part 9

530 116 3
                                    

-Billie eilish, six feet under-
به خودش قول داده بود که تا روز دادگاه سراغ مومشکی نره اما می‌دونست تمام حرف‌هایی که باخودش میزنه و خط و نشون هایی که برای دلش می‌کشه بی‌فایدست. پس حالا مقابل پسر نشسته بود، در حالی که میدید سیاهچاله‌های زیر چشم‌هاش عمیق‌تر شدن و نگاهش بی فروغ‌تر. دیگه نمی‌خواست مراعات کنه؛ اگه اون به مهربونی با پسر ادامه می‌داد پس کی به خودش و دل بیچاره‌اش فکر می‌کرد؟ می‌دونست نباید در مقابل کارهایی که براش کرده چیزی بخواد. اما طبیعت انسان همین بود، امکان نداره که تو انقدر در حق کسی لطف بکنی و در ازاش هیچ توقعی نداشته باشی. فلیکس همیشه چندتا خصلت رو از انسان‌ها جدا نشدنی میدونست‌. توقع، خشم و عشق. زندگی ساده‌ای که داشت این رو بهش یاد داده بود و پسر با تمام وجود، قبولش کرده بود. بعد از حساب کتاب‌هایی که توی مغزش انجام داد و یادآوری حرف های جی‌اون به خودش، صداش رو با سردترین حالتی که ازش بر میومد بیرون فرستاد:
"می‌خوام یه سوالی ازت بپرسم و جواب صادقانه می‌خوام هیونجین."
با تعجب نگاهش کرد. نمی‌دونست چیکار کرده بود که حس می‌کرد از همین اول دیدارشون باید اینجوری باهاش صحبت بشه. گیج و کمی ترسیده بود. لی فلیکس هیچوقت بی دلیل سرد و بی تفاوت نمی‌شد:
"باشه."
"چند وقته نخوابیدی؟"
با شنیدن سوالش، یکه خورد. مربی از کجا فهمیده بود نمی‌تونه درست بخوابه؟ چرا انقدر باهاش خشک و جدی حرف میزد؟ نقاش اصلا از این شرایط خوشش نمیومد. لبای خشکش رو با زبون تر کرد:
"خب... ."
"صادقانه!"
مو بلوند روی حرفش تاکید کرد تا فرصت دروغ‌بافی رو به ذهن آشفته‌ی مومشکی نده. نگاهش رو از چشم‌های یخی فلیکس که همیشه مهربون بودن گرفت. به میز خیره شد، نه تحمل نگاه سردش رو داشت، نه روی دیدن چشم‌هایی که زندگی‌اش رو براش گذاشتن:
"یه هفته."
دست به سینه شد و بی تفاوت گفت:
"پس بی خوابی هم گرفتی. چرا؟ باز کابوس می‌بینی؟"
از این وضعیت راضی نبود ولی ظاهرا هیونجین از این روی پسر خوشش نمیومد و باعث می‌شد صادقانه جوابش رو بده. سعی کرد سوالش رو دوباره تکرار کنه:
"کابوسات برگشتن؟"
"نه. فقط، خوابم نمی‌بره."
مربی شونه بالا انداخت:
"طبیعیه!"
این واکنشای سرد قلبش رو به درد میاورد. کمی عصبی شده بود:
"لیکس، چیزی شده؟"
پوخندی روی لبای درشتش نشست:
"نه! برای چی باید اتفاقی افتاده باشه!"
کم کم حدس‌هایی که توی ذهنش به نمایش در میومدن بدتر و ترسناک تر میشدن:
"دادگاه... قرار نیست خوب پیش بره؟"
سوالش باعث شد قلب فلیکس درد بگیره و پوخندش عمیق‌تر بشه. وقتی به چشم‌های نقاش نگاه کرد، سعی کرد تمام درد‌هایی که توی این مدت کشیده رو بهش نشون بده. درد مرور خاطرات نوجوونی‌اش، دردی که طی گذشت زمان بدون اینکه بخواد، بهش دل بسته بود و برای پسر ذره‌ای اهمیت نداشت. لحنش شاکی بود:
"از وقتی اومدی اینجا جز خودت به چیزی فکر کردی؟"
"چی؟!"
با پیش رفتن مکالمه‌اشون، حس میکرد داره از پسر مهربون و فداکاری که شناخته دور‌تر میشه:
"یعنی به چیزی غیر از تصویر خودت دربرابر خانوادت فکر کرده باشی. به چیزی غیر از جلسات دادگاه و رای قاضی فکر‌ کرده باشی. به چیزی غیر از اینکه کی از این خراب شده بیرون میای فکر کرده باشی. من که می‌دونم تمام افکارت همینا بوده هوانگ!"
شاید اولین باری بود که شنیدن فامیلی‌اش از زبون موبلوند انقدر تلخ به نظر می‌رسید، دهن باز کرد تا اعتراض کنه اما فلیکس اجازه نداد:
"اشکالی نداره که به خودت فکر کنی. اما به دردی که اطرافیانت می‌کشن فکر کردی؟ بذار واضح‌تر بگم. توی اولین جلسه‌ی دادگاه، وقتی متهم شناخته شدی؛ به صورت برادر و پدر مادرت دقت کردی؟ پدرت رو دیدی که شونه‌هاش خم شد؟ مادرت رو دیدی که با اونهمه جذبه و استقامتش اشک ریخت؟ حتی نمیخوام بهت بگم چی سر جیسونگ هیونگت اومده چون این مدت پیش مینهو بوده و مینهو هیونگ همش رو برام تعریف کرده!"
هیونجین تعجب کرد:
"هیونگ پیش لی‌مینهو بوده؟"
چشم‌های لیکس خیلی ساختگی درشت شدن:
"اوه جالبه! حتی این هم نمی‌دونستی؟"
"من..."
"می‌دونی چی شده هیونجین؟ تو ماه‌هاست که توی شرایط خودت گیر افتادی و پیشرفتت فقط غلبه به بیماریت بوده و واقعا برای اون تحسینت می‌کنم. اما اگه اهمیت دادن به خودت باعث می‌شد به خودت بیای و یکم عوض بشی الان وضعت این نبود.
انقدر توی خودت و مشکلت غرق شدی که نفهمیدی چی به سر بقیه اومده! مثل کسیه که خودکشی کنه و حتی به این فکر نکنه چه بلایی سر عزیزانش میاره! می‌دونی حتی اگه متهم شناخته بشی و برای مدت بیشتری حبس بخوری فقط تو نیستی که داری این فلاکت رو تحمل می‌کنی؟ می‌دونستی جیسونگ هیونگت توی خوابش مشکل داره؟ می‌دونستی چند بار میخواسته بیاد تا ببینه حداقل حالت خوبه و من نذاشتم اون هم چون می‌گفتی 'دوست ندارم خانوادم منو اینطوری ببینن!' نمی‌گم دردی که می‌کشی راحته اما دردی که بقیه دارن برات تحمل می‌کنن هم راحت نیست!"
انگار که تلنگری خورده باشه، بار دیگه به چشم‌های لیکس نگاه کرد و اینبار به جای نگاه سردش، لایه‌ی نازکی از اشک رو دید. اینطور نبود که نگاهش تغییر کرده باشه، دیدگاه خودش تغییر کرده بود و نمی‌دونست چی بگه چون تمام حرف‌های دلخورانه پسر حقیقت بود و دردناک تر از حرف‌هاش چیزی بود که بیشتر از همه آزارش میداد و اون هم این بود که موبلوند حتی کلمه‌ای از خودش حرف نزده بود. فلیکس نمی‌خواست انقدر تند بره و کاری کنه سخت‌تر از این براش بگذره اما می‌خواست همه‌ی حرفاش رو بزنه:
"شنیدنش شاید برات خوشایند نباشه. شاید اتفاقی که افتاد دست خودت نبوده باشه، اما این دردایی که داری به خودت میدی، مسئولش خودتی! و مسئول دردهایی هستی که بقیه به خاطر حال بدت تحمل می‌کنن. می‌فهمی؟"
حرف‌هاش حالا بوی دلخوری میدادن و باعث شده بود توی چشم‌هاش اشک جمع بشن و دست‌هاش میز رو طی کنن تا دست‌های فلیکس رو بگیرن:
"فلیکس... من متاسفم..."
"چرا از من عذرخواهی می‌کنی؟ اولین کسایی که باید ازشون عذرخواهی کنی خانوادت و دکترن که کلی برات زحمت کشیدن تا از وضعیت اسفناک بیماریت رد بشی. من می‌دونم وقتی اینجا اومدی حس کردی دست و پنجه نرم کردن با بیماریت بهتر بود تا زندان رفتن. مگه نه؟"
لعنت به لی فلیکس که انقدر خوب می‌شناختش. چرا باید تمام کلمات درست از دهنش بیرون بیاد و فرصت دفاع بهش رو نده؟ اگه این درد هایی بود که خانواده اش براش تحمل کردن، نمی‌خواست حتی به سختی خودِ پسر فکر کنه. مگه چه کسی بود که اینهمه خودش رو وقفش کرد و حتی صداش هم در نیومد؟ هیچ نسبتی باهاش نداشت و الان می‌فهمید فلیکس، بیشتر از وجودش رو گذاشته تا حال خوبش رو ببینه و اون با بی‌رحمی ازش دریغ می‌کرد. دست‌های کوچیکش رو فشرد و با لب‌های لرزونش شروع به صحبت کرد:
"حق با توئه. من نمی‌دیدم. نتونستم ببینم. بهم فرصت جبران بده. باشه؟"
حالا که حرف‌هاش رو گفته بود، احساس بدتری پیدا کرده بود. با شنیدن التماس‌های مومشکی، حس می‌کرد بغضش هر لحظه بزرگتر میشه و در حال ترکیدنه. دستاش رو آزاد کرد و زیر لب گفت:
"به هر حال من کسی نیستم که بخوای براش جبران کنی."
بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد. هیونجین هنوز توی همون حالت نشسته بود، دستای سردش روی میز بودن و چشم‌هاش سایه‌ی موبلوند رو دنبال کرد که محو شد و حقایقی که برای مدت ها نمی‌دیدشون؛ اما حالا روشن تر از هر زمانی مقابلش بودن تا باعث بشن اون روز، به نقطه‌ی عطفی توی زندگیش تبدیل بشه.
---------
جیسونگ کرواتش رو صاف کرد و به سمت مینهو برگشت:
"چطوره؟"
مینهو مثل همیشه، آدامس توی دهنش رو می‌جوید و با اینکه دوست پسرش به طرز عجیبی توی کت و شلوار رسمی جذاب شده بود، سر تکون داد:
"شق و رق و بی مزه!"
"یا!"
"استرس داری هانی؟"
جیسونگ که مثل همیشه دستگیر شده بود سر‌تکون داد:
"معلومه که استرس دارم. امروز آخرین جلسه است و قاضی رای نهایی رو اعلام می‌کنه. احتمالش صفره که با اون دادستان بیشعور تبرئه بشه اما تو بدون اینکه چیزی بهم بگی بهم اطمینان میدی که قراره دادگاه رو ببریم. چطور همچین چیزی ممکنه؟"
دست‌هاش رو از پشت دور کمر پسر پیچید و سرش رو روی شونه اش گذاشت:
"چون تو باید به حرف دوست پسرت اعتماد کنی."
"می‌دونی که هرچقدر هم مهم باشی من همچین آدمی نیستم."
حرفش درست بود و مینهو از شنیدن این حقیقت چشم غره ای رفت:
"به من چه که زیادی منطقی‌ای!"
"تنها تصمیم غیرمنطقی زندگی من تو بودی! فکر‌کنم تا آخر عمرم بس باشه."
مینهو ناراحت نشد، چون وقتی دست‌های سرد پسر روی دست‌هاش نشست تا گره دور کمرش رو باز کنه، لرزشش رو حس کرد و با ناراحتی مقاومت کرد:
"هانا!"
اسمی که همیشه سستش میکرد باعث شد کلافه بشه:
"بله!"
"برگرد."
"نه."
"می‌خوام صورتت رو ببینم."
"نمی‌خوام."
شونه‌هاش رو گرفت و برش گردوند و جیسونگ از ضعیف‌تر شدنش توی شرایط فعلی ناراحت بود. مینهو تمام اطمینانی که توی وجودش بود رو به صداش انتقال داد:
"بهم نگاه کن."
مردمک‌های لرزونش، چشم‌های پر اطمینان پسر رو ملاقات کردن و بی طاقت، پسر رو توی بغلش گرفت تا از لرزش جسمش کم کنه:
"نگران نباش. امروز همه چی خوب پیش میره. هیونجین لعنتی آزاد میشه."
چشم‌هاش رو بست و اجازه داد ضربان قلب پسر بزرگتر و دست‌های بزرگش، آرومش کنه. دست‌هاش رو دور شونه‌اش حلقه کرد و تا جایی که می‌تونست، توی وجودش حل شد. قرار نبود این اطمینان‌های آرامش‌بخش و آغوش‌هایی که بعد از کابوس‌های شبانه‌اش بهش هدیه می‌داد رو فراموش کنه. حالا که فکرش رو می‌کرد، انتخاب لی مینهو عاقلانه ترین تصمیم زندگیش بود.
----------
وقتی همه توی جلسه‌ی دادگاه حاضر شدن، متهم با وکیلش و ماموری که پشت سرش بود، وارد شد. فلیکس از دیدنش لرزید و تعجب کرد. تعجبش حس مثبتی داشت. مثل آزاد کردن تعداد زيادی پروانه بود که با قدرت تمام توی دلش بال بال می‌زدن. چشم‌های پسر، نورانی بود! برق عجیبی چشم‌هاشو پوشونده بود. دیگه خبری از سیاهی زیر چشم‌هاش نبود. نگاهش محکم و مصمم بود. هیونجین هنوز از جی‌اون اطلاعات زیادی نداشت، پس چطور انقدر عوض شده بود؟ انگار که روی صورتش نوشته بودن که قراره آزاد بشه. هر چیزی که بود، موبلوند بابتش شکرگزار بود.
می‌خواست برای یک بارم که شده از خودش دفاع کنه. دیگه قرار نبود مثل جلسه‌ی قبل یه جا بشینه و منتظر بشه نامه‌ی اعمالش رو براش بنویسن و به دستش بدن. خودش بهتر از همه به کار هاش واقف بود و حرف میزد!
مینهو به جیسونگ نگاهی کرد که نشسته بود و دست‌هاشو محکم توی هم گره کرده بود. می‌دونست اگه دستاش از هم باز بودن از لرزششون نمی‌تونست تمرکز کنه و باعث می‌شد به روزایی برگرده که پسر رو توی ضعیف ترین حالت ممکن می‌دید.
--------------
سه شب بعد از اولین جلسه ی دادگاه- دو صبح
وقتی صدای در رو شنید، چرت بی کیفیتش پاره شد و به سمت ورودی هجوم برد. در رو باز کرد اما تصویری که جلوی چشمش بود رو باور نکرد. هوانگ جیسونگ، با پیرهنی که سه دکمه‌اش بازه و به سختی روی پا ایستاده، و بوی شدیدی ازش ساطع میشه که خبر از مست کردنش میده. مینهو زمان میخواست تا درک کنه چرا جیسونگی که لب به الکل نمیزد، باید اینهمه الکل بخوره و مست کنه. شاید دیگه از کابوسای شبانه‌اش خسته شده بود و می‌خواست شباش رو متفاوت سپری کنه؟ صدای فریادش باعث شد هول بشه:
"یاااااا لی مینهوووو، نمی‌خوای دعوتم کنی بیام تووووو؟"
آب دهنشو با دست پاک کرد و پسر رو به کناری هل داد:
"حداقل بکش کناااار."
وارد شد و مینهو در رو بست. قبل از اینکه پسر از آشپزخونه بگذره، مو قهوه‌ای از پشت نگهش داشت و روی یکی از صندلیا نشوندش؛ نمی‌خواست غر بزنه اما دست خودش نبود:
"عمرا بذارم با این وضعت بری توی اتاق هوانگ جیسونگ."
دنبال قهوه‌ی قوی که توی یکی از کابینتا گذاشته بود، می‌گشت و جیسونگ که عینک سنجاقکی روی چشم‌هاش بود، دستشو زیر چونه‌اش گذاشت و به پسر خندید:
"چیکار می‌کنی دیوونه!؟"
"ببین کی به کی میگه دیوونه!"
قهوه رو بیرون آورد و همینطور که با قهوه ساز مشغول شد، گوش‌هاش رو تیز کرده بود تا کوچکترین صدایی که از سمت پسر میاد رو بشنوه، اما وقتی سکوت مطلق باعث شد شک کنه سرش رو برگردوند و جیسونگ رو دید که به سمت اتاق خودش میره! به سمتش دوید و توی چارچوب در ایستاد. کلافه دستشو توی موهاش کشید و از اونجایی که همیشه آدم بی‌طاقتی بود به حرف اومد:
"خیلی خب، چرا انقدر الکل خوردی؟"
جیسونگ جلو اومد و دست‌هاشو دور گردن مینهو حلقه کرد. پسر بزرگتر حس کرد الکتریسیته به بدنش وصل شده و سریع دستاش رو گرفت تا ازش فاصله بگیره ولی وقتی با وجود نور کمی که فضا رو روشن کرده بود، اشکش رو دید که از روی گونه‌اش سر خورد، دست‌هاش سست شدن و قلبش لرزید. هوانگ جیسونگ همیشه سر سخت بود، مگه مینهو چی داشت که تا این حد خودشو براش باز میکرد و کنارش، یه ورژن صد درصدی از خودش بود؟ هرچی که بود، باعث میشد مثل یه تندیس زیبا و دست نیافتنی به نظر بیاد که لباسی قشنگ تنشه، اما مجسمه‌ای از خدای جنگه و فقط هم‌رزمش میدونه زیر اون لباس مجلل و زیبا چه زخم‌هایی وجود داره. مینهو بی‌اختیار دستاشو بالا آورد. قلبش از احساسات لبریز بود و تک تک سلولاش می‌خواستن کاری کنن که پسر آروم بشه. چتری‌هایی که همیشه توی پیشونی‌اش می‌ریخت رو کنار زد و وقتی صورتشو توی دست‌هاش گرفت زمزمه کرد:
"جیسونگا، با من حرف بزن."
داروساز بین اشک ریختنش لبخند زد و با سرتقی سعی می‌کرد صداش نلرزه و پر انرژی باشه:
"مگه حرفی هم وجود داره؟ داداشم رو انداختن زندان! به قتل محکومش کردن. یک درصد فکر کن این اتفاق برای فلیکس میفتاد!"
مینهو ناخوادآگاه تمام این اتفاقات رو برای صمیمی ترین همدم تنهاییش تصور کرد و پشتش به لرز بدی افتاد. توی دلش با خودخواهی دعا کرد دوست تودار و سرسختش هیچوقت سختی نکشه. هرچند که شرایط فعلی‌اش دست کمی از تجربه کردن تمام اون اتفاقات نداشت. اما چیزی نگفت، فقط دست‌هاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و خودشو بهش نزدیک‌تر کرد.
جیسونگ بدون حرف دیگه‌ای، سرش رو روی شونه اش گذاشت و هق هق ساکتش توی اتاق فریاد میزد. دست‌هاش رو پایین برد و به تی شرت پناهنده این روزاش چنگ زد.
--------------
-One Direction, Ready to Run-
"جناب قاضی، موکلم می‌خواد یک بار هم که شده داستان رو از زبون خودش بشنوید!"
چشم‌هاش درشت شد و به پسر نگاه کرد. وقتی چشم‌هاشون همدیگه رو ملاقات کرد، هیونجین رو دید که بهش لبخند میزد. برای اون اینکارا رو انجام میداد؟ وقتی سرش تیر کشید، چشم‌هاشو محکم به هم فشار داد و فقط آرزو کرد تموم بشه.
هیونجین به حرف اومد:
"شب قبلش توی یکی از متل‌های پایین قیمت اتاق رزرو کردم چون جای بهتری نبود‌. با یکی از نظافتچی ها هم صحبت شدم که تتوی عقاب بزرگی پشت گردنش داشت‌. روز بعد توی پمپ بنزین، وقتی رفتم سوپر تا خوراکی بخرم، صدای فریاد و اسلحه شنیدم و پشت قفسه ها قایم شدم. آروم که جلوتر رفتم، پشت گردنش رو دیدم، اول نخواستم باور کنم خودشه اما صداش هم درست مثل خودش بود. وقتی درگیر شدیم... ."
مکث لحظه ای کرد:
"چیز زیادی از درگیری یادم نمیاد، جز اینکه من زخمی شدم و وقتی متصدی تونست اسلحه خودش رو پیدا بکنه، همزمان شلیک کردن. بعد از اون من فقط از مغازه بیرون رفتم."
دادستان بلند شد:
"جناب قاضی، متهم پس از حادثه به بیماری روانی دچار شده و..."
"قبلا این اظهارات رو شنیدیم."
وکیل هیونجین لبخندی زد:
"جناب قاضی، طی زمانی که بین جلسات وقفه دادید، یه شاهد عینی برای شب حادثه پیدا شده. به علاوه، روانپزشک موکلم شخصا اومده تا صحت خاطراتش رو با مدرک تضمین بکنه."
وقتی هیونجین جی‌اون رو دید، نگاه عجیبی بهش انداخت. دختر به نظر، متفاوت میومد! امیدوار بود حضورش بتونه کمکی بکنه.
"آیا در شب حادثه حضور داشتین؟"
جی اون چشماش رو چرخوند:
"بله. در شب حادثه حضور داشتم. همه چیز رو دیدم. دلیل اینکه تا الان چیزی نگفتم هم این بود که توی ماموریت محرمانه‌ای بودم و از اونجایی که جریان این پرونده توی تلویزیون پخش میشه، نمی‌تونستم ماموریت رو به خطر بندازم."
"می‌تونین کمی از جزئیات اون شب به ما بگین؟"
"این حقیقت داره که هیونجین سعی کرد مجرم رو غافلگیر بکنه، اما اون مرد از نظر فیزیکی نسبت به هردوشون برتری داشت و توی سوابقش به عنوان مدرس بدنسازی ازش یاد شده و مکمل‌های شیمیایی هم استفاده می‌کرده. وقتی من رسیدم، درگیریشون رو دیدم و تا از موتورم پیاده شدم، صدای شلیک تفنگا رو شنیدم و سمت مغازه دویدم. مجرم روی زمین بود و متصدی هم طرف دیگه ای روی زمین افتاده بود و شونه اش رو گرفته بود؛ قبل از اینکه بیهوش بشه فقط تونست یه جمله بگه:
'به اون پسر کمک کن!'
اما وقتی من رسیدم هیونجین رفته بود. به آمبولانس زنگ زدم و  برگشتم بیرون تا پیداش کنم اما هیچ اثری ازش نبود. به نظرتون متصدی که نمی‌خواست شریک جرم رو نجات بده جناب دادستان. مگه نه؟"
جی‌اون پوزخند پرتمسخری زد، به سمت فلیکس برگشت و چشمکی بهش زد و موبلوند تا جایی که بلد بود، تشکرش رو توی نگاهش ریخت و لب زد:
"ممنونم."
هیونجین حرکت دختر رو دید و دستش رو مشت کرد. حرفی نزد و سعی کرد قدردان باشه که دختر با عنوان مامور مخفی شهادت داده و همینکه وابسته به یکی از نهادهای دولتی بود، اعتبار حرفش رو بالاتر میبرد‌.
نفر بعدی دکتر کریستوفر بنگ چان بود که با ارائه های تست‌های مختلف و نتایج مثبتشون، تضمین صد درصدی خودش رو از سلامت خاطرات و وضعیت فعلی بیمارش ارائه داد.
بعد از مدت زیادی، قاضی مدارک و شواهد رو جمع کرد و رای رو اعلام میکرد‌. هیونجین حس می‌کرد قلبش داره توی دهنش می‌تپه و هر ثانیه صبر باعث می‌شد به اندازه‌ی ده سال از عمرش کم بشه.
دست‌های فلیکس کاملا عرق کرده بودن و جیسونگ به اندازه‌ی فردی که لخت توی سیبری گیر افتاده باشه، می‌لرزید اما بروز نمیداد. مثل داروساز همیشگی که خانواده‌اش دیده بودن رفتار میکرد‌. در آخر، قاضی رای رو اعلام کرد:
"با توجه به تمامی شواهد و مدارک محکمه پسندی که توسط نماینده قانونی متهم ارائه شد، بدین وسیله متهم بی گناه اعلام میشود."
---------------
فلیکس بیرون دوید و دنبال موهای لخت و مشکی بلندی میگشت که به رنگ آبی ختم میشد. وقتی دختر رو پیدا کرد، به سمتش دوید و طوری بغلش کرد که صدای استخونای کمرش رو شنید. جی اون نفس بریده سعی کرد خودش رو نجات بده:
"خخخخخییییییلی خب لهم کردیییییی."
چشم‌هاشو بست و با تمام وجودش آغوش دختر رو حس کرد. آرامش وجودش رو احاطه کرده بود. آدم زیاده خواهی نبود، الان احساس می‌کرد تمام چیزی که می‌خواست رو دو دستی بهش دادن.
جی اون متقابلا پسر رو بغل کرد و سعی کرد نگاه تیزشو به طرفی که پسر مومشکی ایستاده بود، نده. توی گوش یونگ‌بوک زمزمه کرد:
"یا لی، شاید یکم ازم عصبانی شی ولی قراره به زندگی عشقیت سرعت بدم پس اگه هوانگ باهات بی اعصاب بود بدون دلیلش منم و بهم بگو چی میگه فهمیدی؟"
حرفاش باعث شد فلیکس بترسه و به ژاکت چرم دختر چنگ بزنه. تکونی به خودش داد تا از بغلش بیرون بیاد اما جی اون اجازه نداد:
"منظورت چیه؟"
"فقط بهم اعتماد کن باشه؟ می‌دونی که می‌تونی بسپاریش به من!"
هیونجین با چشم‌هاش می‌دید که فلیکس ژاکت دختر رو چنگ زد و دختر آغوششو محکم‌تر کرد. دست‌های تازه آزاد شدشو مشت کرد و به خودش لعنت فرستاد. اما قرار نبود ضعف نشون بده؛ می‌خواست عوض بشه و تمام تلاششو می‌کرد. وقتی صدای قدم‌هایی رو شنید، اجبارا نگاهشو برگردوند و پدر و مادر و برادرش رو دید. به چشم‌های نم‌دار برادش نگاه کرد که تمام اجزای صورتش رو از نظر می‌گذروند. چرا انقدر بهشون بی‌توجه بود؟ احساس می‌کرد تمام سال‌هایی که قدر داشتنشون رو ندونسته، نیاز داره باهاشون حرف بزنه. دست‌هاشو باز کرد و اول از همه جیسونگ رو توی بازوهاش فرو برد. برادرش سریع دست‌هاشو دورش پیچید و مومشکی لرزش هیونگشو حس کرد و قلبش با تلخی فشرده شد. بغضش رو سرسختانه قورت داد:
"متاسفم که نگرانت کردم هیونگ. متاسفم که ندیدم... متاسفم که... ."
جیسونگ کمی ازش فاصله گرفت و موهای بلند شده‌ی برادرش رو نوازش کرد:
"عذرخواهی نکن. من باید بگم متاسفم."
هیونجین سر تکون داد. به نظر می‌رسید دوتا برادر حس می‌کردن که برای همدیگه کم گذاشتن و می‌خوان زمانی که بهشون هدیه داده شده رو صرف جبران این کمبود بکنن. نقاش، پدر و مادرش رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد که به فکرش بودن و تنهاش نذاشتن. پدرش با قاطعیت از پسرش خواست تا وسایلش رو جمع کنه و به پایتخت شلوغ و پر سر و صدا برگردن. اما هیونجین مخالفت کرد و چون برادرش همراهیش کرد، ناچارا موافقت کردن تا مدتی رو توی دامیانگ بگذرونن. بعد از اینکه از پدر و مادرشون جدا شدن، جیسونگ رو به برادرش کرد:
"یه لحظه باید برم پیش مینهو. برمی‌گردم باشه؟"
هیونجین با تعجب سر تکون داد و برادرش رو دید که منتظر موافقتش نشد و دوید. احساس می‌کرد خیلی حرف‌ها دارن که باید به هم بگن و سوال هایی که به هم جواب بدن.
-----------
"میرم یه سر بهش بزنم."
"نه!"
جی اون آستین لباس فلیکس رو گرفت:
"نرو."
مو بلوند با تعجب به دختر نگاه کرد:
"چت شده جی‌اونا؟"
دختر دورگه با چشم‌های آبیش نگاهی بهش انداخت و زیر لب غرید:
"ازت خواستم به من لعنتی اعتماد کنی! بیا بریم. بذار یه بار اون پیشت بیاد کله پوک. تو به اندازه کافی خودتو نشون دادی. وقت اونه که برات قدم برداره."
فلکیس با تلخی نفس کشید:
"چرا باید برای من قدم برداره؟ دیوونه شدی؟"
جی اون پوزخندی زد:
"خودت می‌فهمی!"
---------------
مینهو توی راهرو دوید و وقتی پسر رو دید، تقریبا به طرفش هجوم برد. جیسونگ قدم هاشو تند کرد و با قدرت توی آغوش پسر فرو رفت. دست‌هاشو دور گردنش قفل کرد و با تمام وجودش، رایحه‌ی آرامش‌بخشش رو توی ریه‌هاش کشید و حالا می‌تونست کاملا از داشتن پسر شکرگزار باشه و خودش رو سرزنش نکنه. مینهو به کت پسر چنگ زد و زیر گوشش زمزمه کرد:
"تموم شد. همش تموم شد. دیدی؟ بهت گفتم تموم میشه."
انگار که مشکل خودش برطرف شده باشه، قلبش آروم شده بود که عذاب جیسونگ تموم شده. اما نمی‌خواست ولش کنه:
"فکر کنم دلت بخواد با برادرت وقت بگذرونی."
جیسونگ از بی‌میلی توی لحنش ضعف کرد و محکم‌تر بغلش کرد:
"هوم."
"ولی اگه همینطوری توی بغلم بمونی فکر نکنم بتونم ولت کنم."
لبخندش بزرگ تر شد:
"هوممم."
مینهو به خودش لعنت فرستاد و سرش رو توی گردن پسر فرو برد. بوسه آرومی به گردنش زد و روی پوستش حرف زد:
"هانا! برو پیش برادرت و برگرد. منتظرتم."
سریع پسر رو رها کرد و بدون اینکه نگاهش کنه، توی راهرو قدم برداشت و ازش دور شد. جیسونگ خندید و تا وقتی که پسر توی دیدش قرار داشت، با نگاهش بدرقش کرد.

{Inception Of a Nightmare, Full}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang