نفس نفس زد و روی کمر مرد پرید و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. باهاش درگیر شد و وقتی سر دزد به گونهاش خورد، احساس کرد سرش گیج میره. چاقوی تیز مرد رو توی بازوش حس کرد که باعث شد بی دفاع و با درد عقب بکشه و با صدای دو شلیک همزمان، نگاه وحشت زده و بیروحش رو به صحنهی مقابلش داد که فروشنده زخمی بود و به سختی نفس میکشید و مجرم مرده بود. بوی باروت بینیاش رو پر کرده بود و وجودش میلرزید که با صدایی از کابوسش بیدار شد:
"هیونجین، داری کابوس میبینی! بلند شو!"
چشمهاش رو با نفسی که به یکباره از دهنش آزاد شد، باز کرد و توی جاش صاف نشست. نفسهای عمیقش رو کنترل کرد و چشمهای لرزونش رو بهم فشرد تا تصاویر قدیمی رو از یاد ببره. بعد از اینهمه وقت بهش حمله دست داده بود؟ چطور همچین اتفاقی افتاد؟ مینهو با نگرانی بهش خیره شده بود و منتظر شنیدن صداش بود:
"حالت خوبه؟"
"خوبم... ."
هشتمین ساعتی بود که توی اتاق انتظار بیمارای تحت عمل سپری میکردن. سر چرخوند تا گردنش از خشکی دربیاد که مو بلوند رو دید. روی یکی از صندلیا توی خودش جمع شده بود و دلش رو لرزوند، زانوهاش رو بالا آورده و دستهاش رو دورش حلقه کرده و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.
-Halsey, 1121-
فلیکس که توی خودش جمع شده بود، هدفونش رو توی گوشهاش گذاشته بود تا برای چند لحظهای هم که شده، چشماش رو روی هم بذاره؛ اما آهنگی که پخش شد واقعیت رو توی سرش کوبوند:
Well, I won't die for love
خب، من برای عشق نمیمیرم
But I've got a body here to bury
اما من بدنی دارم که باید دفنش کنم
And if truth be told, it's scary
و اگر حقیقت گفته شود، ترسناکه
'Cause my shoulders are heavy already
چون از قبل شونه هایم سنگین شدن
And, yeah, I know
و اره من میدونم
The parts of myself that I've hated
قسمتهایی از خودم که ازشون متنفر بودم
And I can't tell which ones are mine
و نمی تونم بگم کدوم یک از اونها مال منن
And which I created
و کدام رو من ایجادش کردم
وقتش بود که چیزی که بیشتر از زندگیش بهش وابسته بود رو رها کنه. جیسونگ حالش خوب شده بود و به خوبی میدونست مینهو قرار نیست اجازه بده پسر دوباره آسیب ببینه. اما خودش کسی بود که مومشکی رو روی پاهاش برگردوند و دوباره بهش ضربه زد، پس باید از اینجا دورش میکرد تا گذشته بیرحم خودش دنبالش نکنه:
But I won't die for love
من برای عشق نمیمیرم
But ever since I met you
اما از وقتی که با تو اشنا شدم
You could have my heart
می تونستی قلب منو داشته باشی
And I would break it for you
و من اونو (قلبش) رو برات میشکنم
And I won't die for love
با تمام وجودش از خدا میخواست تا مومشکی دیگه مقاومت نکنه، چون نمیدونست چقدر میتونه دربرابرش دووم بیاره کنه. همین حالا هم دلش برای آرامش گرفتن از آغوشش پر میکشید:
Please don't leave (I'm runnin' out of time to tell you)
لطفا ترکم نکن( من وقتی ندارم تا بهت بگم)
Don't leave me in the shape you left me (I'm runnin' out of things that I regret)
مرا ترک نکن جوری که ترکم کردی ( من وقتی ندارم تا بهت بگم)
-ترجمه توسط کانال HalseyFansIR-
تمام وجودش دوست داشت پسر بمونه اما این کاری نبود که بتونه انجامش بده. به خاطر خودش هم که شده، نباید اینجا میموند. میخواست برای یک بارم که شده خودخواه بشه و از با ارزش ترین دارایی زندگیش محافظت کنه.
بالاخره فردی با روپوش سفید بهشون رسید و وجود مینهو به انتظار کشندهای تبدیل شد. هیونجین با چشمهای شفافش دعا میکرد تا برادرش برای اشتباه خودش تنبیه نشه و فلیکس که با صدای قدمهای دکتر سر بلند کرده بود، به طرفش هجوم برد. دکتر شروع به صحبت کرد:
"عمل سختی بود چون گلوله به یکی از رگهای اصلی نزدیک بود و تهدیدش میکرد، ممکن بود بیمار دستش رو از دست بده... ."
لبهای مینهو لرزید و دکتر به صحبت ادامه داد:
"اما خوشبختانه تونستیم گلوله رو خارج بکنیم. ممکنه جوش خوردن زخمش طول بکشه ولی مشکلی نخواهد داشت و تونستیم شرایط رو تحت کنترل بگیریم."
وقتی پسر مو قهوهای چشمهاش رو با خیال راحت روی هم گذاشت، قطره اشک سرکشی از چشمش فرار کرد و زمزمههای شکرگزار زیرلبیاش به گوش مومشکی رسید. واقعا برای جیسونگ خوشحال بود و وجود مینهو رو پاداش سالها سختی و سازگار شدنش میدونست. بازدم عمیقش میگفت که خیالش راحت شده؛ برادرش بدون هیچ مشکلی میتونست به زندگی سابقش برگرده، شاید کمی زمان میبرد، اما این اتفاق میافتاد و هیونجین با خودش فکر کرد حالا فقط یک کار برای انجام دادن وجود داره. با چشمهایی که هنوزم خواستن رو فریاد میزدن، به موبلوند خیره شد که صورتش خسته تر از هر زمانی به نظر میرسید.
-----------------
"دهنتو باز کن."
"دیگه نمیخوام!"
"هانا! قرار شد بهم گوش کنی."
"باور کن سیر شدم."
"دو هفته است که از عملت گذشته و زخمت هنوز درست جوش نخورده."
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و به پسر نگاه کرد که التماس توی چشمهاش لونه کرده بود. لبخندی زد و دستاش رو روی گونههای پسر گذاشت:
"دکتر بهت گفت که طول میکشه. مهم اینه که حالم خوبه و بهتر هم میشم. هوم؟"
اخماش کمی از هم باز شد و سر تکون داد. ظرف رو کنار گذاشت و خم شد تا گونهی برجستهی پسر رو ببوسه. جیسونگ چشمهاش رو بست و لبخندی زد، اما با یادآوری چیزی، به سمت پسر برگشت:
"امروز برمیگرده؟"
مینهو سر تکون داد. نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. برادر کوچیکش ظرف یک سال به قدری بالغ و قوی شده بود که گاهی یادش میرفت پسر کوچیکی که با چشماش بهش التماس میکرد همبازیش بشه، هوانگ هیونجینه.
--------------------
-Lewis Capaldi, before you go-
پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. کمی سرش رو بالاگرفت تا جوشش بیموقع اشکهاش رو مهار کنه و در زد. بعد از چند ثانیه، جسم ستودنی معشوقش جلوی چشماش نقش بست که باعث شد لبخندی روی لبهاش بشینه. سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه:
"میتونم بیام تو؟"
فلیکس سری تکون داد و به پسر نگاه کرد که موهای مشکیاش رو کوتاه کرده بود و از بلندی پشت موهاش، تیکههایی مرتب شده که تا بالای گردنش میرسیدن باقی مونده بود. وقتی نقاش وارد اتاقش شد، تابلوی کاغذ پیچ شده ای رو دید و کنجکاوی مغزش رو قلقلک داد؛ اما زیاد روش تمرکز نکرد. چون تمام قدرتش رو روی قلب سرکشش گذاشته بود که هیونجین رو میخواستم و باید مانعش میشد. صدای مومشکی افکارش رو کنار زد:
"زخم جیسونگ تقریبا خوب شده. امروز مرخص میشه."
دستی پشت گردنش کشید تا مکالمه رو ادامه بده:
"امروز میری دیدنش؟"
"رفتم. بعد از اینجا مستقیم برمیگردم."
موبلوند نگاهش رو از صورت پسر گرفت. وقتی قدمهاش رو دید که نزدیکش میشدن، نفسش گرفت و تپش قلبش بهش یادآور شد قراره به درد کشیدن عادت کنه. سرش رو بلند کرد و با دیدن لبخند زیباش که رنگ تلخی داشت، خودش رو لعنت کرد:
"امیدوارم اون تابلو رو به عنوان یه هدیه ازم قبول کنی."
در جوابش لبخند زد:
"البته."
"و نگهش دار. باشه؟"
بغض توی گلوش رو احساس کرد و سر تکون داد. وقتی مومشکی هلش داد، تعادش رو از دست داد و روی تختش افتاد؛ اما قبل از اینکه بتونه موقعیت رو درک کنه و بلند بشه، سنگینی بدن پسر رو روی خودش حس کرد. دیدن چشمهای زیباش که لایهی شفاف اشک داشتن و باعث میشد مثل آیینه به نظر برسن، نذاشت پسش بزنه. تمام وجود هیونجین چشم شده بود تا کک و مکها و پوست سفید و پرستیدنی پسر رو به خاطر بسپاره. تیشرت سفیدی که بدنش بود، بلندی موهاش که تا گردنش رسیده بود و چشمهاش که درخشش واضحی داشتن. نمیتونست اما میخواست که بگذره. روح و قلبش باعث شدن نتونه در برابر آخرین خواسته اش مقاومت کنه:
"بهم بوسهی خداحافظی بده."
فکر میکرد پسر ناراحت بشه، اما در عوض حلقه شدن دستهای پسر رو دور گردنش حس کرد و لحظهای بعد، لبهاش در حال بوسیدن لبهاش خودش بودن. هیونجین کمی لای پلکهاش رو باز کرد تا صورتش رو ببینه و کمترین فرصتی رو از دست نده. چشمهای بستهی پسر رو نگاه کرد که قطره اشکی از پلکهای بستهاش فرار کرد و روی شقیقهاش سر خورد. لبهاش رو از هم باز کرد و خالصانه ترین بوسهای که میتونست رو به لب پایینی فلیکس زد. نمیخواست قلبش رو از این سنگینتر بکنه، پس کمی ازش فاصله گرفت. از روی پسر بلند شد و دستش رو گرفت تا کمکش کنه بلند شه. هیونجین برای آخرین بار صورت پسر رو نگاه کرد و طبق روحیهی جسوری که از موبلوند یادگرفته بود، باز هم حرفش رو توی خودش نریخت:
"نمیگم خداحافظ. ازت خداحافطی نمیکنم. ممنونم که به خواستهام گوش کردی."
چتریهای بلوندش رو طبق عادت همیشگی اش، پشت گوشش داد و حالا که پاهاش میخواستن قدم بردارن، باهاشون هم قدم شد.
وقتی مومشکی از اتاقش بیرون رفت، با پشت دست اشکش رو پاک کرد و به سمت تابلو رفت، کاغذهای پیچیده شده دور تابلو رو پاره کرد و تصویری که جلوی چشمش نقش بست باعث شد دیدش تار بشه. هیونجین توی سوییشرت مشکی رنگش بود و چتری سقفشون شده بود تا بارون بهشون اثابت نکنه و لبهای درشت نقاش، به پیشونیش چسبیده بودن تا بوسه اش روی روحش بشینه. شب بارونیای که آزادیاش رو جشن گرفته بودن و جیاون توی رستوران منتظرشون بود رو به یاد آورد. حاضر بود تمام عمرش رو بده تا چند دقیقه به اون شب برگرده. نبودن مهم ترین آدمای زندگیش بدجوری توی ذوقش میزد.
اما چیزی وجود داشت که توی اون شب نبود، و اون ساقهای بود متشکل از یک گل پاپی، که با گلهای بلوبل و لیلی تزئین شده بودن. خوب میدونست نقاش خیلی به گلها و معنی پشتشون علاقه داشت و قلبش از همین الان هم برای این حرف نگفتهاش بیقراری میکرد.
مومشکی با کشیدن این گل بهش گفته بود که این آخرین دیدارشون نخواهد بود و برای همین هم خداحافظی نکرد.
حتی نیاز نبود تا هیونجین ازش خواهش کنه، این تابلو شیای بود که تا آخر عمرش مثل چشمهاش ازش مراقبت میکرد و مهمون همیشگی دیوار اتاقش میشد.
KAMU SEDANG MEMBACA
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fiksi Penggemar╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢