part 6

512 115 3
                                    

"چی؟ بابا! نگو که دوباره باهاشون به مشکل برخوردی!؟"
حرفش باعث شد گوش‌هاش تیز بشه و موقع چایی نوشیدن، تمام حواسش رو به مکالمه‌ی تلفنی مینهو با پدرش بده. پسر کلافه به نظر می‌اومد. خونه رو با قدماش متر می‌کرد و در آخر دستی توی موهای خوش حالتش کشید:
"پس یه بار برای همیشه شرشونو کم کن. اگه نمی‌تونی خوشحال مي‌شم به عنوان پسرت اینکارو بکنم."
پس از چند ثانیه، نیشخندی روی صورتش شکل گرفت و سری تکون داد:
"پس منتظر خبرت می‌مونم و اگه خودم زودتر چیزی دیدم، شرمندت می‌شم."
تلفن رو قطع کرد و به سمت داروساز برگشت که ماگ چایی‌اش رو نصفه راه نگه داشته بود و بهش خیره شده بود. سوپرایز شد:
"چیه؟"
جیسونگ که اصلا نمی‌خواست فضول به نظر بیاد، اخمی روی پیشونیش نشوند:
"می‌دونی، نمی‌خواستم دخالت کنم ولی به نظرت خیلی با پدرت بی‌ادبانه حرف نمیزنی؟"
خنده ای کرد. مثل خنده هایی که همیشه روی صورتش می‌نشوند، انگار که از خوشحالی نبود و حس مسخره شدن بهش می‌داد و به شدت عصبانیش می‌کرد. کنارش نشست و با لحن همیشگی‌اش صحبت کرد:
"هوانگ جیسونگ کیه که به من میگه با پدرم چجوری صحبت کنم؟"
"فکر کنم بعد از اینهمه بدبختی که کشیدم و هر روز دارم این رفتارای مسخرت رو تحمل می‌کنم، می‌شه اسممون رو دوست گذاشت. نیمچه رفیق، شاید؟"
سری تکون داد و به نشونه ی فهمیدن، دستی به چونه اش کشید:
"از کی تاحالا منو دوست خودت میدونی؟"
نمی‌خواست مکالمه‌اشون جدی بشه، ولی ناخودآگاه کلمات صادقانه‌ای که توی ذهنش می‌چرخیدن، از دهنش بیرون اومدن:
"افراد زیادی توی دایره‌ی زندگیم وجود نداشتن که بخوام ناراحتیا و نگرانی‌هامو بهشون بگم. برای همین..."
"فهمیدم کوکا. سخت نگیر."
سعی کرد لحنش خیلی کنجکاو نشه:
"پس، با پدرت صمیمی‌ای؟"
"هوم. برای بقیه شاید به نظر بیاد دارم بی ادبی می‌کنم ولی از اول مثل دوست بودیم تا پدر و پسر."
"برای پدرت مشکلی پیش اومده؟"
شونه ای بالا انداخت:
"دردسرایی که برای نظامی‌های رده بالا به وجود می‌آد. می‌شه گفت تقریبا همیشه درگیرشونه؟ منم وقتی می‌بینم حل کردنش براش سخت می‌شه یه وقتایی دخالت می‌کنم."
وقتی مستقیما به موضوع اشاره نکرد، باعث شد کنجکاو تر بشه. چه مشکلی می‌تونه داشته باشه که یک نظامی رده بالا رو درگیر بکنه و حتی حل کردنش هم به راحتی نباشه؟
سر تکون داد و به خودش تذکر داد که زیادی داره توی کار پسر فوضولی می‌کنه.
افکارش با صدای زنگ تلفنش پراکنده شد:
"الو؟"
"اوپا!"
"اوه. سومینا!"
"خیلی وقته خبری ازت نیست. پدر و مادرت گفتن سئول نیستی. دلم برات تنگ شده. کی برمی‌گردی؟"
"کار مهمی دارم. نمی‌دونم قراره چقدر طول بکشه."
"حداقل بگو کجا رفتی که منم بیام ببینمت."
"برای چی پاشی بیای اینجا؟ خودم برمی‌گردم، اون موقع درست حسابی همدیگه رو می‌بینیم. باشه؟"
چند ثانیه ای پشت خط سکوت شد:
"باشه. پس حداقل بهم پیام بده یا زنگ بزن."
سعی کرد جلوی اخم کردنش رو بگیره:
"باشه، فعلا کار دارم. قطع می‌کنم."
این دفعه، باعث شد پسر بزرگتر کنجکاو شه:
"کی بود؟"
"دوست دخترم!!"
"واو! کوکا دوست دختر داره؟ با دست و پا تر از چیزی که فکر می‌کردم هستی."
"توقع نداشتی که با این سنم مجرد باشم؟"
صورتشو جمع کرد و دماغشو چین داد:
"آهان! پس از اون خانواده بی‌نمکای پولدار توی دراماها هستین که تا سن یکیتون می‌ره بالا سر قرارای ازپیش تعیین شده و کسل کننده ‌میرین و بدون توجه به احساساتتون اگه شرایطتون به هم بخوره، با هم قرار می‌ذارین؟"
سعی کرد به این که دقیقا اتفاقی که براش افتاده رو بیان کرده بی توجه باشه:
"این چرتا چیه می‌گی. قرار شد برام تعریف کنی دکتر چه چیزایی به فلیکس گفته."
------------------
به گفته‌ی نقاش که ‌میخواست قدم بزنه، در حال برگشت به خونه بودن. هیونجین کل مدت سکوت کرده بود که باعث شده بود مو بلوند نگران بشه:
"چیزی شده؟ از وقتی از مطب اومدیم بیرون خیلی حرف نمی‌زنی."
سر تکون داد و لبخندی زد. ولی اگه می‌خواست صادق باشه، فکرش پشت در اتاق درمان مونده بود، پیش همون مکالمه‌ای که مربی با دکتر داشت و در آخر بخاطر واکنش تند پسر، نیمه تموم موند. باید امتحانش می‌کرد. مهم نبود اگه زجر آور باشه، اگه قرار بود زودتر به یاد بیاره، تلاششو می‌کرد. ولی می‌دونست نمی‌تونست تنهایی از پسش بربیاد. تمام جراتشو جمع کرد:
"لیکس..."
"هوم؟"
سر جاش ایستاد که باعث شد یونگ‌بوک هم به سمتش برگرده. نفس عمیقی کشید:
"می‌خوام برم یه جایی. ولی باید باهام بیای!"
-----------------
-Panic room, Acoustic-
نفس عمیقی کشید و به شیشه های خونی رو به روش زل زد. تصویری که روی خون شیشه پاشیده شده بود، دوباره جلوی چشم‌هاش زنده شد. باعث شد مومشکی نفس عمیقی بکشه و چشم‌هاشو ببنده و به سمت فلیکس برگرده:
"می‌خوام برم داخل. کمکم می‌کنی؟"
مو بلوند با نگرانی نگاهش کرد و نتونست جلوی افکار منفی‌اش رو بگیره:
"من بهت گفتم همیشه باهات هستم اما این خیلی خطرناکه‌. اگه بهت حمله دست داد چی؟ اگه این دفعه نتونستم آرومت کنم چی؟ اگه حمله‌ات بدتر از قبلیا بود چی؟ انقدر به خودت سخت نگیر هیون. می‌تونیم به مرور زمان به جوابی که می‌خوایم برسیم. لطفا."
تمام التماسش رو توی نگاهش ریخت و به آستین لباسش چنگ زد. هیونجین بهش خیره شد و به خودش قول داد تصویر این نگاه رو توی ذهنش نگه داره تا یه روز ازش نقاشی‌ای بکشه که تبدیل به بهترین پرتره‌ی دنیا بشه. آروم دستشو روی دست کوچیکش گذاشت:
"فلیکس. من تا قبل از اینکه پلیس پیدامون کنه قایم شدم. سعی کردم فرار کنم اما فرار کردن بدتر از رو به رو شدن باهاش بود. کابوس‌هایی که می‌دیدم و افکار تیره ای که کل مغزمو گرفته بودن هیچوقت تنهام نمی‌ذاشتن. پس کمکم کن. از هیچکس جز تو نخواستم و نمی‌خوام که کمکم کنه. تو خودت بهم گفتی قوی باشم و مقاومت کنم و منم می‌خوام همینکارو بکنم."
با اینکه هر لحظه نگران‌تر میشد، آروم سر تکون داد. تصمیم گرفت به انتخاب نقاش احترام بذاره. هر جوری که شده بود کمکش میکرد و ازش مواظبت میکرد. نمی‌دونست پسر وحشت زده ای با سوییشرت مشکی خونی رنگی که وسط زندگیش افتاده بود، انقدر شجاعه. انگشت‌هاش رو توی انگشت‌های پسر قفل کرد و به جای ترس، با نگاهش بهش قوت قلب داد.
هیونجین چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. قدم جلو گذاشت و وارد مغازه شد. نمی‌خواست حتی سوپرمارکت های دیگه رو امتحان کنه. با پلیس هماهنگ کرده بود و مستقیما سر صحنه‌ی جرم حاضر شده بود. به نظر خودش این راهِ خطرناک ولی سریع‌تری بود و برای پسر، خطرش مهم نبود‌. دیگه نمی‌خواست آشفتگی فلیکس و ضعف خودش رو تحمل کنه. وارد مغازه شدن و هیونجین تمام تلاشش رو می‌کرد که تنفسش رو آروم‌ نگه داره. تمام وجودش دو چشم شده بودن که فضای مغازه رو بررسی می‌کردن تا سرنخی به دست بیاره. اصلا حالش خوب نبود؛ سرگیجه داشت و بینی اش با اون بوی نحس همیشگی پر شده بود اما با تمام وجودِ کله شقش، مقاومت می‌کرد. خودش رو دید که روی زمین افتاد، خزید و به طرف تفنگی که روی زمین افتاده بود حرکت می‌کرد. چشم‌هاشو بست و تکون عصبی به سرش داد. متصدی مغازه رو دید که با یک دست شکمش رو گرفته بود و با دست دیگه به سمت رو به روش شلیک کرد. داشت پیشرفت میکرد! قدم برداشت و به سمت قفسه‌ها رفت. دوباره چشم‌هاشو باز کرده بود و با نفس‌های کمی تند‌تر، اطراف رو از نظر گذروند. قفل دست فلیکس توی دست راستش بهش قوت قلب می‌داد. نگاهش سمت در ورودی رفت که فردی کاملا سیاهپوش، به سمتش یورش برد و با چاقوی توی دستش، بازوش رو برید که باعث شد خونش روی شیشه ی مغازه بپاشه. فریادش رو شنید که تفنگ رو انداخت و با درد بازوش رو گرفت. حالا دردی توی بازوش پیچیده می‌شد که باعث شد ناله‌ای کنه و صدای سوتی که کل مغزش رو احاطه کرد، به زمین انداختش. اختیارش از دستش در رفت، کنترل نفساش دیگه دست خودش نبود و اکسیژنی که تنفس می‌کرد بوی خون می‌داد.
--------------------
"نمی‌فهمم. ینی چی که دکتره بهش گفته باید توی سوپرا ول بچرخه تا حادثه رو به یاد بیاره و تحملش رو بالا ببره. این دیگه چه مدلشه؟"
مینهو آدامسش رو باد کرد و شونه بالا انداخت:
"لابد اینطوری بیشتر با فضا خو می‌گیره و با حرف زدن بهش حمله دست نمی‌ده!"
"چجوری تو یه روز می‌خواد اینکارو بکنه؟ احمقانست!"
"هی دکی! یادت نره لیکس کنارشه. می‌تونه روش تاثیر زیادی داشته باشه. حداقل بهش می‌فهمونه حامی که بعد حادثه کنارش بوده پیشش هست و حضورش می‌تونه لنگر خوبی برای کنترل کردن خودش باشه."
"چطور انقدر بهش مطمئنی؟"
مینهو نگاهی تحویلش داد که هول شد:
"منظورم بد نبود. کلا درباره ی رابطتون پرسیدم نه اینکه بهش اعتماد ندارم."
"نگران نباش دوست پسرش نیستم."
"لی مینهو می‌میره اگه یه بار لعنتی به من جواب سربالا نده."
بعد از این حرفش، دهنش رو کج کرد و سرش رو برگردوند. مینهو خنده اش گرفته بود:
"خیلی خب، حالا چرا عین این دختر لوسا قهر می‌کنی."
با چشم‌های درشت و اخم بزرگی به سمتش برگشت:
"الان به من گفتی دخترونه؟"
"اوه! کوکا عصبانی شده!"
"بهت اخطار می‌دم حرفتو پس بگیری."
سرش رو نزدیک تر کرد:
"اگه نگیرم چیکار میکنی؟"
جیسونگ بهش نزدیک تر شد:
"لی مینهو! حرفت رو پس بگیر. من همیشه کوتاه نمیام!"
"الان واقعا ازت ترسیدم!"
جیسونگ نزدیک تر شد و وقتی فاصله اشون به چند سانت رسید، مینهو رو ترسوند. باعث شد افکار ذهنش به کار بیفتن:
"امکان نداره کوکایی که سینگل هم نیست بخواد اونطوری اذیتم کنه."
اما مینهو هیچوقت عقب نمیکشید و نفهمید چطوری اون فاصله ی کم، وقتی پر شد که هوانگ جیسونگ توی یه حرکت، دندون‌های تیزشو توی بینی‌اش فرو کرد که باعث شد داد بلندی بکشه:
"آیییییییی، روانیییییی ولم کننننن."
سرشو پس می‌کشید اما پسر دست بردار نبود:
"باشه باشه حرفمو پس می‌گیرم."
با آرامش عقب رفت و با نگاه پیروز و خونسری بهش زل زد. مینهو با حرص و تعجب بینی‌اش رو ماساژ می‌داد و نگاه آتیشی به سمتش پرتاب کرد. اما ثانیه‌ای بعد به خنده افتاد که باعث شد جیسونگ با حرص بهش نگاه کنه:
"دقیقا به چی می‌خندی؟"
"واقعا که کوکایی."
لبخندی زد و به این فکر کرد که از وقتی هوانگ جیسونگ رو به عنوان مهمون توی خونه‌اش داشت، اصلا حوصله اش سر نمی‌رفت. ترجیح داد حالا که تقریبا کمی از داروساز می‌دونست، یکم بیشتر از خودش بگه:
"به لیکس اعتماد دارم، چون دوست بچگیمه. خیلی وقته که باهم دوستیم."
"ممکنه خیلیا رو از بچگی بشناسی ولی چیزایی که دربارشون می‌دونی اون چیزی نباشه که حقیقت داشته باشه."
مینهو سعی کرد به این فکر نکنه که جیسونگ درباره‌ی خودش و برادرش حرف میزد:
"ولی می‌دونم لیکس اینطوری نیست. چیزایی رو از سر گذرونده که 'نمی‌تونه' اینطوری باشه. مخصوصا درباره‌ی برادرت."
شاخک‌های جیسونگ فعال شدن و باعث شد نتونه کنجکاوی توی صداش رو کنترل کنه:
"مثلا چی؟"
"بیخیال کوکا. تو که میدونی نمی‌تونم بگم. چیزایی که بهم گفته راز خودشه و اگه بخواد می‌تونه به بقیه بگه. ولی من همچین اجازه‌ای ندارم."
"خیلی خب. نگفتم کل زندگیش رو بریز رو پَتِه که!"
"ولی نمی‌تونم چیزی بگم. مخصوصا اینکه مسئله‌ایه که برای خودش خیلی مهمه و بونگ‌بوک آدمی نیست که بخواد بقیه درباره ی مسائلش بدونن."
"لی مینهو ساکت شو. حرفات هیچ کمکی نمی‌کنه و هر لحظه دارم کنجکاو‌تر میشم."
پسر با خنده و نگاه خاصی سرش رو کج کرد:
"همیشه انقدر صادقی؟"
سوالش مثل همیشه باعث اذیت کردن پسر بود اما متوجه شد که نگاهش عمیق شد و باعث شد توی فکر فرو بره. جیسونگ تا جای ممکن، جدی‌ترین و تودا‌رترین فرد خانواده بود‌. با کسی درباره ضعف‌ها و حتی علایقش صحبت نمی‌کرد. حتی وقتی به درخواست پدرش رشته داروسازی رو انتخاب کرد، هیچ اعتراضی نداشت و کاملا خودش رو وقف خانوادش کرده بود. حتی دوست دخترش هم از علایقش خبری نداشت و توی همه ی موارد، دستش برای انتخاب غذا، لباس و ... باز بود. در واقع، لی مینهو تنها کسی بود که داشت هان جیسونگ واقعی رو می‌دید و اون رو از لاک خودش بیرون می‌کشید که فهمیدن این موضوع باعث شد داروساز بترسه.
مینهو فهمید که پسر درگیر شده ولی سکوت کرد. شاید به این سکوت نیاز داشت و برای اولین بار بهش اجازه داد کمی فکر کنه. اما نمی‌خواست افکارش اونقدری درگیرش کنه که بدترین احتمالات ممکن رو در نظر بگیره بخاطر همین مشتی به بازوش زد:
"یه قهوه چطوره؟"
-----------------------
-Anymore, Somi-
شاهد افتادنش روی زمین بود و به سرعت کنارش نشست. به خودش لعنت فرستاد که راضی شده. تا لحظه‌ای پیش اوضاع خوب بود و به نظر می‌رسید یه چیزایی یادش اومده، نمی‌دونست چه اتفاقی باعث شد اینطوری به هم بریزه. بازوش رو گرفته بود و به شدت می‌فشرد و با اینکار، انگار که فلیکس تازه به یاد بیاره، متوجه شد که وقتی پیداش کرده بود زخمی شده بود. شاید تصویر زخمی شدنش رو به خاطر آورده بود و باز توی خاطراتش کشیده شده. روی دو زانوش نشست و صورتش رو گرفت:
"هیونجین، به من نگاه کن. هیونجین!"
تاثیری نداشت. به نظر می‌رسید حمله‌ی این بار عمیق تر بوده. باید هم اینطور می‌شد. به صحنه‌ی جرم برگشتن و انتظار داشت هیچ اتفاقی نیوفته؟ منطقی نبود. این دفعه واقعا خودش رو گم کرده بود. اشکی از گونه اش چکید و برای بار هزارم توی یک دقیقه خودش رو لعنت کرد. به صورت پسر خیره شد و فکر می‌کرد ولی وقتی نگاهش کمی پایین تر سر خورد، ایده‌ای توی مغزش ظاهر شد. احمقانه‌ترین روش ممکن. ولی خودش رو توجیح کرد که وقت فکر کردن به درست یا غلط بودن کارش نیست. توی یه حرکت با دستاش، صورت پسر رو قاب گرفت و لب‌هاش روی لب‌های مومشکی نشست.
چشم‌های هیونجین با حس لب‌های مربی باز شدند و به درشت ترین اندازه‌ی خودشون رسیدن. نفسش حبس شد و ظرف ثانیه‌ای، تمام افکار و حوادث شومی که توی ذهنش رژه میرفتن، محو شدن. هنوز نفسش رو آزاد نکرده بود و تنها به لمس لب‌های فلیکس فکر میکرد.
موبلوند احساس کرد تونسته جلوی تنفسش رو بگیره و حالا به حالت عادی برگشته. آروم ازش فاصله گرفت و وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، به هر جایی نگاه کرد به جز چشم‌های نقاش. با سوال هیونجین، حس کرد می‌خواد زمین اون رو ببلعه تا محو شه:
"چرا اینکارو کردی؟"
چشم‌هاش رو محکم به هم فشرد و با شرم و پشیمونی، به زمین مغازه خیره شده بود:
"صدات کردم ولی تاثیری نداشت. فکر کردم شاید از حمله های قبلیت هم وخیم تره و یه جا دیده بودم که نگه داشتن نفس باعث قطع حمله‌های عصبی میشه، پس... ."
اینکه توسط فلیکس بوسیده شده بود، اون هم صرفا برای اینکه حمله‌اش قطع بشه، براش قابل هضم نبود و باعث شد نگاه خیره‌اش رو به لب‌هایی بده که تا لحظاتی پیش لب‌هاش رو به نرمی لمس کرد. نمی‌تونست انکار کنه که بوسه‌ی آروم و نامحسوسش رو روی لب‌هاش حس کرد. اینکه می‌خواست جلوی حمله‌اش رو بگیره منطقی بود اما لازم بود به لب‌هاش بوسه بزنه؟
یونگ‌بوک اصلا حال خوبی نداشت. حس میکرد ضربان قلبش داره تمام اعضای بدنش رو فلج میکنه و توی ناحیه‌ی گوشاش حس داغی داشت. کی فکرش رو می‌کرد که لی فلیکس به پسری که می‌خواست نجاتش بده، حس متفاوتی پیدا کنه و حالا فقط به قصد کمک کردن نمی‌خواست کنارش باشه. می‌خواست کمکش کنه تا کنارش بمونه. اولین بار بود که چیزی رو برای خودش می‌خواست و خودخواهانه، قصد منصرف شدن نداشت.
هیونجین متوجه نبود که روی زمین سوپرمارکت نشسته، جایی که آرامش زندگی‌اش رو ازش گرفته بود و زندگی عادی‌اش رو مختل کرده بود. تنها چیزی که فکرش رو مشغول کرده بود، این بود که چرا باید توسط لی فلیکس بوسیده می‌شد؟
-------------------------
"چه غلطی کردی؟"
محض رضای خدا، مینهو و جیسونگ اومده بودن بیرون و بعد از مدتی، مینهو می‌خواست هوای تازه رو تنفس کنه و کمی با جیسونگ بگردن تا بتونه فکر مشغولش رو آزاد کنه و کمی شهرِ خودش رو بهش نشون بده. اما حرفی که لی یونگ‌بوک کله پوک بهش زد، باعث شد دندون غروچه‌ای بکنه. جیسونگ با تعجب بهش نگاه کرد و وقتی نگاه مینهو بهش افتاد، لب زد:
"کیه؟"
مینهو چشم و ابرویی اومد و داروساز به نشونه‌ی "بعدا میگم" برداشت کرد.
"نمی‌خواستم اینکارو کنم. فقط می‌خواستم حمله‌اش قطع شه. هیچی روش جواب نمی‌داد."
مینهو لحظه ای گوشی رو پایین آورد:
"یا کوکا! تو برو توی اون کافه و سفارش بده. برای من هرچی باشه فرقی نداره. منم الان می‌آم. یه جورایی ضروریه. باشه؟"
محص اطمینان برای اینکه جیسونگ بهش شک نکنه، دست کشید توی موهاش و با به هم ریختنش، مطمئن شد که پسر ازش دور می‌شه. پس دوباره گوشی رو نزدیک لب‌هاش کرد و غرید:
"اینکه جلوی تنفسش رو گرفتی درست، بوسیدیش که چی بشه احمق؟ فکر کردی حسش نکرده؟"
فلیکس با استرس ناخون دست آزادش رو می‌جوید:
"یعنی فهمیده؟"
"معلومه که فهمیده دیوونه."
"پس چرا چیزی نگفت؟"
"تو اونطوری جوابش رو دادی و خیطش کردی. توقع داری بیاد برات تشریح کنه که چرا وقتی خواستی جلوی تنفس تندم رو بگیری یه بوسم زدی تنگ ماجرا؟"
"لی مینهو اینهمه زخم زبون زدنت هیچ کمکی نمی‌کنه."
درموندگی صدای پسر، باعث شد آهی بکشه و کوتاه بیاد:
"فعلا نمی‌شه کاری کرد. فکر نکنم خودش هم درباره‌ی این قضیه صحبتی بکنه. ولی لی، یه توصیه‌ای بهت می‌کنم."
فلیکس کنجکاو شد و منتظر بود تا بشنوه چی باعث شده لی مینهو یه دفعه جدی تر بشه:
"تو به نظر خودت، یه بار تو زندگیت شجاع نبودی و تا الان ازش پشیمونی و حسرتش رو می‌خوری. مهم نیست‌ توی چه زمینه‌ای. پس از این به بعد جرات به خرج بده، چه توی عشق، علاقه، زندگیت، حمایت یا هر کوفت دیگه ای که می‌خواد باشه. جوری زندگی کن که دیگه حسرت نخوری. این تنها دفعه‌ایه که با عنوان و زندگی لی فلیکس به دنیا اومدی و همش به خودت بستگی داره که برای خودت درد رو بخری یا تمام تلاشت رو برای قلبت بکنی. می‌فهمی که چی می‌گم؟ شاید الان موقعیتش نباشه، ولی بعدا که همه چی مرتب تر شد، می‌تونی خودتم در نظر بگیری. چون لیاقتش رو داری. باشه؟"
سکوتی که دوستش کرد، باعث شد لبخندی بزنه. می‌دونست حرفاش رو قبول داشت و امیدوار بود این دفعه بهش گوش کنه:
"دیگه باید برم. نمی‌تونم خیلی صحبت کنم."
"باشه. خوش بگذره."
"هوم."
قطع کرد و وقتی وارد کافه شد و سمت میز رفت، یه جفت چشم فضول رو دید که تعقیبش می‌کنه که باعث خنده‌اش شد. هان جیسونگ هیچوقت قرار نبود دست از فضولیش برداره و لی مینهو قرار بود تا آخر عمرش از رفتارهای پسر لذت ببره. روی یکی از صندلیا نشست و بدون اینکه چیزی بگه منتظر شد. جیسونگ سر تکون داد:
"خوب، چی شد؟"
"چی چی شد؟"
چشم‌هاشو توی کاسه چرخوند:
"کی بود؟"
"بابام!"
نگاه مشکوک جیسونگ رو متوجه خودش دید و برای جمع کردن گندش، خیلی دیر شده بود. اما صدای پسر باعث شد فکر کنه خیلی هم اوضاعش خطری نیست:
"خبری از هیونجین نداری؟"
"خب..."
فهمیده بود داشت با دوستش حرف میزد اما نمی‌خواست مجبورش کنه چیزی که دوست نداره رو به زبون بیاره. مینهو کمی پشت سرش رو خاروند و نفسی کشید:
"خیلی خب، مچمو گرفتی. لیکس بود."
"اما..."
"یا کوکا. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. فکر‌ کردی نفهمیدم گیرم انداختی؟"
جمله ی "من تو رو بیشتر از خودت می‌شناسم" توی صفحه ذهنش با فونت درشت نوشته شد و باعث شد تمام وجودش نگاه بشه و به لبخند کمرنگ اما خالصانه‌ی پسر خیره بشه. چیزی که اذیتش می‌کرد این بود: اولین نفری که اجازه داد خود واقعیش رو ببینه، غریبه‌ای بود که نه از خانواده‌اش بود و نه عشقش. نمی‌دونست لی مینهو چی داره که باعث شده فکر کنه لازم نیست هیچ مدارایی بکنه. شاید همین غریبه بودنش باعث شده بود محتاط بودنش رو بذاره کنار؟ سعی کرد به بحث اصلی برگرده و کمتر توی افکارش غرق شه:
"خب پس حالا که فهمیدی درست تعریف کن."
مینهو می‌دونست که چطوری درست تعریف کردنه. و به روش خودش، البته که بهش می‌گفت:
"اونا... رفتن سر صحنه ی جرم."
داروساز احتمال می‌داد آخرین جمله‌ای که میتونه بشنوه همچین چیزیه، اما با شنیدین چنین کلماتی، چشم‌هاش تا آخرین حد ممکن درشت شدن و یه لحظه، همه‌ی مغزش خالی شد. نگاهش به اطراف چرخید و سعی کرد آروم باشه:
"هیونجین..."
"حالش خوبه. نگران نباش. مثل اینکه یه چیزای جسته گریخته‌ای هم یادش اومده!!"
"چطور اصلا تونست پاشو بذاره اونجا! حتی با حرف زدن درباره‌ی حادثه هم بهش حمله دست می‌داد. امکان نداره چیزی نشده باشه. داری دروغ میگی؟"
چشمای سرد مینهو بهش خیره شدن:
"دروغ نگفتم. یه چیزایی یادش اومده. فلیکس گفت خیلی مقاومت کرد و مثل اینکه چند دقیقه جلوی خودش رو گرفته تا حداقل کمترین چیزایی رو که ذهنش به اونا دسترسی داشته رو به یاد بیاره. و البته که بهش حمله دست داده. فکر کردی با گذشت چند ساعت قراره معجزه‌ای چیزی بشه؟"
"الان چطوره؟"
"مثل همیشه، لیکس اونجا بوده و نذاشته اوضاع خیلی وخیم شه."
با شنیدن این جمله، مزه‌ی تلخی توی دهنش پخش شد. حرف‌های پسر بزرگتر حالا بیشتر شبیه طعنه به نظر می‌رسید:
"اوه درسته زیادی برای اینکه کنارش باشم برادر بی‌عرضه ایم مگه نه؟ چطوره همین الان دنبالش برم و زحمت خودمو برادرم رو برای دوتاتون کمتر کنم؟ می‌تونیم توی مطب و اداره ی پلیس همدیگه رو ببینیم. فرمالیته بودنتون اونجا کفایت میکنه."
از جاش بلند شد و وقتی مچش دستش گیر دست قوی مینهو افتاد، متوقف شد. صدای عصبی پسر باعث می‌شد فکر کنه چه کاری کرده که انقدر عصبانیش کرده:
"هوانگ جیسونگ محض رضای خدا یه بار منطقی باش. تو سوال پرسیدی و منم جواب لعنتیتو دادم. اولا که جز حقیقت چیزی نگفتم، و دوما اینکه الان اون بیچاره رو درگیر بچه بازی خودت کنی هیچ کمکی به پیشرفت شرایطش نمیکنه."
پوزخندی زد:
"اوه که اینطور! جز حقیقت چیزی نگفتی! میدونم بی‌مصرفم لی مینهو، ولی لازم بود تو هم اینو توی صورتم بکوبی؟"
"فقط همون جمله رو از وراجی من شنیدی؟"
"پس چی و بشنوم؟"
"نظرت چیه به کسی که همیشه باهات صادق بوده، حتی بیشتر از چیزی که تو فکر می‌کنی بگی دروغگو و اون هم کاریت نداشته باشه و حتی حق نداره ناراحتم بشه؟ اینطوری منصفانه است؟"
جیسونگ با تعجب بهش نگاه کرد و با خودش فکر کرد: "الان لی مینهوی بی خیال چرا باید از حرف من موقع نگرانی و عصبانیت ناراحت بشه و بخواد تلافی کنه؟"
-----------------

{Inception Of a Nightmare, Full}Where stories live. Discover now