فلیکس سمت دختر رفت و توی صورتش خم شد:
"جیاونا! چه بلای سر خودت آوردی؟"
جی اون اخمی کرد:
"مامور مخفی باشی حتی خوشگلیام به دردت نمیخوره به مسیح."
موبلوند سریع سمت آشپزخونه طبقهی پایین رفت تا جعبهی کمک های اولیه رو بیاره. هیونجین روی تخت نشست و دستاش رو قفل کرد:
"چی شده؟ دوماه گذشته، فکر میکردم کارشونو تموم کردی."
جی اون دستی به زخم روی لبش کشید:
"این پرونده انقدر داره گندش درمیاد که نمیدونم دقیقا کدومشون و جمع کنم."
صداش رو پایین آورد و نزدیک هیونجین شد، روی زمین نشست. مقابلش بود و بهش خیره شد:
"مواظب همدیگه باشین. هم تو، و هم برادرت و مینهو. همتون، پدر و مادراتون. نمیدونم چطوری ولی باید مواظب همدیگه باشین باشه؟"
هیونجین کم کم داشت ترس فلج کنندهای رو حس میکرد:
"درست صحبت کن جیاون. چرا؟ مگه جریان رقبای پدر مینهو یه درگیری ساده نبود؟"
وقتی مربی وارد اتاق شد، مکالمشون قطع شد و فیلکس کنارش روی زمین نشست. پنبهای درآورد و روش بتادین ریخت. روی لب زخمی دختر گذاشت که باعث شد هیسی بکشه. فلیکس با کلافکی و نگرانی نگاهش میکرد:
"اوه ببخشید."
نزدیک دختر شد و روی زخمش فوت کرد. جیاون به چشمهای هیونجین نگاه کرد که سعی میکرد عادی باشه اما موفق نبود. خندید و اشارهای به هیونجین کرد:
"یا، فکر کنم دوست پسرت انجامش بده بهتر باشه."
فلیکس با گیجی برگشت:
"چی؟"
به هیونجین نگاه کرد که کلافه دستی توی موهاش کشید و روی زمین اومد:
"بدش به من."
پنبه رو کمی روی لب دختر فشار داد:
"آخ، بهتره با من خوب رفتار کنی مرتیکه. همین که شبا تو بغلت میخوابه رو مدیون منی!"
چشمهای موبلوند درشت شد:
"جی اونا!"
هیونجین زیر لب فحشی داد:
"متاسفانه همچینم غلط نمیگه."
فلیکس دست به سینه شد:
"میشه طوری حرف بزنین که من بیچاره از همه جا بیخبر هم بفهمم چه خبره؟"
"شبی که آزاد شدم و رفتیم بیرون... ."
یونگبوک شاکی چشماش رو برگردوند:
"دوماه پیش؟"
جیاون سر تکون داد:
"بابا تند بگو خلاصش کن. من الکی گفتم اونطوری دوسِت دارم که این آقا تونست دست بجنبونه. وگرنه از این بخاری بلند نمیشه."هیونجین نگاه خشمگینی بهش کرد و جیاون با صورتش نشون داد که اهمیتی نمیده.
بعد از چند ثانیه، صدای خندهی فلیکس توی اتاق پیچید. جاسوس و مومشکی با تعجب بهش نگاه کردن که با لذت میخنده و به سمت دختر رفت تا بغلش کنه:
"پس همهی اون چشم و ابرو اومدناتون بخاطر حسودی بود؟"
هیونجین سعی کرد از افراطی بودن حس مالکیتش جلوگیری کنه و واکنش بدی نشون نده:
"میگفت پاشو برو تا مال خودم بکنمش!"
پوزخند حرصی زد و چشماشو چرخوند. جیاون تکخندهای کرد. مومشکی سرش رو چرخوند تا حرف دندون شکنی تحویلش بده که نرمی لبهای فلیکس رو خیلی کوتاه روی لبهاش حس کرد. چشمهاش تا آخرین حد ممکن درشت شدن؛ موبلوند کسی نبود که جلوی کسی بخواد علاقهاش رو ابراز کنه. این معنی رو میداد که یا جی اون براش ارزش بالایی داره یا اونقدر دوسش داره که براش مهم نیست اگه بخواد جلوی کسی ابراز علاقه کنه.
یونگبوک مقابل چشمهای گرد شدهاش لبخندی زد:
"فکر نکنم دیگه لازم باشه حسودی بکنی."
میخواست از تمام مدتهای تنها عاشق بودنش بگه، اما میترسید! نه از هیونجین، از خودش. از بیشتر وابسته شدن. پس سکوت کرد.
جیاون صورتش رو مچاله کرد و غر زد:
"بیا، جلوی من ماچتم کرد. بچه بازی رو بذار کنار هوانگ."
نقاش هنوز مشغول ترسیم کردن تمام پرترههای عاشقانه ی خودشون توی ذهنش بود و ذرهای به حرف دختر توجه نکرد. فلیکس با دیدن رنگ چشمهاش متوجه شد هر لحظه ممکنه بوسهای رو شروع بکنه که خودش هم قادر به جدا شدن نباشه. پس خندهای مصنوعی کرد و خطاب به جیاون حرف زد:
"نگفتی پروندهات چیه؟!"
لبخند از لبهای دختر محو شد و چسب زخمی برداشت و به دستش زد. نمیخواست با نگاهش گیر بیوفته. پس خیره به کف چوبی اتاق زمزمه کرد:
"چیز مهمی نیست. حلش میکنم."
----------------
جیسونگ هوای تازه رو از پنجره ی باز شده ماشین، نفس کشید و لبخند محوی روی لبش نشست. از وقتی پسر بزرگتر به طرز خجالت آوری اتاقشون رو ترک کرده بود، حرفی بینشون رد و بدل نشد. اگه میخواست با احساساتش صادق باشه، اصلا خجالت نمیکشید؛ ذرهای از علاقهاش به مینهو کم نشده بود اما... سرخورده بود! شاید جذابیتی که داروساز از طرف دوست پسرش حس میکرد دو طرفه نبود و همین باعث میشد بترسه و ذرهای از اعتماد به نفس ناچیزش باقی نمونه. اخم کوچیکی روی پیشونیاش نشست. با گرمای انگشتهای قوی مینهو لای انگشتهای خودش، سرش رو برگردوند و لبخند پسر رو دید. مثل همیشه خودش رو مقصر اتفاق امروز میدونست؛ متقابلا لبخند زد و گره دستاشون رو محکم تر کرد.
مینهو مقابل فروشگاه خلوتی نگه داشت:
"همینجا صبر کن. میرم برای خونه یکم خرید کنم؛ بیرون سرده. ممکنه سرما بخوری."
جیسونگ سرتکون داد و سعی کرد خودش رو با گوشیش مشغول کنه. چند دقیقه مشغول رد و بدل کردن پیام های متعدد با پدرش بود و تمام تلاشش رو میکرد تا قانعش کنه برای مدتی هم که شده دست از سرش برداره. ازش متنفر نبود اما از همین الان میدونست خانوادهاش قرار نیست لی مینهو رو قبول کنن و انتظاری هم نداشت. هیچوقت خود واقعیش رو نشون نداده بود پس نمیدونست انتظاری داشته باشه. با صدای کوبیده شدن جسمی روی شیشهی ماشین، از جا پرید و وقتی خواست چک کنه چه چیزی حواسش رو پرت کرده، رد انگشتهای خونی رو روی شیشهی تمیز دید.
-----------------
هیونجین هال خونه رو طی میکرد و لبش رو میجوید. فلیکس کنار مبل زانو زده بود و سعی میکرد هر کاری که دوستش میگه رو به خاطر بسپاره. جیاون مقابل پنجرهی بزرگ هال ایستاده بود و نمیتونست پسر موقهوهای رو نگاه کنه. چتریهای خیس از عرق جیسونگ میلرزیدن و خبر از نوسان بدنش میدادن. کنار مبل ایستاده بود و حتی نمیتونست لحظهای به بریدگی نسبتا سطحی مینهو نگاه کنه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا بخواد تمام وحشتش رو توی فریاد لرزونش تخلیه کنه:
"یکی به من بگه چه اتفاق کوفتی داره میوفته!"
جاسوس به سمتش برگشت و از همون اول متوجه شد مخاطب این خشم خودشه. داروساز با چشمهای نیمهپر، انگشت اشارهاش رو به سمت دوست پسر زخمیاش گرفت:
"چند وقتیه یه پروندهی کوفتی دستته که همیشه زخمی میشی و هر دفعه که فلیکس میبینتت باید مداوات کنه. یه گردش ساده باعث میشه بخوان مینهو رو با چاقو بزنن؟! تا کی میخوای ما رو مثل دلقکا دست به سر بکنی و هیچی بهمون نگی؟ اگه زخمش روی رون پاش نبود و جای بدتری بود چی؟"
جیاون به اندازهی کافی احساس گناه و خشم میکرد و جملاتی که توی صورتش کوبیده شد آتیشش رو شعله ور کرد:
"هوانگ جیسونگ مزخرف! تو عضو سازمان جاسوسی کره نیستی. میدونی معنی کوفتی این جمله چیه؟ یعنی نمیتونم محتویات آشغالی پرونده رو باهات به اشتراک بذارم. اگه کسی میتونه بدونه، اون لیمینهوعه و اقوام درجه یکش."
میدونست حرفش سنگین خواهد بود، اما تذکراتش رو داده بود و عصبانی شدن رو حق خودش میدونست:
"تو جزو اقوام درجه یک لی مینهویی؟"
پسر با درد تلخند زد و مینهو که کلمهای به زبون نیاورده بود، دخالت کرد:
"مین جیاون. داری از حد خودت میگذری."
با نگاه سرد و خشک پسر، چشمهاش رو چرخوند. فلیکس دیگه نمیتونست این جو متشنج رو تحمل کنه:
"بس کنین، مثل سگ و گربه به هم پریدن قرار نیست معجزه کنه تا زخمش خوب بشه. همین الان هم دارین با این مزخرفات به روحش زخم میزنین."
جیسونگ چشمهاش رو بست و سریع اشکی که روی گونش ریخت و پاک کرد. مربی کارش و با بخیه زدن تموم کرده بود و روی زخم رو ضد عفونی کرد. هرچقدر که مینهو اصرار میکرد زخمش سطحیتر از چیزیه که به بخیه احتیاج داشته باشه، جیسونگ با لجبازی میخواست بخیه رو روی زخم پسر ببینه. نمیدونست وقتی پسر رو با دستهای خونی جلوی روش دید، چطور خودشونو به خونه رسوند.
جیاون به مینهو توپید:
"مگه من بهت نگفتم مراقب باشین؟"
پسر اخمی کرد و زیر لب غرید:
"برای همین نذاشتم از تو ماشین بیرون بیاد."
جیسونگ با تعجب بهش خیره شد و میتونست قسم بخوره دوست پسرش اهمیت نمیداد که آسیب دیدنش چقدر باعث ناراحتیش شده. اما چیزی نگفت؛ نمیخواست حالا بحثش رو پیش بکشه. وقتی تنها بشن، به اندازهی کافی میتونست سرزنشش کنه.
جیاون تماس گوشیش رو وصل کرد:
"بله؟"
نگاهی به افراد اتاق انداخت و سریع سوییچ موتورش رو از روی دراور برداشت:
"بله قربان، همین الان خودم رو میرسونم."
بدون هیچ حرفی، از خونه خارج شد. فلیکس با چشمهاش به هیونجین فهموند که وقتشه دونفر رو باهم دیگه تنها بذارن. پس بلند شد:
"بازم بهت سر میزنم. مواظب خودت باش."
دستی روی شونش زد:
"هرچند میدونم عادت داری!"
حرفش توی مغز جیسونگ گیر کرد. چند دقیقه بعد، مینهو با جیسونگ تنها بود. شخصی که بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوستش داشت و امروز بیشتر از هرچیزی بهش صدمه زده بود.
-----------------
روی پاش خوابیده بود و پوست دستش رو با لمسهای فرضی تزئین میکرد. باور نمیکرد نزدیک به یک ساله که از دیدارشون گذشته و تونسته بودن انقدر طولانی و محکم باهم بمونن. اما وحشت رهاش نمیکرد. انگار که جاشون عوض شده باشه، چیزی به دلش چنگ میزد؛ ولی از خودش مطمئن بود و عهد بسته بود تا ابد هوانگ هیونجین رو برای خودش نگه داره. هیونجین با انگشتای کشیدهاش، موهای بلندشدهی مربی رو نوازش میکرد:
"به این زودی پنج ماه میگذره؟"
"هوم."
شقیقهاش توسط لبهای درشت پسر بوسیده شد و مثل روز اول دلش رو لرزوند. این مدت برای هیچکدومشون آسون نگذشت، ولی همین که همدیگه رو داشتن، میتونستن به همه چیز غلبه کنن. نقاش افکارش رو بیان کرد:
"خبری از جیاون نیست؟"
"..."
"لیکس؟"
پسر آه عمیقی کشید:
"هیچی... فکر کنم دومین ماهی میشه که فقط با تکست جوابمو میده و از حالش با خبر میشم."
"چطوریه که حل این پرونده انقدر دردسر سازه؟"
برگشت و به چشمهای آرامشبخشش خیره شد:
"سر پروندهی تو هم نمیدونستیم قراره انقدر دردسرساز باشه."
"و تو پای همهی دردسرام موندی."
دلش لرزید و لبش به لبخند کمرنگی باز شد.
"چه خبر از جیسونگ هیونگ؟"
"مینهو میگه تازه آتیشش خوابیده."
"بعد از اینهمه وقت؟"
"فقط رون پاش زخمی نشد که. پدرش هم کلی دردسر شد."
"بالاخره پدرشه... شنیدم خیلی رابطشون صمیمیه."
فلیکس سکوت و کرد و اجازه داد افکارش اسیرش بکنن. چند وقتی بود که دلش برای دوست صمیمیاش لک زده بود، اما تو شرایطی نبودن که بتونن همدیگه رو ببینن و حتی از طرف پلیس اسکورت میشدن. اینکه حتی دقیق نمیدونست چرا، به شدت روی اعصابش بود و طاقتش داشت تموم میشد.
هیونجین تکونی به خودش داد که باعث شد بلند شه:
"پاشو، میتونیم این اطراف قدم بزنیم."
"ولی..."
"فقط بهشون عادت کن لیکس. اونا هم دارن کارشون رو انجام میدن و میدونم سختته. ولی زمان به هممون نشون داده معلوم نیست چقدر میتونیم حق انتخاب داشته باشیم."
سر تکون داد.
--------------
-Camila cabello, never be the same-
با دیدن فضای آشنای مقابلشون، چشمهاش برق زد و دلش روشن شد. مومشکی دستشو گرفت:
"اینجا رو یادته؟"
"معلومه که یادمه."
"فکر کنم اولین بار اینجا بود که بهش دقت کردم."
فلیکس بهش نگاه کرد:
"به چی دقت کردی؟"
چند قدم به سمتش برداشت و موبلوند با شیطنت عقب عقب رفت تا کمرش به تنه درخت خورد. نقاش روش خم شد و چشمهاشون همدیگه رو ملاقات کردن. دست راستشو به تنه درخت تکیه داد:
"اولین بار تو رو دیدم لی فلیکس. خودِ تو. اینکه چقدر زیبایی و من متوجهش نبودم."
فلیکس سر کج کرد:
"برای همین اون نقاشی رو کشیدی؟"
"چی؟"
"دفتر طراحیتو دیدم. اونقدر هم که منو درخشان میکشی خوب نیستم."
اخمی کرد و بهش نزدیکتر شد که باعث شد نفس موبلوند حبس بشه:
"اولا، نباید بدون اجازه من دفترمو میدیدی! دوما، تو واقعا نمیفهمی چه گنجی توی زندگیم هستی نه؟"
چندبار پلک زد تا روحش با تمام وجود حرفش رو ببلعه، و تا ابد توی قلبش نگه داره. نگاهش توی چشمهاش در نوسان بود و هیونجین با حلقه کردن دستش دور کمر موبلوند، فاصله رو از بین برد.
فلیکس یقهی پیرهن نقاش رو گرفت و به یاد تولدش که تازه باهم گذرونده بودن، پیش قدم شد تا لبهاشون رو به هم برسونه. با وجود اینکه این بوسه، طعم ابدیت میداد. بدون عجله و با تمام عشقی که قلبهای تپندهاشون رو به تب و تاب مینداخت، سمفونی بیصدای لبهای همدیگه رو دنبال میکردن. ملایم، پر احساس و طولانی. بوسههایی که هیونجین روی لبهاش میکاشت و لحظه ای رو از دست نمیداد، زانوهای لرزون پسر رو ضعیف میکرد. دستهاش رو از یقهاش بالا برد و صورت پسر رو قاب گرفت تا وجود ارزشمندش رو بهتر لمس کنه. حتی میتونست از روی لایهی نازک لباسش، ضربان تند ماهیچهی زندگیش رو حس بکنه و نمیدونست چقدر باید متشکر میبود تا تمام دنیا بفهمه فقط با وجود داشتنش، میتونست تمام سختیها رو به جون بخره. هیونجین دست از بوسیدن کشید و فلیکس بعد از کاشتن بوسهای روی لبهای درشتش، مکث کرد. میدونست حرفی برای گفتن داره. مومشکی قصد کشتن پسر رو داشت، چون بدون فاصله دادن لبهاش، روی گلبرگهای سرخ رنگ فلیکس حرف میزد:
"لیکس..."
"هوم."
"دوستت دارم. کلمات برای گفتنش کمه. خیلی کم."
سرش رو کمی کج کرد و بینیاش روی گونهی پسر قرار گرفت. عطرش رو استشمام کرد:
"ولی فکر کنم یه چیزی بالا تر از دوست داشتن باشه."
فلیکس نمیتونست بشنوه. یکی از دستهاش پایین اومد و به بازوی پسر چنگ زد. میدونست قلبش نمیتونه تحمل کنه و تمام احساسات و اشتیاقی که پنهان کرده بود رو لو میده. خودخواهانه سکوت کرد تا حتی اگه تمام دنیا قصد داشتن شرایط رو براش سخت بکنن، با شنیدن تک کلمهی مقدس زندگیش، تا آخرش بجنگه:
"یه چیزی که بهش میگن عشق؟"
فلیکس نفس حبس شدهاش رو لرزون رها کرد و پیشونیاش رو به بینی نقاش تکیه داد. خودش رو بومی میدید که مملو از رنگهای متنوع شده بود و همهاش دست رنج نقاش زندگیاش بود. آبی برای آرامش روحش، قرمز برای هیجانش و زرد برای درخشان کردن زندگیش. عشق پسر رو با تمام وجودش حس میکرد و مطمئن بود صفت عاجز، حالش رو توصیف میکنه. لرزش صداش شدت احساساتش رو بیان میکرد:
"هیون..."
لبهاش رو روی پیشونی پسر قرار داد:
"هیشششششششش، هیچی نگو. الان نگو. میدونم احساساتت حتی از من هم صادقانهتره. هرچند حاضرم سر اینکه کی بیشتر دیگری رو دوست داره باهات کل بندازم."
خندهای کرد:
"اما نمیخوام چون الان این حرف و شنیدی در مقابلش همچین حرفی بزنی. باشه؟"
چشمهاشو بست و سعی کرد قلبی که از هیجان درحال مردن بود رو آروم کنه. میدونست وقت دیگهای برای گفتنش پیش میاد و فلیکس قرار بود تمام اون فرصت ها رو دو دستی نگه داره. با صدای هیونجین سر بلند کرد:
"نظرت با یه مسافرت چیه؟"
----------------
YOU ARE READING
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢