوپرمارکت میشه. یه عده ی دیگهام سعی میکنن تمام خاطره و نشانه های مربوط بهش رو از یاد ببرند یا تکه تکه خاطره رو به خاطر داشته باشن. دستهی دیگهای از افراد هستن که جنبههای مهمی از واقعه رو به خاطر نمیارن و مدام خودشون رو سرزنش میکنن. عدهی دیگهای رفتار هایی از خودشون نشون میدن که شامل پرخاشگری، رفتار های بیپروا میشه و حتی ممکنه توی به خواب رفتن و تداوم خواب مشکل داشته باشن."
با هر جملهای که از دهن دکتر بیرون میومد، فلیکس حرف های نقاش رو به خاطر میآورد و نمیتونست هضم کنه همهی این اتفاقا براش افتاده و وضعش وخیم تر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد. دیدش تار شد که باعث شد دکتر با نگرانی صداش بزنه:
"فلیکس شی؟"
"همشون، همشون رو داره. از تمام اینایی که گفتین یه سری علائم داره دکتر. این... این یعنی چی؟"
بنگ چان از ته قلبش ناراحت بود. نه برای خودش و اوضاع سختی که قرار بود طی درمان این بیمار بگذرونه:
"متاسفانه باید تایید کنم. ولی میتونم بهتون اطمینان بدم قراره بهتر بشه، اما این روند آسون نخواهد بود، به خصوص که اظهارات ایشون به یک پروندهای مربوطه که شامل اتهاماتی مثل سرقت، ضرب و شتم و اقدام به قتل هستش. دادگستری و نهادهای قضایی از من میخوان هر چه سریع تر بهشون جواب مشخصی بدم تا زودتر بتونن از هیونجینشی بازجویی کنن."
جیسونگ دیگه نمیتونست حرفهایی که توی مغزش میزد رو توی خودش بریزه:
"مهم نیست اونا چی میگن. شما به وضوح گفتین این روند زمان بره و قرار نیست آسون باشه. و اینکه هیونجین همه ی این علائم رو با هم داره مسلما قراره اوضاع رو براش سختتر کنه. سلامت برادر من توی اولویته نه یه پرونده."
نفس عمیقی کشید:
"حالا، برای بهتر شدنش چیکار میشه کرد؟"
"متاسفانه نمیشه از روش هایی استفاده کرد که خاطره رو براش غیر قابل دسترسی کنه یا از حافظهاش پاک کنه. قبول کنین یا خیر، اظهارات ایشون برای پرونده مهمه و من نمیتونم خلاف قانون پیش برم. فقط میتونم کمکش کنم که خاطرات رو به یاد بیاره و برای همچین افرادی، به یاد آوردن همچین خاطراتی، دقیقا تجربه ی دوباره و دوبارهی حادثه است."
فلکیس سرش رو بین دستهاش گرفت و با تمام قدرت فشار داد. تمام حرفهای دکتر رو طی ده دقیقه شنید اما تجربهاشون قرار بود به اندازهی هزار سال برای مومشکی سخت باشه. چطوری میتونست با این موضوع کنار بیاد؟ صدای دکتر بهش یادآور شد که توی اون اتاق بزرگ تنها نیست:
"البته یه سری نکتهی مثبت توی این جریان وجود داره."
با امیدواری سر بلند کرد. نگاهش متمرکز صورت آرامشبخش دکتر شد:
"اکثرا افرادی که درگیر این اختلالن، به سختی و در طول زمان میتونن چیزی رو پیدا بکنن که باعث بشه گذروندن این روند براشون آسون تر بشه. اما هیونجین شی همین الان هم اون چیز مهم رو پیدا کرده."
جیسونگ با امیدواری پلک زد:
"چی؟"
"این دقیقا همون دلیلیه که خواستم لی فلیکس شی توی جلسه باشه. شما نقش مهمی توی تسلی دادنش داشتین و میتونین توی روند درمانش خیلی موثر باشین. حتی خودش هم موقع تعریف کردن حوادث، به طور ویژه بهتون اشاره کرد و معنیاش اینه که از این به بعد هم میتونین توی روند درمان نقش داشته باشین."
جیسونگ به پسر موبلوند نگاه کرد و چشمهای نگرانش باعث میشد بیشتر عصبی بشه. دلیل اصلی عصبانیتش این نبود که از پسر خوشش نمیومد یا حس خوبی بهش نمیداد. یه سوال بزرگ با رنگ قرمز و بولد توی مغزش نوشته شده بود که نمیتونست نادیدهاش بگیره:
"برای چی انقدر باید به هیونجین اهمیت میداد و کنارش بود؟"
دونسنگش بهش نیاز داشت ولی اون بهش هیچ نیازی نداشت. دلش دردسر اضافه که نمیخواست!
دکتر ادامه داد:
"فکر کنم برای امروز تا همین جا کافی باشه. میدونم که به زمان نیاز دارین تا با این قضیه کنار بیاین. من هم سعی میکنم زمان کافی رو براتون در نظر بگیرم اما باید زودتر تاریخ اولین جلسه رو برای درمان ایشون مشخص کنم."
فلیکس به سختی حرف زد:
"اما نگفتین قراره چطور به درمانش بپردازید؟"
"جلسه ی بعد، قبل از شروع کاملا توضیح میدم. فعلا میتونیم همینجا بس کنیم. شما هم استراحت کنین تا توی زمان مناسب باهاتون تماس بگیریم و بهتون خبر بدیم."
---------------
"نمیفهمم چرا رفیق بلوندت انقدر باید به هیونجین کمک کنه. نمیتونم بهش اعتماد کنم."
نگاهی به سر تا پاش انداخت:
"دقیقا بخاطر همین نمیتونم به توام اعتماد کنم."
مینهو آدامس صورتی رنگش رو باد کرد و با بیخیالی همیشگی که توی لحنش موج میزد لب باز کرد:
"لازم نیست اعتماد کنی. منکه نخواستم بهم اعتماد کنی. هرچند که هر چی که تا الان در حقت کردم جز خوبی چیزی نبوده."
با اینکه حرف پسر درست بود، اینکه بخواد مستقیما به روش بزنه، به شدت عصبانیش کرد:
"داری منت کاراتو سرم میذاری؟"
"من هیچوقت سر کسی منت نمیذارم. در ضمن، حرفیام نمیزنم که بعدا پشیمون بشم. اینکه تو لیکس و نمیشناسی دلیل نمیشه آدم مزخرف و مرموزی باشه و بخواد دونسنگتو تیغ بزنه."
-----------------
"چی بهت گفت؟"
"کی؟"
آهی کشید:
"هیون..."
"لازم نیست بگی."
زیر لب زمزمه کرد:
"میدونم اگه اسمشو بشنوم قرار نیست خوابم بگیره. کل شب میرم تو اینترنت و جز بیشتر وحشت کردن کار دیگهای نمیتونم بکنم."
دستهای گرم مو بلوند رو حس کرد و متقابلا، دستهاش رو فشار داد:
"بهت نمیگم قراره آسونتر شه. الان نه. ولی همهی اینا قراره تو رو قوی کنن. الان شاید نتونی بهش برسی. وقتی این رو میفهمی که همه ی اینا رو از سر گذرونده باشی."
"حالا قراره چیکار کنم؟ یعنی قراره باهام چیکار کنن؟"
با چشمایتر شدهاش بهش خیره شد و توی ذهنش خداخدا کرد که کاش میدونست اما با گذروندن امروز، یه افکاری بهش میگفتن گاهی ندونستن، دردش کمتر از آگاهیه.
----------------
با وحشت چشمهاشو باز کرد و سر جاش نیم خیز شد. این روزا ترجیح میداد نخوابه، چون هر وقت چشمهاشو روی هم میذاشت، تصویر برادرش که دستبند زده شده و با لباس زندان جلوش ایستاده از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. نفسهای عمیق و وحشت زدهاش و سینهی خیس از عرقش توی لباس نخی، نشون میداد چقدر این خوابهای بی موقع که فقط بهش خستگی میدن، اذیتش میکنن. با صدای کسی از جا پرید:
"کابوس دیدی؟"
پسر خودخواه رو توی چارچوب در دید که توی لباسهای راحتی و با موهای به همریخته، دست به سینه ایستاده بود. چشمهاشو بهم فشرد:
"میدونم سر به سر گذاشتن من برات خیلی لذت بخشه. ولی باور کن الان وقتش نیست."
پا توی اتاق گذاشت و کنار تخت بزرگ اتاق مهمان نشست:
"اینکه اذیت کردنت به طرز لذتبخشی برام جالبه غیرقابل انکاره، ولی مطمئن باش وقتی نصف شب از خواب مزخرفت پریدی، جایی که حداقل باید آرامش رو تجربه کنی، حالتو بیشتر نمیگیرم."
زیرچشمی بهش نگاه کرد که مینهو بهش اخم کرد:
"نمیخوای بس کنی؟"
"چی رو؟"
"سرزنش کردن خودتو."
"چی چرت میگی؟"
"اینکه اینهمه وقت برادرش بودی و اونطوری که باید بهش توجه نکردی شاید جای سرزنش داشته باشه. ولی هیچ جوره نمیتونی جلوی اتفاقای بد و بگیری. همه انسانن و براشون پیش میآد. اگه کل زندگیت مثل بادیگاردا هم بالا سرش بودی بالاخره یه روزی میرسید که براش یه اتفاقی بیوفته."
ناخواسته صدای درموندهاش از گلوش بیرون اومد:
"پس باید چیکار کنم؟"
"قبول کن که همچین چیزی پیش اومده. اگه تا الان برادر خوبی نبودی از این به بعد باش. قبلا ام اینو بهت گفته بودم!"
"هیچوقت اینطوری نبوده که توی خانواده از هم دور باشیم. همیشه باهم حرف میزنیم، تا جای ممکن با هم غذا میخوریم. سر هر فرصتی که پیش بیاد میریم سفر، هیچوقت..."
لبخند تلخی زد و به ملحفههای سفید تخت خیره شد:
"هیچوقت به نظر نمیرسید که نگفتن دردامون چقدر قراره از همدیگه دورمون کنه."
لینو سرش رو نزدیک گوشش برد:
"کسایی که درداشونو به هم میگن میشن خانواده. خانواده لزوما کسایی نیستن که همخونهان."
جیسونگ اما با چشمهایی که از اشک پر شده بودن بهش نگاه کرد. مینهو نمیخواست انقدر بدجنس باشه یا حتی بدجنس به نظر برسه، ولی این واقعیت بود و پسر بزرگتر اهل مهربون بازی های الکی نبود:
"حالا فهمیدی چرا تو این مدت کم انقدر به فلیکس وابسته شده؟"
سر برگردوند تا وقتی چشمهاشو روی هم میذاره و اشکش روی گونه اش میوفته، دیده نشه. وقتی پسر مو بلوند کاری رو که اون نتونسته بود توی سالها انجام بده رو براش انجام داده بود، دیگه چه اعتراضی میتونست داشته باشه؟
با اینکه حرفش رو زد و مثل همیشه سعی کرد رک و بی تفاوت باشه. نتونست لرزش خفیف شونههای پسر رو ندیده بگیره. همیشه گفتن حقیقت بهش حس آزادی میداد اما الان از خودش برای حرف زدن متنفر شد. آروم به سمتش رفت و دستهاشو باز کرد:
"خیلی خب کوکا، فکر کنم خوب موقعی نیست که بخوای این حرفا رو بپذیری."
دستاشو دور شونههاش پیچید و با اینکه جیسونگ سر برنگردوند، آروم شدنش رو حس کرد. همینکه اعتراض نکرد و پسش نزد، یعنی بهش احتیاج داشت و مینهوام که قبول داشت تند رفته، حاضر بود براش جبران کنه. حلقهی دستهاشو تنگ تر کرد و سرش رو روی شونهی خودش گذاشت. شاید مومشکی برای فلیکس دردسر زیادی داشت، ولی برادرش که مایه دردسر نبود. اینکه حتی اون هم توی این ماجرا در حال زجر کشیدنه، اذیتش میکرد. تا چند نفر باید برای حادثه توی یه روز بهاری تقاص پس میدادن؟
------------------
BẠN ĐANG ĐỌC
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢