------------------
هیونجین و مینهو با وحشت رو به دکتر کردند که قبل از ورودش به اتاق عمل صحبت میکرد:
"کسی که جلوی خونریزی رو گرفته کارش خیلی به موقع و درست بوده. فعلا باید عمل رو انجام بدیم. نمیتونم قول قطعی بهتون بدم."
مینهو روی صندلی رها شد و با شنیدین حرف هیونجین سر تکون داد:
"میرم دنبال لیکس."
پسر با دیدن قامت مرد میانسال نفرت چشماش رو به پدرش هدیه داد که حتی نمیتونست به چشمهای پسرش نگاه کنه. مرد میانسال خواست حرف بزنه اما فرصتش رو پیدا نکرد:
"از کجا؟"
"چی؟"
لایهی شفاف اشک جلوی چشمهاش شکل گرفته بود اما قرار نبود کسی اشکهاش رو ببینه، نه کسی به غیر از لی فلیکس و هان! بلند شد و برای اولین بار هیچ احترام و علاقهای برای فرد رو به روش قائل نبود:
"از کجای این کثافت کاریا دست داشتی؟"
---------------
فلیکس فلش رو به گوشیش وصل کرد و هدفون رو توی گوشش گذاشت. دیدن فایلی به اسم "برای فلیکس" اشکهایی که تازه راحتش گذاشته بودن رو مهمون چشمهاش کرد و فایل صوتی رو پخش کرد. شنیدن صدای دختر باعث شد سد مقاومتش بشکنه:
"لی فلیکس، حرفهایی که میزنم زیادی مهمه. پس گوشای عاشقتو خوب باز کن و گوش کن. میدونم حق داری جریان این پرونده رو از اول تا آخر بدونی و من بهت چیزی نگفتم، و بابتش متاسفم."
سرش رو روی میز کافه تریای خلوت بیمارستان گذاشت و لرزیدن شونههاش خورد شدنش رو فریاد میزدن. دنیا نبود دختر رو توی سرش میکوبید:
"قضیهی بابای مینهو مال الان نیست. آن مینسوک، دوست قدیمیت، به دست اون مرد کشته شده."
مقدار شوک وارد شده پسر به حدی بود که گریهاش قطع شد و تمام وجودش سرتاپا گوش صدای نرم دختر:
"آن مینسوک، فرزند یکی از رقبای پدر مینهو بوده و اون مرد تصمیم گرفت برای گوشمالی دادن به پدرش و تهدید کردنش آدم اجیر بکنه که اون اتفاق توی سوپرمارکت افتاد. چطوریه که همیشه به حادثههای مزخرف و بدشگون توی سوپرمارکتا برمیخوری؟"
فلیکس به تلخی خندید اما هیچ حسی از خندیدن نداشت. جی اون ادامه داد:
"میدونم دارم بد توضیح میدم. بذار بهت بگم، قضیه بین این افراد نظامی به حدی بالا گرفته که مقامات سیاسی هم درگیرشن و پرونده رو تبدیل به یه مورد فوق محرمانه کرده. دوستایی که توی دبیرستان باهاشون دوست بودی توی یه باند مواد مخدر کار میکنن که یه روز به رقبای بابای مینهو برخورد میکنن. ظاهرا روزی بوده که میخواستن به دیدنت بیان. سردار آن که پدر مینسوکه، یکی از اونا رو میشناسه و به سرش میزنه بهشون پیشنهاد مقدار خیلی زیادی پول و امکانات مفرح برای خانوادهاشون رو بده و خب، چرا قبول نکنن؟ حالا در ازای چی؟ اذیت کردنتون، دنبال کردنتون، زخمی کردنتون و آزار دادنتون. فکر میکنن اینکار باعث میشه سردار لی از گاردش پایین بیاد و تا حدی موفق بودن. چون تهدیداشون حتی دامن تو که دوست مینهویی رو گرفته اما لی خیلی کله شق و بیرحم تر از این حرفاست که فقط بشینه و نگاه کنه. مینهو رو مقصر ندون، میدونم که دوستی رو در حقت تموم کرده و وقتی اینا رو بفهمه، قراره کل عمر سرشو پایین بندازه و ازت عذرخواهی کنه. اما تو اجازه نده فهمیدی کله خر؟ خودتم میدونی حق با منه. و اگه داری به این وویس گوش میدی و اون چهارنفر که مثلا دوستای قدیمیتن هنوز دستگیر نشدن... ."
فلیکس نفسش رو حبس کرد و به طعم شور اشکهاش که توی دهنش پیچیده بود، اهمیتی نمیداد:
"حتی اگه یک نفرشون هم مونده، مراقبشون باش فلیکس. این افراد سوابق متعددی توی قتل داشتن و کینه ای که ازت دارن کم نیست. مواظب نقاشت باش! میدونم راحت به دستش نیاوردی پس راحت هم از دستش نده. هرچند تا وقتی من هستم، کسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه."
شنیدن جملهاش باعث شد حس کنه دوتا دست با ناخن های زشت و بلند قلبش رو گرفتن و طوری ماهیچهی کوچیکش رو فشار میدن که هیچ جونی براش نمونه. موبلوند میدونست چانوو و جی هون دستگیر نشدن و تونستن با کمک سردار آن و طرفدارانش فرار بکنن. زندگی قرار نبود فقط جیاون رو ازش بگیره، میخواست مجبورش کنه روح رنگیش به حالت خاکستری برگرده و تاوان زخمی شدن جیسونگ رو پس بده.
-----------
مینهو سعی کرد تمام حرفهای پدرش رو به خاطر بسپاره و بعدها از این لحظه و حرف هایی که قراره به مرد بزنه پشیمون نشه:
"این بار بهت آخرین فرصتمو دادم. تویی که حتی موقع دفن مادرم با بقیه درگیر بودی. بهت نزدیک شدم و تو رو دوست خودم دونستم، چه افعیای بودی که اینهمه حرف ازت شنیدم! وقتی هان از اون اتاق لعنتی سالم دربیاد... ."
پوزخند دردناکی زد تا لرزش صداش رو مخفی کنه. چند قدمی به طرف مرد برداشت و انگشتش رو به سینه اش زد:
"فقط دعا کن اینطور باشه تا بهت رحم کنم و دیگه صورت نحستو توی عمرم نبینم. زندگیم و از اینجا برمیدارم و میرم. و ازت اجازه نمیخوام! قراره با این کارم بهت رحم کنم و فقط کثافت کاریات رو به سازمان جاسوسی و دولت گزارش میدم."
مرد با شنیدن حرف پسرش، سعی کرد خودش رو نجات بده اما مینهو اجازه نداد، صورتش رو مقابل صورت پدرش قرار داد و حس میکرد تمام غمش تبدیل به خشم خالص شده:
"جرات داری اعتراض کن تا بهت نشون بدم پسر کی هستم! فکر نکن فقط خودت میتونی انسانیت و از وجود مریضت پاک کنی."
نتونست احساساتش رو خفه کنه:
"و هر وقت مامان رو توی خواب دیدم، بهش میگم خیلی عالی به وصیتش عمل کردی! پسرت رو به خوبی بزرگ کردی. مقابلش خندیدی و پشت بهش خنجر زدی. اگه یه ذره هنوز هم میتونی به خودت بگی پدر، کمکم کن دیگه روتو نبینم."
--------------
-julia michaels feat Niall Horan, what a time-
هیونجین بالاخره تونست آيینهی وجودش رو پیدا کنه. پشت یکی از میز های کافه تریای بیمارستان نشسته بود. مکان خلوت بود و نبودن کسی یاد آور میشد ساعت چهار صبحه و ظرف چند ساعت، ورق زندگیش برگشته بود. میتونست از همین فاصله ترکهای وجود موبلوند رو ببینه که مثل نشونهای برای پیدا کردنش، روی زمین ریخته بودن. آروم به سمتش قدم برداشت و با صدای لرزون و قلب دردناک صداش کرد:
"لیکس؟"
فلیکس با شنیدن صداش سر بلند کرد و بهش نگاه کرد. دلش مثل اولین بار لرزید. هنوز از داشتنش سیر نشده بود که. از جاش بلند شد و گوشیش رو روی میز رها کرد؛ بهش نزدیک شد و دستهاشو دور گردنش حلقه کرد و قبل از اینکه مومشکی بفهمه قراره چه اتفاقی بیوفته، لبهاشون همدیگه رو لمس کردن. قلبش تپش گرفت اما دلش گواهی بدی میداد. فلیکس لبهاش رو از هم باز کرد تا بهتر کپسول اکسیژنی که بینفسش میکرد رو حس کنه. بدون هیچ عجلهای، آروم و انگار که تمام عمرشون وقت داشته باشن، میبوسیدش. هیونجین با خودش فکر کرد پسر بهش نیاز داره؛ پس چشمهاش رو بست و لبهاش رو از هم باز کرد تا در جواب بوسههای عاشقانهی پسر، لبهاش رو ملایم بمکه و دستش نوازشوار دور کمرش حلقه بشه. میدونست سخت ترین روز زندگیش رو تجربه کرده. با اینکه گیج بود و نیاز به توضیح داشت، فکر نمیکرد الان زمان مناسبی برای سوال پرسیدن باشه. بعد از چند بوسهی طولانی، لبهاشتر شدن اما مزهی شوری داشتن. لای پلکاش رو باز کرد و با دیدن مژه های بسته و خیس معشوقش، ازش فاصله گرفت تا بتونه کمی تسکینش بده. فلیکس چشمهاش رو باز کرد و حلقهی دستهاش رو تنگ تر کرد تا فاصلهاش زیاد نشه. مومشکی از زیبایی گریه ی پسر توی دلش اعتراض کرد اما انقدر حس بدش زیاد بود که سعی کرد چیزی بگه:
"لیکس... ."
فلیکس کمی گردنش رو فشار داد و روی پنجههاش ایستاد تا مستقیما بهش نگاه کنه. حتی اگه حکمش انقدر بیرحمانه بود، میخواست اول حرفش رو بزنه:
"هیونجین، من خیلی زیاد دوستت دارم."
قلب بیچارهاش حتی فرصت تعجب کردن نداشت. هرچقدر توی حافظهاش گشت تا خاطرهای از شنیدن این جمله از طرف موبلوند توی ذهنش پیدا کنه، به نتیجه نرسید. ماهیچهی کوچیک قرمز رنگش نمیتونست بیشتر از این به تب و تاب بیوفته. فلیکس تند تند سر تکون داد و نقاش دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما باز هم خلع سلاح شد:
"نه... عاشقتم."
قلبش باز هم به کلمات راضی نشد و به تلخی خندید. مومشکی نمیدونست وقتی ترکیب خندهی پر از غم و اشک پسر رو میبینه، چه دردی قلبش رو فشار میده. فلیکس به گویهای براقش خیره شد و دستای کوچیکش رو به سمت صورت پسر برد و ابروهاش رو لمس کرد. انگشتاش تمام صورت پسر رو جستجو کردن و هیونجین نمیتونست حجم احساسات جاگرفته توی چشمهاش رو تحمل کنه. صدای آرومش بلند شد و مومشکی کم کم داشت میترسید:
"زیاده، خیلی زیاده. اون موقع که توی سوپر بوسیدمت نمیدونستم اینطوری میشه؛ وگرنه هیچوقت اونکارو نمیکردم. مثل نفس کشیدن شده، خواستنت... ."
هیونجین کمی سرش رو پایین برد تا به موبلوند که حالا چشمهاش رو دزدیده بود نگاه کنه. فلیکس دهن باز کرد تا دوباره حرف بزنه اما هیونجین دست بزرگشو روی سرش گذاشت و به سینهاش تکیه داد:
"هیششش، نگو. نمیتونی بگی."
چونهاش لرزید و لبهاش رو به موهای نرم پسر فشرد:
"نمیتونی حالا که بهم فهموندی چه حسی داره اینکارو باهام بکنی. حق نداری! نباید اینکارو بکنی."
دست چپ یونگبوک روی سینهاش اومد و تیشرتش رو توی مشتش مچاله کرد و هق هق آرومش سکوت سرد موقتی رو شکست. جسم شکستهی پسر رو جوری به خودش میفشرد که هر لحظه ممکن بود توی همدیگه حل بشن. فلیکس به خودش آخرین فرصت رو داد تا رایحه ی پسر رو طوری استشمام کنه که توی وجودش حک بشه.
چند دقیقه ای از سکوت غمانگیزشون گذشته بود که موبلوند سرش رو از سینهی پر تپش و حمایتگرش جدا کرد. پیشونیش رو مقابل گلبرگهای خشکیدهاش آورد و پوست بهشتیاش رو بوسید. لبهاش رو همونجا نگه داشت:
"برگرد سئول هیونجین. تنهایی!"
هیونجین مچ دستهای پسر که سرش رو نگه داشته بودن گرفت و چشمهاش به نشونه تسلیم شدن، شروع به باریدن کردن. صداش میلرزید و فلیکس قسم میخورد اولین باره انقدر غم انگیز حرف میزنه:
"نمیتونی نجاتم بدی و با دستای خودت پرتم کنی. چرا باید اینکارو بکنی؟ من حتی فردام رو نمیتونم بدون تو تصور کنم لیکس."
روح موبلوند مقاومت میکرد اما با زجری که سینش رو از هم متلاشی میکرد، ازش فاصله گرفت و اشکاش رو با پشت دستش محکم پاک کرد. به زمین خالی و تهی بیمارستان خیره شد:
"دیگه نمیشه باهم بمونیم. ممنونم که این مدت دوستم داشتی و قبولم کردی."
هیونجین با وحشت و صورت خیس به سمتش قدم برداشت تا لمسش کنه و حرفهاش رو بزنه؛ اما موبلوند عقب گرد کرد و به طرف خروجی بیمارستان رفت. میخواست کمی ازش دور بشه تا بهش فرصت قبول کردن بده. مومشکی روی زانوهاش فرود اومد و سرش رو به میز پلاستیکی تکیه داد؛ اجازه داد صدای هق هقش سکوت تیز فضا رو بشکافه.
-------------
مینهو با دیدن پیام پسر ابرویی بالا انداخت:
"میرم بیرون هیونگ. اگه از جیسونگ هیونگ خبری رسید حتما بهم زنگ بزن."
خسته و کلافه، با تپش های نگران کننده و پر آشوب قلبش، آهی کشید و روی صندلی نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد و چشمهاشو بست. پلکهاش که مقابل روح منتظرش پیروز شدن و روی هم افتادن، باعث شدن نفهمه که نقاش کنارش نشسته.
اما دیگه توی بیمارستان نبود، روی تخت راحتش چرت میزد و وقتی چشمهاشو باز کرد، نگاه گویهای درخشان داروساز دوست داشتنیشو دید. لبخندی زد:
"داشتی نگاهم میکردی؟"
جیسونگ چشمهاش رو چرخوند اما در جوابش صادقانه گفت:
"هیچوقت نفهمیدی چقدر خوشگلی لی مینهو."
مینهو از صداقتش لبخندی زد و لبهاش رو با بوسهی ملایمی تر کرد. وقتی بازوش زیر سر پسر قرار گرفت و کاملا توی بغلش فرو رفت، صداش باعث شد گوش هایمو مشکی گرم بشه:
"اگه یه روزی بخوام از اینجا برم و تمام دارایی که میبرم تو باشی، باهام میای؟"
جیسونگ برای اولین بار به جای ترسیدن از آینده، بدون تردید داشتن و حس تعلق و جبران برای افراد دیگه، صدای شیرینش رو به دوست پسرش رسوند:
"پرسیدنش هم باعث شد بهم بربخوره."
پلکهای مینهو لرزید و سرشو پایین انداخت تا صورتش رو ببینه:
"باید بهم قول بدی."
کمی خودش رو بالاتر کشید که باعث شد بینیهاشون به هم برخورد کنه. با لحنی که موقهوهای رو دیوونه میکرد زمزمه کرد:
"چرا باید قول بدم؟"
"چون من یه بار کسی که دنیام بوده رو از دست دادم. نمیتونی دنیام بشی و تنهام بذاری."
لبخندش باعث گرم شدن ماهیچهی قرمز رنگ توی سینه اش شد:
"اگه قرار نبود ابدیتی در کار باشه هیچوقت شروعش نمیکردم."
نوک تیز بینی اش رو بوسید:
"قول میدم. تنهات نمیذارم."
چشمهاش رو آروم باز کرد و از دنیای رویاهاش بیرون اومد. با احساس خیسی گونههاش، تکیه سرش رو از دیوار برداشت و با سر انگشتهای لرزونش، گونههای استخونیاش رو پاک کرد. دیگه نمیخواست به خاطر خودخواهیهای پدرش کسی رو از دست بده. مادری که دنیاش بود، به خاطر مردی که دوستش داشت حتی جونش رو فدا کرده بود و مینهو نمیخواست دنیایی که تازه نشاط و روح سرسبز شدن رو دیده بود، از دست بده. اما تنها کاری که میتونست انجام بده، التماس کردن بود. با صدای زمزمهی پسر، متعجب از اینکه تنها نیست، سرش رو برگردوند:
"هیونگ!"
درست میشنید؟ این اولین باری نبود که مومشکی هیونگ خطابش میکرد؟ صورتش بیروح بود و لبخند تلخی روی لبهاش بود. آرنجهای دستاش رو به زانو اش تکیه داده بود و روی صندلی کناریش نشسته بود:
"به نظرت جاذبه چطور کار میکنه؟"
اخمی کرد و بی ربط بودن سوالش به وضعیت، ناراحتش کرد. اما نقاش ادامه داد:
"جاذبه عاملیه که ما رو روی زمین نگه میداره، باعث میشه از اتمسفر بالاتر نریم و زنده بودن رو بهمون میده؛ اما همون جاذبه، وقتی توی آسمونی، سوار هواپیمایی یا در حال سقوطی بر علیهات عمل میکنه و تو رو محکم به زمین میکوبه."
بی اختیار اشکش ریخت و با صدای لرزونی ادامه داد:
"زمان هم برای من مثل جاذبه بود. وقتی لیکس و بهم داد باهام دوست بود و با گذشتنش، چیزی که بهم داد رو ازم گرفت."
مینهو که تازه منظور پسر رو از حرفاش فهمید، صاف نشست و ذهنش درگیر شد. اگه فلیکس میخواست از هیونجین جدا بشه، دلیل کافی و موجهی داشته؛ چون میدونست پسر نقاش حالا فقط حکم فردی که عاشقشه رو نداره؛ بلکه کسیه که عشق و وابستگی رو به روح پسر پیوند زده و خودش از میزان عشقی که دریافت میکنه بیخبره. با فکری که به ذهنش رسید، خطاب به هیونجین صحبت کرد:
"تو هنوز دقیقا نمیدونی چه اتفاقی افتاده درست میگم؟ نمیدونی اونا کی بودن و از چی حرف میزدن... ."
هیونجین با نگاه دردناکی بهش چشم دوخت و پسر بزرگتر ادامه داد:
"تو توی اون اتفاق بودی و برادرت سر این قضیه صدمهی جدیای دیده. پس دیگه راز یونگبوک نیست که بخوام نگهش دارم. جریانیه که شما حق دارین بدونین."
نفس عمیقی کشید. میدونست موشکی قراره اوقات سختی رو با فهمیدن و تحمل کردن اینهمه اتفاق توی کمترین زمان ممکن بگذرونه اما چاره ای نداشت:
"جریان برمیگرده به وقتی که لیکس دوم دبیرستان بود. ما تازه باهم دوست شده بودیم و فلیکس توی مدرسه با یه اکیپ چند نفره وقت میگذروند. وقتی طبق معمول میرن توی یه سوپرمارکت که سر راه برگشتشون بود، یه زوج رو میبینن که با هم درگیر شدن و مرد خانواده به قدری همسرش رو میزنه که زن بیچاره خون بالا میاره، اون هم جلوی بچه ی یک و نیم ساله ای که توی کالسکهاشون بود. مینسوک، همون کسی که اسمش رو از دوستای قدیمی یونگبوک زیاد شنیدی، میره جلو تا جداشون کنه. اما با مرده درگیر میشه و در اثر بطری که توی سر مرد میشکنه، اون فرد میره توی کما. تمام اون چهار نفر به همراه لیکس شاهد این اتفاق بودن و اون حادثه خیلی زود اتفاق افتاد. سریع تر از اونی بود که بخوان بهش واکنش نشون بدن. طبیعتا مینسوک زندانی میشه اما فقط مجازاتش به اینجا ختم نمیشه. همونطور که دیدی، اون چند نفر جرات رو به رو شدن با مشکلات و درد هاشون رو ندارن، پس به نفع مینسوک شهادت ندادن و فلیکس هم به زور پدرش چند وقتی تو خارج بود و وقتی برگشت، مینسوکی وجود نداشت! نباید مجازاتش انقدر سنگین میشد اما قربانی توی اون مدتی که لیکس نبود میمیره و مینسوک اعدام میشه. بعدها برگشت و توی اون مدت مادر من هم از دنیا رفته بود. من احمق نفهمیدم تمام این جریانات بهم ربط داره!"
هیونجین به مینهو خیره شده بود و پلک نمیزد، قلبش ضربان جا مینداخت و تلاطم وجودش رو گرفته بود:
"پدر من کسی بوده که اونا رو اجیر کرده بود! مینسوک پسر یکی از رقبای پدرم بوده. اون زن و مرد به دستور پدرم نمایش بازی کردن تا بخوان به پدر مینسوک گوشمالی بدن ولی اوضاع از کنترل خارج شد. پدرم که مزهی قدرت بهش چسبیده بود، بابای فلیکس رو تهدید کرد تا یه مدت از کره دور بشه و دوستای فلیکس رو ترسوند، هرچند که اونا به اندازه کافی ترسو بودن. پدرم حکم مینسوک و عوض کرد و من در ازاش مادرم رو از دست دادم!!!"
هیونجین با سرانگشتهاش شقیقههاش رو فشار داد تا احساس فرو رفتن میخهای بلند توی مغزش رو از بین ببره. بخاطر همین بود که معشوقش انقدر از اون پسرا ترسیده بود، نجاتش داده بود و مثل کریستالی که ممکنه هر لحظه از دست بره ازش مراقبت کرد. با صدای قاطع مینهو از خلسه ی موقتش بیرون پرتاب شد:
"اینطور نیست که دوستت نداره. برعکس، اون هم مثل من یکی از عزیزانشو از دست داده و دونفرشون هنوز فراریان. حتی امروز هم جیاون رو از دست داد. فقط میخواد ازش دور بشی تا دست کسی بهت نرسه."
موبلوند به قدری دوستش داشت که حاضر بود بخاطرش درد جدایی رو تحمل کنه، اما اجازه نده عذابی دیگه زندگیش رو تیره کنه.
----------------
YOU ARE READING
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢