لباساش رو عوض کرده بود و موهاش رو مرتب کرده بود. برادرش اصرار زیادی کرد ولی قصد نداشت موهاش رو کوتاه کنه. قهوهی مقابلش رو برداشت و کمی ازش نوشید:
"خب، اول من باید تعریف کنم یا تو؟"
جیسونگ دستهاشو با استرس گره زد و نمیدونست از کجا شروع کنه. پس نوبت اول رو به برادرش واگذار کرد:
"اول مکنه!"
هیونجین نفس عمیقی کشید و لبخند زد:
"چی باید بگم؟"
"نمیدونم. هر چی که دوست داری به کسی بگی. لازم نیست زخمای گذشتتو باز کنی. ولی اگه فکر میکنی چیزی روی دلت سنگینی میکنه و میخوای خودت رو خالی کنی، من اینجام تا بهش گوش بدم. دیگه نمیخوام از همدیگه دور تر بشیم."
نقاش فکر کرد و کلمات ناخودآگاه از دهنش بیرون اومدن:
"به خاطر فلیکس تونستم از پسش بربیام."
جیسونگ بهش نگاه کرد. دلش کمی گرفت اما تعجب نکرد و به برادرش حق میداد. سکوت کرد تا بتونه راحت حرف بزنه:
"با کمک کردناش، با سکوتش، با فریادش، با عصبانی شدنش. مسخرهاست اما عصبانی شدنش هم بهم کمک کرد. بودنش کمکم کرد. وجود داشتنش... ."
برادرش حالا تعجب کرد و سعی کرد احتمالاتی که توی سرش به وجود اومدن رو پس بزنه. پدر و مادرش قرار بود با سرپیچی هردوتا فرزندشون سر و کله بزن؟ ناخودآگاه خندید که باعث شد هیونجین با تعجب بهش نگاه کنه. جیسونگ سرش رو تکون داد:
"به تو نخندیدم."
"پس چی شده؟"
"فکر کنم نوبت من شده."
"صبر کن. من ازت سوال دارم."
تعجب کرد:
"بپرس."
"تو با لی مینهو زندگی میکردی؟ تمام این چند ماهو؟"
با شنیدن اسم پسر قلبش لرزید و لبخند ناخواستهای روی لبش اومد:
"آره."
با استرس لبش رو جوید:
"میخواستم درباره همین بهت بگم."
تردید تمام وجودش رو خورده بود. تمام عمرش به کسی از رازها و احساساتش نگفته بود و میدونست نباید نسبت به برادرش بیاعتماد باشه و زود قضاوتش کنه. اما برای شخصیتی که داشت، حرف زدن و بیرون ریختن خودش حس اینو داشت که بدون لباس توی خیابون بایسته. مهم نیست کی باشه، مادر، پدرش، برادرش. حالا میفهمید چرا لی مینهو رو انقدر دوست داره. بدون تلاش کردن خودش رو از وجودش بیرون کشید و حتی ذرهای باعث نشد احساس ناامنی کنه. اما میخواست بگه، حتی شده توی یه جمله، قرار نبود از احساسات عمیقش بگه. فقط یه جمله. همون هم براش پیشرفت بزرگی بود:
"من لی مینهو رو دوست دارم."
چشمهای هیونجین تا جایی که میتونستن بزرگ شدن و یا تعجب به برادر بزرگش نگاه کرد. نمیدونست دربارهی چه چیزی تعجب کنه، اینکه شخصی که دوست داشت لی مینهو بود یا اینکه رابطهی بلند مدتش با دوست دخترش رو تموم کرده بود. یا اینکه برادر سخت گیر و قانونمندش به پسری علاقه پیدا کرده بود که تا جایی که نشون میداد، بیقانون به نظر میرسید. سعی کرد حداقل درک کنه:
"چرا؟"
جیسونگ فکر میکرد قرار بود بشنوه "اما اون یه پسره." ولی وقتی همچین چیزی نشنید، خوشحال شد و سعی کرد صادق باشه، لبخند محوی زد:
"یه چیزی شبیه اینکه فلیکس من بود. میدونی؟"
صدای فلیکس توی سرش پیچید:
"حتی نمیخوام بهت بگم چی سر جیسونگ هیونگت اومده چون این مدت پیش مینهو بوده و مینهو هیونگ همش رو برام تعریف کرده!"
پس لی مینهو، مراقبش بوده و مثل سپر انسانیش، هرچیزی که به سر برادرش اومده رو تحمل کرده و همراهش بوده. باهاش درد کشیده و سعی کرده از غرق شدنش توی باتلاق تاریکی جلوگیری کنه. نیاز نبود چیز دیگهای بدونه. با همون یک جمله درکش کرده بود و حتی نفهمیده بود که میتونه چه معنیای پشت حرف پر منظور برادرش باشه. سرتکون داد و لبخند زد:
"به نظر میاد این دفعه کاملا به خودت فکر کردی. خوشحالم که اینکارو کردی."
وقتی نگاه گنگ برادرش رو دید، ادامه داد:
"خب من میدیدم که چقدر سخت تلاش میکردی تا مورد تایید مامان و بابا باشی و مو به مو درخواستاشون رو انجام میدادی. اما خب خودت هم انسانی و حق زندگی داری! پس فکر نکن کارت اشتباه بوده. باشه؟"
برادر بزرگترش از درکش ممنون بود و باخودش فکر کرد هوانگ هیونجین توی این مدت بزرگتر شده. نه اینکه نزدیک بیست و چهار سالگیشه، بلکه از نظر عقلی عمق مسائل رو میدید و به نظر میرسید از قالب بچگی درومده. به چشمهاش نگاه کرد و لبخند زد.
----------------
"داره میاد اینجا. دیگه بهتره بری."
جیاون پوزخند شیطنت باری زد:
"کجا برم؟ تازه دور من داره شروع میشه."
فلیکس هرچقدر سعی میکرد سر از کارش دربیاره، کمتر به نتیجه میرسید. فرصت نکرد زیاد فکر بکنه چون ظرف چند ثانیه صدای زنگ خونه دراومد و بلند شد تا در رو باز بکنه، اما جی اون اجازه نداد:
"بذار من درو باز میکنم."
زیر نگاه خیرهی موبلوند، بلند شد و دستی توی موهای لختش کشید. وقتی از اتاق زیر شیروونی پایین رفت، تعظیم کوتاهی به مادر و پدر لیکس کرد و به سمت در رفت.
همونطور که توی اتاق منتظر بود، به اتاقش نگاهی انداخت و با یادآوری زمانی که گذرونده بودن لبخندی زد. خاطرات زیادی داشت و حتی اگه هیونجین قصد برگشتن به زادگاهش رو داشت، حافظهاش قرار بود روزهای هرچند سخت رو بارها براش مرور بکنه. دستی به میز تحریرش کشید که همدم افکار تاریک نقاش شده بود. به دفتر تمرینی که بهش داده بود نگاه کرد. از وقتی پسر رفته بود اونقدر خسته و آشفته بود که توجهش جلب چیزای دیگه نشه. وقتی دفتر رو برداشت و اولین صفحهاش رو باز کرد، تصویر تاریکی که کشیده بود جلوی چشماش اومد. ورق زد و از طرح روبه روش شگفت زده شد. فضای پارک چنگلی که چندماه پیش رفته بودن، به خوبی روی صفحه جا خوش کرده بود؛ اما نکتهی چشمگیر نقاشی، خودش بود. دوباره ورق زد، صورت خودش با کک و مکهای ریز و درشتش روی یکی از برگهها بود و چشمهای بستش خبر از خواب بودنش میداد. هرچقدر که ورق میزد، تصاویر خودش به مرور بیشتر میشدن. نمیدونست توی قلبش احساس ضعف داشت یا تعجب؛ اما نتونست بیشتر فکر کنه. با شنیدن صدای قدمها، دفتر رو سریع بست و توی کشوی میز تحریر جا داد.
لحظهی بعد، هوانگ هیونجین، جلوش ایستاده بود. قدمی به سمتش برداشت که با صدای جیاون قطع شد:
"کلی به دست و پای پدر و مادرت افتاد و ازشون تشکر کرد."
از پشت هیونجین، به فلیکس نگاهی کرد و چشمک زد:
"خب، بعد از اینهمه وقت نمیخواین جشن بگیرین؟ ناسلامتی پروندهی کذایی بسته شد!"
مربی نگاهی به مومشکی کرد و منتظر جوابش بود. هیونجین دوست داشت جشن بگیره، اما نه با حضور مین جیاون. به طرز عجیبی، دختر روی اعصابش راه میرفت و هنوز هم آغوش تنگی که توی دادگاه دیده بود رو از یاد نبرده بود. اما نمیتونست از همین اول ساز مخالف بزنه:
"من موافقم."
فلیکس لبخندی زد و جیاون به طرفش رفت و دست دور گردنش انداخت. آدامسش رو باد کرد و نگاه قفل شده هیونجین روی دست خودش رو دید.
---------------
-Justin Bieber, the feeling-
پس از شام خوردن و نوشیدن مقدار زیادی الکل، هیونجین کمی خمار شده بود. احساس میکرد دوست داره صورت سفید پسر رو توی دستاش بگیرا و بینی قرمز شده از سرماش رو ببوسه. اما دختر نچسب، کنارش نشسته بود. با وجود اینکه الکل زیادی نوشیده بود، مست به نظر نمیرسید. موبلوند رو به حرف میگرفت و باعث خندهاش میشد. قلبش فشرده میشد و احساس میکرد وجود نداره. برای چی باید خندههای زیباش رو با مامورمخفی به اشتراک میذاشت؟ چشمهای خمارش رو روی هم فشار داد و سعی کرد حرف بزنه:
"من، میخوام برگردم."
حرفش باعث شد صدای مکالمه قطع بشه و نگاه متعجب اما ناراحت فلیکس روش قفل بشه. اینطور نبود که بهش توجه نمیکرد، تمام حواسش به هوانگ هیونجین بود اما به حرف های جیاون گوش میکرد. جی اون رو به فلیکس گفت:
"یا لیکسی، برو از مغازه بغلی یه چتر بگیر. داره بارون میاد، اگه شدید بشه نمیتونیم برگردیم."
مخاطبش اون بود اما نگاهش روی مومشکی قفل بود و یونگبوک فهمید میخواست تنها باهاش حرف بزنه. از کار هاش سر در نمیآورد اما باز هم با اعتماد به دختر، بلند شد و بدون حرف اضافهای، بیرون رفت. جیاون نگاه سردی به پسر انداخت:
"من از لیکس خوشم میاد."
چشمهای هیونجین درشت شد. به نظرش تا همین الان هم زیادی تحملش کرده بود:
"چی؟"
"به نظر میاد دوسش داری. خواستم بگم اگه میخوای بری زودتر لطفا؛ خیلی کار رو برام راحتتر میکنی."
"من... ."
دستش رو که با دستکشهای چرمی پوشیده شده بود ولی انگشتهای بلندش پیدا بود، بالا آورد:
"برای من سفسطه نباف هوانگ. هنوز حرف نزده خسته شدم؛ دلم برای لیکس میسوزه. چجوری هر روز تحملت میکرد؟"
پوزخندش روی اعصابش سوهان کشید:
"اگه بری نمیتونی داشته باشیش. برای من میشه. فهمیدی؟"
هیونجین دندوناش رو روی هم فشار داد:
"حق نداری نزدیکش بشی."
دختر دورگه توی چشمهاش خیره شد:
"If you don't like this, stay and fight for him.
(اگه نمیخوای اینطوری بشه، بمون و براش بجنگ.)"
سریع بلند شد و از مغازه بیرون زد. بارون شدید نبود و نم نم روی صورتش میریخت. فلیکس که تازه از مغازه بیرون اومده بود، با دیدن مومشکی، چتر رو باز کرد و روی سرش گرفت تا خیس نشه. هیونجین نگاه خیرهاش رو به پسر داد و دستاش رو توی جیب سوییشرتش فرو برد. اگه به انتخاب خودش بود، دوست داشت تا آخر عمرش پسر رو نگاه کنه و روحش رو تسخیر کنه. حالا که از کابوسش خلاص شده بود، زیبایی پسر رو واضحتر میدید. مثل این میموند که غبار روی گنجی که تازه پیدا کرده بود رو کنار میزد و میفهمید اینهمه سختی رو برای چی از سرگذرونده.
فلیکس سکوت کرده بود و نگاهش میکرد. دیگه نمیخواست برای چیزی که متعلق بهش نبود، تلاش بکنه. اما نمیتونست مانع شیفتگی که از قلبش سرچشمه میگرفت بشه.
هیونجین به چشمهای کهکشانی رنگش نگاه کرد و قسم میخورد میتونست علاقه موبلوند رو نسبت به خودش ببینه. شاید هم اشتباه فکر میکرد. شاید تمام این مدت، توهم میزد که همه دوسش دارن و همه جوره کنارش میمونن. حتی اگه اینطور هم بود، میخواست به دستش بیاره. میخواست برای یک بارم که شده برای داشتن تلاش بکنه. نه اینکه جلوی روش باشه و به راحتی با دست دراز کردن بهش برسه.
صدای بارون مکالمهی بین افکارشون رو به هم میزد. هیونجین قدم دیگهای نزدیک تر شد و حالا چند سانت با پسر فاصله داشت. فلیکس مجبور شد برای اینکه بتونه چشمهاش رو ببینه سرش رو بالا بگیره و مومشکی کمی سرش رو خم کرد تا ارتباطش رو با گویهای زندگیش قطع نکنه. سرش رو نزدیکتر برد و لبهاش رو روی پیشونی پسر گذاشت. نرم، آروم، پرفریاد اما بی صدا؛ مکث کرد و بوسهای روی پوست نرمش نشوند.
چشمهای مو بلوند بسته شده بود و از حجم احساساتی که تجربه میکرد، بغض کرده بود. نامردی بود اینهمه خواستن. حالا که نقاش، با لبهاش روی صورتش طراحی میکرد، چطور میتونست اثرش رو از قلبش پاک بکنه؟ حتی اگه تا الان احتمالی برای فراموش کردنش وجود داشت، حالا همهاش محو شد.
پیشونیاش رو روی پیشونی پسر گذاشت. چطور میتونست اینهمه حس رو توصیف کنه؟ چرا تا الان متوجه نشده بود چقدر براش عزیز و مهمه؟ انگار که اون دختر بیدارش کرده بود.
حسش مثل راه رفتن روی ابرهای پنبهای با پاهای برهنه بود. اما فلیکس از قایم موشک خسته شده بود. اگه دوستش داشت، باید مستقیما میگفت. پس دست پسر رو آروم گرفت و بالا آورد، روی دستهی چتر گذاشت و مجبورش کرد چتر رو نگه داره. لحظهای بعد، مومشکی با دنیایی از احساسات لبریز شدهاش تنها بود.
---------------
جیسونگ روی کاناپه نشسته بود و تونسته بود بعد از چند وقت، موارد کاریش رو چک بکنه. اما حواسش با وجود پسربزرگتر که مدام سرش رو توی موهاش فرو میبرد و پوستش رو بو میکشید پرت میشد و سر سوزنی تمرکز نداشت. بالاخره کلافه سمتش برگشت:
"مینهو چیکار میکنی؟"
دوست پسرش دلخور و طلبکار بود:
"بعد از اینکه با برادر خوشگلت حرف زدی و برگشتی حتی یه ذرهام اینجا نیستی. همش سرت تو گوشیه دکتر. میدونستی منم بیکار نیستم؟"
جیسونگ گوشیش رو خاموش کرد و ترجیح داد کمی اذیتش کنه:
"خب پس چرا خونهای؟"
کوکا هنوز یادنگرفته بود آدم طفره رفتن نبود؟ هنوز نمیدونست کسی نیست که زیاد صبر بکنه؟ انگشتهاش رو توی انگشتهای بلند پسر فرو برد:
"چون تو اینجا نشستی و بعد از اونهمه اتفاق مزخرف، بالاخره نفس میکشی. لبخند میزنی و خیالت راحته. من نمیخوام اینا رو از دست بدم."
بعد از تموم کردن جملهاش، فکرش سمت پیام های تهدید آمیزی که دریافت میکرد، رفت. این مدت بیشتر از قبل همچین پیام هایی دریافت میکرد و نمیخواست جیسونگ درگیر این ماجرا بشه. بالاخره بعد از مدتی تونسته بود آسوده باشه. اگه به عنوان معشوقش زنجیرهی بدبختیهاش رو ادامه میداد، نه تنها فایده ای نداشت، بلکه برای پسر مضر هم بود. بر خلاف بقیه، مینهو عادت نداشت توی این شرایط هم پا پس بکشه. شاید یکم دیرتر بهش میگفت. شاید هر کسی بود دامیانگ رو ترک میکرد اما مینهو نمیتونست پدرش رو توی محاصرهی گرگها ول کنه و به فکر خودش باشه؛ از طرفی، خودخواهتر از اونی هم بود که بخواد بدون اینکه توضیحی بده، از پسر جدا بشه.
جیسونگ همچنان منتظر بود حرفش رو ادامه بده؛ اما وقتی دستش با حرارت شیرین پسر احاطه شد، دیگه صدایی نشنید و نگاه مینهو دورتر به نظر رسید. از جا بلند شد و مقابل چشمهای کنجکاو و منتظر پسر، روی پاهاش نشست و پاهای خودش رو دو طرف کاناپه گذاشت. دستهاشو دور گردن پسر حلقه کرد و بهش نگاه کرد.
پس حس کرده بود که فکرش درگیره و میخواست تسکینش بده یا حواسش رو پرت کنه؟ هرچی که بود از داشتنش احساس خوشبختی کرد. دستهای قویاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد. با صدای نرم و شوخ جیسونگ، روی پوستش لبخند زد:
"یکی از نقاط فتیش لی مینهو گردنه!"
میخواست چیزی نگه. اما اونقدر از رفتنش ترس و از بودنش اعتماد داشت که نمیتونست پیش خودش نگه داره:
"هانا..."
جیسونگ تکون خورد تا نگاهش کنه. منظورش رو فهمید و سرش رو بالا آورد، دستهاشو روی پوستش کشید و به صورتش که رسید، ایستاد و توی چشماش خیره شد تا تمام توجهش رو داشته باشه:
"میدونم. تو حتی اگه نگی هم من میفهمم. میدونم هنوز حل نشده. و هنوز هم از پدرت عصبانیم که تا این حد درگیرت میکنه و فکر میکنه وظیفه توئه که هر دفعه حلش کنی. اما تردید نکن که بهم بگی. باشه؟ مهم نیست چقدر سختم بوده و الان مشکلم حل شده. اما تو هم الان بخشی از منی لی میهنو. مشکل تو مشکل من هم هست. فهمیدی؟"
از حجم اعتمادی که دریافت کرد، حظ کرده و بیطاقت سرش رو جلو برد و لبهای پسر رو بین لبهاش قفل کرد. جیسونگ جواب بوسهاش رو داد و موهای پشت سرش رو حمایتگرانه نوازش کرد. بوسه عمیقتری به لب پایینیاش نشوند؛ اما صدای زنگ در، باعث شد اخم کنه و وقتی جیسونگ ازش فاصله گرفت، زیر لب اعتراض کرد:
"هر کی باشه میکشمش."
خندهی جیسونگ باعث شد توی دلش ستایشش کنه:
"نمیتونی چون برادرمه!"
YOU ARE READING
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢