مینهو از فلیکس خبر گرفته بود و وقتی شنید دوستش به اجبار هیونجین راضی شده تا کمی برای خودش وقت بذاره، خوراکی سفارش داد تا عصرونهی کاملی برای جیسونگ آماده کنه.
مومشکی رفته بود تا دوش بگیره و از وقتی بیدار شده بود، سعی میکرد نامحسوس نگاهش رو از مینهو بگیره اما پسر بزرگتر همهاش رو میدید و تمام سایدهای داروسازِ زخمهاش، براش ستودنی بود.
با صدای گوشیش از افکارش بیرون کشیده شد:
"مینهویا، اگه کسی بهت زنگ زد و ازت خواست جایی بری، اصلا نرو. فهمیدی؟"
دستش رو توی موهاش کشید و کلافه، شمارهی پدرش گرفت. وقتی پدرش تماس رو قبول کرد، برای اولین بار تمام خودش رو به پدرش ابراز کرد:
"فکر نمیکنیی یکم داری زندگی رو برام سخت میکنی؟ به زور میتونم پامو از خونه بیرون بذارم. حتی دوستامم نمیتونن درست بیرون برن و همیشه چهارتا غول باید بهشون بچسبن."
"......"
"هر کاری که داری میکنی بس کن. اینهمه سال باهات کوتاه اومدم چون چیز ارزشمندی برای محافظت نداشتم. الان همهی زندگیم کنارمه و اگه بخاطر تو و منافع مزخرفت بلایی سرش بیاد، اونوقت منم که برای همیشه از زندگیت میرم."
گوشیش رو روی میز پرت کرد. صدای آیفون توجهش رو جلب کرد. بعد از تحویل گرفتن خریدهاش، جیسونگ رو مقابل در آشپرخونه دید. شونه هاش کمی افتادن:
"از کی اونجا واستادی و چیزی نگفتی؟"
جیسونگ لبخند زیبایی بهش هدیه داد:
"از وقتی گفتی 'الان همهی زندگیم کنارمه و اگه بخاطر تو و منافع مزخرفت بلایی سرش بیاد، اونوقت منم که برای همیشه از زندگیت میرم'. نمیتونم بگم از شنیدنش ناراحت شدم."
به پسر کمک کرد تا خرید ها رو جا به جا کنه. مینهو جلوش رو گرفت، کمرش رو گرفت و مومشکی رو روی اپن آشپزخونه نشوند:
"درد نداری؟"
جیسونگ کمی خجالت کشید:
"نه... ."
مینهو روی لبهاش رو بوسید:
"خوبه."
دستهاش رو روی رونهای پسر گذاشت:
"فکر کنم هر لحظه باید منتظر باشم یکی زنگ بزنه و روزمو خراب کنه."
-----------------
-Hymn For the weekend-
در اتاقش رو باز کرد و موبلوند قدم جلو گذاشت. بعد از اینکه نیم ساعتی فقط مشغول دیدن نمای خارجی و باغ بزرگ خونه شده بود، نوبت اتاق نقاش بود. دکور اتاقش سفید و قرمز بود و برای فلیکس دیدن همچین رنگی، کمی عجیب بود. وقتی علت دیدارشون رو به یاد آورد، با خودش فکر کرد بعید نیست که قبل از حادثهای که براش اتفاق افتاده، شخصیت شادتری داشته. اما میدید که بعد از گذروندن اونهمه پستی و بلندی، دیدگاهش از نظر عقلی عمیقتر شده.
بومهای سفید زیادی گوشهی یکی از دیوار ها بودن و تخت تک نفرهای گوشهی اتاق بزرگ قرار داشت. کتابخونهی کوچیکی کنار تخت قرار داشت و میز تحریرش، کنار کتابخونه جا خوش کرده بود. فضای بزرگ اتاق توسط دوتا راحتی و عسلی بینشون پر شده بود. تصور کرد که پشت میز میشینه، به ایدههای زیادی فکر میکنه و نقاشی میکنه و روز هاش رو میگذرونه. کنار میزش رفت و بهش دست کشید. کشوی زیر میزش رو باز کرد و طبق انتظارش، دفترهای زیادی پیدا کرد. سوالی که یه دفعه توی ذهنش اومد رو بلند پرسید:
"چرا پرتره؟"
"هوم؟"
در حالیکه یکی از دفتر های تمرینش رو ورق میزد سوالش رو تکرار کرد:
"چرا تصمیم گرفتی صورت آدما رو بکشی؟ چرا طبیعت نه؟ چرا منظره یا اشیاء نه؟"
سرش رو روی شونه اش گذاشت. وقتی حرف میزد، چونهاش بالا و پایین میشد:
"چون چهرهی آدما بازتاب شخصیتشونه. شایدم نباشه. ولی اولین چیزیه که میبینی. کسایی که از دستشون میدی، آرزو میکنی تا ابد صورتشون و به خاطر داشته باشی و کسایی که دوسشون داری... ."
موبلوند سر برگردوند و نگاه خیرهی نقاش به چشمهای خودش رو دید:
"تصویر صورتشون تبدیل به زندگیت میشه."
صدای نم نم بارون مکالمه اشون رو قطع کرد. هیونجین از پنجره به بیرون نگاه کرد. قطرات هر لحظه سرعت بیشتری میگرفتن. فلیکس با نگاه کردن منظرهی باغ بیرون، فکری به سرش زد:
"توی این کمد بزرگت، دوتا بارونی پیدا میکنی هوانگ؟"
هیونجین، گیج سر تکون داد:
"صبر کن."
چند لحظه بعد با یک بارونی آبی و بارونی سفید توی دستش ظاهر شد. فلیکس بارونی آبی رو پوشید و بارونی سفید رو تن پسر کرد. دستش رو گرفت و از طبقهی دوم پایین دوید. هیونجین هنوز گیج بود و نمیدونست میخواد چیکار کنه. فلیکس با شدت در بزرگ عمارت رو باز کرد و بیرون رفت و زیر بارون ایستاد. دستهاشو از هم باز کرد و خندید. هیونجین هنوز چند قدم عقبتر بود و به تصویر دیوونه واری که جلوش ایجاد شده بود نگاه میکرد. شاید هم میخکوب زیبایی خندههای فرشتهی نجاتش شده بود. فلیکس با خنده بهش خیره شد:
"بیا اینجا."
وقتی سردرگمی پسر رو دید، نگاهش به کنار پاش افتاد. شلنگ آبیاری گیاهای بزرگ و کوچیک، بهش چشمک میزد. بدون اینکه بخواد لحظهی دیگهای فکر کنه، شلنگ رو برداشت و بازش کرد. هیونجین وقتی به خودش اومد که تقریبا خیس شده بود. دستهاش رو سپر کرد و داد زد:
"چیکار میکنی."
حالا هر دوشون خیس شده بودن. هیونجین بالاخره قدم گذاشت و دنبال فلیکس دوید. موبلوند شلنگ رو رها کرد و دوید تا دست نقاش بهش نرسه. لبهاشون به خنده باز شده بود و توی باغ بزرگ عمارت میدویدن. فلیکس به یکی از درخت ها رسید و تنه درخت رو سفت گرفت:
"نیا اینجا هوانگ."
هیونجین موهای خیس شدهاش رو کنار زد و خندید:
"مگه دستم بهت نرسه."
"اگه دستت برسه میخوای چیکار کنی؟"
وقتی نامحسوس فاصلهاش رو کم کرد، فلیکس پرید تا فرار کنه اما بارونی آبی رنگش توی مشت هیونجین گیر کرد و وقتی به سمتش کشیده شد، برگشت. مومشکی پسر رو سمت خودش کشید و به محض گیر انداختنش، صورتش رو با دو دست قاب کرد و لبهاش رو پر فشار، روی لبهاش گذاشت. فلیکس دستهاشو سمت یقهی بارونی سفیدش برد و بهش چنگ زد. هر دوشون لبخند به لب داشتن و اینکه کاملا خیس شده بودن، کم اهمیت ترین مسئلهی ممکن بود. هیونجین لب پسر رو توی دهنش کشید و با شصتش، جاهایی که محل فرود اومدن کک و مکهای ستودنیاش بودن رو نوازش کرد.
فلیکس دهنش رو بیشتر باز کرد و دوتا دستش رو بالا برد و توی موهای خیس پسر چنگ زد و به عقب شونه کرد. وقتی دستهاش به پشت گردنش رسید، محکم قفل شدن و بدنای خیسشون کاملا به هم چسبید.
بعد از گرفتن چندین بوسهی نفسگیر و محکم، از هم فاصله گرفتن. هیونجین دستاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و خندید. به خودش اجازه داد نعمت بهشتی توی دستاش رو ستایش کنه و وجودش رو احساس کنه. فلیکس با دیدن خندهی زیبای پسر، لبهاش از هم باز شدن و ردیف دندوناش زیبایی و خاص بودن خنده ی پسر رو به رخ کشیدن.
فلیکس با خودش فکر کرد زمانی بهتر از الان نمیتونه برای بیان احساساتش پیدا کنه، پس همینطور که سعی میکرد تصویر خندهی زندگیش رو توی ذهنش ثبت کنه، دهن باز کرد تا حرف بزنه که با شنیدن صدای متعجبی، برگشتن و به سمت در ورودی نگاه کردن:
"هیونجینا!"
مادر هیونجین، توی کت و دامن و بارونی که روش پوشیده بود، با چتر بزرگی که سپرش شده بود، مقابلشون ایستاده بود.
-------------
فلیکس ماگ رو توی دستش گرفته بود تا گرم شه و تمام مغزش درگیر این شده بود که وقتی زن میانسال، اونا رو توی اون وضع دیده بود، قرار بود چطوری با پسرش حرف بزنه. بعد از اینکه مادر هیونجین به داخل دعوتشون کرد تا دوش بگیرن و خودشون رو گرم کنن، اینجا نشسته بود و احساس میکرد هر لحظه منتظر موندن به اندازهی سالها میگذره. لحظهای بعد، هیونجین داخل اتاق بزرگ شد و پشت سرش، زن وارد شد و در اتاق رو بست تا هوای گرم اتاق رو پر کنه. به سمت موبلوند اومد و روی راحتی که مقابلش قرار داشت نشست:
"هیونجین باید میگفت قراره بیای سئول، میخواستم برای شام دعوتت کنم."
لبخند مهربونی روی لب آورد که باعث شد کمی استرسش از بین بره. متقابلا لبخند مودبی زد:
"از لطف و توجهتون ممنونم. قرار نیست زیاد اینجا بمونیم."
"میدونم. بهم گفته درگیر چی هستین."
کمی جلو اومد، ماگ رو از دستش کشید و روی عسلی گذاشت و در عوض، دستاش رو گرفت:
"مواظب همدیگه باشین. باشه؟"
فلیکس با تعجب و نگاه گنگی زن رو نگاه میکرد. مادر، در مقابلش خنده ی کوچیکی کرد:
"اینکه پدر هیونجین و جیسونگ بهشون سخت میگیره باعث نمیشه من ندونم پسر بزرگترم اینهمه سال اذیت شده یا هیونجین حدود یک سال پیش چه زجری رو تحمل کرد. مواظبش باش، و سلام منو به جیسونگم برسون. باشه؟"
قلب موبلوند از حس خوب پر شده بود. لبخند خالصانهای زد و سر تکون داد:
"ممنونم که باهام خوب رفتار میکنین."
"تو پسرم رو نجات دادی، نمیتونم باهات بد باشم."
هیونجین دست توی جیب گرمکنش کرد:
"خیلی خب مامان. فکر کنم دیگه داره معذب میشه."
زن خندید و تنهاشون گذاشت و قبلش، کلی سرزنششون کرد که زیر بارون موندن و درخواست کرد تا شب بمونن که کاملا گرم شده باشن و مریض نشن. فلیکس توی اتاق بزرگ پسر قدم برمیداشت. با به یاد آوردن حرفهای مادر هیونجین و اسم جیسونگ، گوشیش رو درآورد و پیامی به دوستش فرستاد:
"چطوری مینهویا؟ همه چی خوبه؟"
بعد از چند دقیقه صبر و دریافت نکردن جوابی، با فکر اینکه پسر دستش بنده، گوشیش رو توی جیبش گذاشت. خودشو از پشت روی تخت مومشکی انداخت و چشمهاشو بست. از هیونجین ممنون بود. فکر نمیکرد یه سفر مختصر بتونه انقدر حالش رو بهتر بکنه. چشمهاشو باز کرد. با یه جفت چشم نافذ مواجه شد که بهش خیره شده بودن. نقاش لبخندی زد و روی بینیاش رو بوسید:
"خوش میگذره؟"
"بیا زودتر برگردیم هتل."
هیونجین ابرویی بالا انداخت. فلیکس تار موی بلند نقاش که توی صورتش اومده بود رو کنار زد:
"مگه نمیخواستی از روی خودم نقاشی کنی؟"
-----------------
--------------
تیشرتش دستش بود و نامطمئن وسط اتاق ایستاده بود. صدای در زدن پسر رو شنید:
"فلیکس، اگه دوست نداری مجبور نیستی انجامش بدی."
دستش رو بالا برد تا ضربهای به در بزنه که روی هوا خشک شد. فلیکس تیشرتش رو درآورده بود و همونطور که میخواست، موهای بلندش رو سشوار کشیده بود و تار های بلوندش از پشت تا روی گردنش میرسیدن. به سمت صندلی رفت و روش نشست، یکی از پاهاش رو بالا آورد، چونهاش رو روی زانوش گذاشت و کمی شونهاش رو جمع کرد تا بتونه قسمت کوچیکی از چونهاش رو بپوشونه. هیونجین، کاغد به دست، محو منظرهای که پیشنهاد داده بود، شد. نور قرمز و نارنجی آفتاب که در حال غروب بود، تمام پنجره دیواری رو گرفته بود و تنها چیزی که این منظره رو خیره کننده میکرد، پوست سفید و درخشان پسر و موهای بلوندش بودن که توی صورتش ریخته بودن و گردنش رو احاطه کرده بودن. ناخواسته صحبت کرد:
"میذاری ازت عکس بگیرم؟"
لبخند مسخ شده ای به لب آورد:
"قشنگ تر از اونیه که با نقاشی سر و تهشو هم بیارم."
فلیکس بدون اینکه ژستش رو به هم بزنه، سر تکون داد. پسر، دوربینش رو بیرون آورد، زاویه رو طوری تنظیم کرد که قسمتی از شونه و کمر برهنهی پسر توی قاب بیوفته و نور خیره کننده غروب، برق چشمهاش و کک و مکهاش رو بیشتر به رخ بکشه.
بدون هیچ حرف دیگهای، صندلی مقابلش گذاشت و شروع به طرح زدن کرد.
فلیکس حس میکرد زیر نگاه تیز بین و جزئی نگر دوست پسرش در حال آب شدنه. ناخواسته تنها موندنشون رو به یاد آورد و اینکه چقدر مومشکی بهش فضا داده و حتی حرفی و درخواستی از داشتن رابطه نکرده و تمامش رو به عهدهی خودش گذاشته. چشمهاشو بست و از بیدقتیاش به خودش لعنت فرستاد. با صدای هیونجین چشماش رو باز کرد:
"فلیکس، چشمهاتو نبند."
"اوه، متاسفم."
هیچ حرف دیگهای رد و بدل نشد و فلیکس با تماشا کردن این جنبهی پسر، حتی متوجه نشد که مدتها توی اون حالت نشسته تا طرحش تموم بشه. نقاش به طرح تکمیل شدهاش نگاه کرد و به سمت موبلوند گرفت تا نظرش رو بپرسه:
"نظرت چیه؟"
تصویری که از خودش میدید رویایی تر از همیشه به نظر میرسید و فلیکس صادقانه پیش خودش فکر کرد تا همین الان هم زیادی صبرکرده و انقدر غرق مشکلات و چیزهای مختلف شده که خودشون رو از یاد برده. لبخندی زد:
"خیلی قشنگ شده."
-Ariana Grande, Into you-
به سمتش قدم برداشت و وقتی به یک قدمیاش رسید، تخته شاسی رو ازش گرفت و روی دراور گذاشت. کمی روی پنجه هاش بلند شد تا صورتش دقیقا مقابل صورت مومشکی قرار بگیره. نزدیک شد و لبهاش رو روی لبهای درشتش گذاشت و کمی مکید. دستهاش رو روی سوییشرت پسر نشوند و از روی شونههاش پایین کشید و زمزمه کرد:
"نظرت چیه نقاشی کشیدن روی روح منم کامل کنی؟"
هیونجین که با حرکات پسر گیج و مسخ شده بود، به چشمهاش نگاه کرد و با دیدن لبخند پسر، ضعف کرد:
"فکر کنم زیادی براش صبر کردی هیونا."
هیونجین بدون اینکه اجازهی حرف زدن بهش بده، لبهای سرخش رو مهر کرد و کمرش رو گرفت و بالا کشید. فلیکس با فهمیدن منظورش، پاهاش رو بالا آورد و دور کمرش حلقه کرد و دستهاش رو دور گردنش انداخت تا تعادلش رو حفظ کنه. مومشکی با دستهاش، پسر رو نگه داشته بود و بدون اینکه بوسههای عمیق و مکیدنهای صدا دارش رو قطع کنه، به سمت اتاق قدم برداشت. فلیکس کمی دهنش رو باز کرد و لب پایینی پسر رو که شیفتهاش بود، بین دندوناش فشار داد و با حس کردن زبون مومشکی روی دندوناش، دهنش رو باز کرد. بوسهاشون هر لحظه پرحرارتتر میشد و موبلوند همین الان هم سرشار از شور و اشتیاق تعلق داشتن به نقاش روحش شده بود. وقتی زانوش با تخت توی اتاق برخورد کرد، خودش رو انداخت که باعث شد فلیکس اول روی تخت بیوفته و هیونجین روی پسر فرود بیاد اما پاهاش رو از دور کمر مومشکی باز نکرد. فلیکس خندهای کرد که باعث شد دیوونهتر بشه و روی گونهاش رو ببوسه. یه جایی زیر چشمش و روی کک و مکهاش. روی پلکهاشو بوسید، پیشونیش رو بوسید، روی بینیاش رو بوسید. دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرده بود تا کامل روی موبلوند نیفته و سنگینیاش باعث اذیت کردنش نشه. هیونجین نمیدونست قراره چطوری ادامه بده چون تصویری که همین الان جلوی چشمهاش قرار داشت، دیوونهاش کرده بود. فلیکس با موهای بلوند و به هم ریخته، بدون لباس، زیرش بود و نگاهش از هر وقت دیگه ای دعوت کنندهتر بود. فلیکس قفل دستاش رو تنگتر کرد که باعث شد صورتش نزدیکتر بشه و لبهاشون با فشار و شور بیشتری روی هم قرار بگیره. زبوناشون روی هم دیگه میلغزیدن و موبلوند میخواست حرارت بدن پسر رو حس کنه. بلیز پسر رو گرفت و بالا کشید و هیونجین لحظهای ازش جدا شد تا بلیز از سرش رد بشه. نمیدونست چطوری میتونست عمیقتر از این ببوسه و اگه همچین چیزی وجود داشت، حتما انجامش میداد. انگشتهای فلیکس رو حس کرد که بدن داغ شدهاش رو لمس کردن. بعد از متورم کردن لبهای خیس و گرفتن نفس پسر، به سمت گردنش رفت و پوست نرم گردنش رو با بوسههای تند و عمیقش کنکاش کرد. زبونش رو روی پوست برفیش کشید. پسر چشمهاشو بست و نفسش رو با صدا رها کرد. لبهای مومشکی رو حس کرد که ترقوهاش رو بوسیدن و دندوناش رو کمی توی پوستش فرو بردن. نالهای از بین لبهاش فرار کرد. هیونجین کمربند شلوارلیِ فلیکس رو گرفت و بعد از باز کردنش، با دستش شلوارش رو درآورد و سرش رو پایینتر برد تا ذره به ذرهی بدنش رو با بوسههاش بپوشونه. فلیکس متقابلا به شلوار راحتی پسر چنگ انداخت تا هیچ پوششی باعث نشه گرمای پسر رو حس نکنه. هیونجین نوک سینهی پسر رو لیس زد و بین لبهاش گرفت. فلیکس چشمهاش رو روی هم فشرد و با دست چپش، موهای پشت گردن نقاش رو چنگ زد. هیونجین کمی پایین تر رفت و بوسهی مکندهای روی پوست شکمش کاشت. وقتی میخواست دوباره صورت پسر رو ببینه، زبونش رو از پایین شکمش تا سینه اش کشید و بوسهی خیس و سرخی روی قفسهی سینهاش گذاشت. کمی بالاتر اومد و انگشتاش رو سمت دهن پسر برد. موبلوند سه انگشت بلند پسر رو توی دهنش فرو برد و با لیسیدن، سعی کرد کمکش کنه. هیونجین با دیدن این تصویر توی ذهنش فریاد میزد اما سعی کرد با جملهای حسش رو بیان کنه:
"نباید انقدر خوشگل میبودی. نه روحت و نه جسمت. اون وقت انقدر بد گرفتارت نمیشدم."
بعد از اینکه انگشتهای پسر رو کاملا مکید و خیس کرد، هیونجین با نگاه کردن بهش رضایتش رو دریافت کرد و پس از کندن آخرین تیکهی لباسهاش، با اضافه کردن نوبت به نوبت انگشتاش توی ورودی پسر، سعی میکرد کمکش کنه. فلیکس به کمرش قوس داد تا با وجود درد، فشار رو بهتر حس کنه.
بعد از چند دقیقه که انگشتاش رو داخل بدن پسر حرکت داده بود و افکارش رو دربارهی چطور بودن حس عضوش داخل پسر پس میزد، فلیکس پیش دستی کرد:
"صبر کن."
با وجود اینکه درد باعث شده بود کمی سخت حرکت کنه. بلند شد و باکسر هیونجین رو از تنش درآورد. مومشکی دو زانو روی تخت نشست و وقتی فلیکس دستهاشو دور گردنش حلقه کرد و روی پاهاش نشست، منظورش رو فهمید. دستاش رو روی کمر پسر گذاشت:
"اینطوری دردش... ."
"ميخوام اینطوری انجامش بدی."
مومشکی تردید داشت. فلیکس که دیگه به نهایت صبرش رسیده بود، باسنش رو به عضو پسر کشید و کمی حرکت کرد. توی چشمهاش خیره شد و لحنش باعث شد هیونجین همه چیز رو فراموش کنه:
"دیگه نمیتونم برات صبر کنم."
هیونجین کمر پسر رو گرفت و کمی بالا آورد تا بتونه عضو کاملا تحریک شدهاش رو روی ورودی پسر تنظیم کنه. برخورد عضو متورم موبلوند با پوست شکمش فقط حال خودش رو وخیم تر میکرد. میخواست کم کم واردش بشه اما فلیکس شونه هاش رو گرفت و کاملا نشست که باعث شد تمام عضو پسر توسط ورودی تنگش احاطه بشه. سرش رو به عقب پرت کرد و چشمهاش سیاهی رفت، نالهی بلندی سر داد و هیونجین با دیدن پوست سفید و عرق کرده گردنش، سرش رو برگردوند و لبهاش رو درگیر بوسهی خیس و نامرتبی کرد. منتظر بود تا بتونه درد رو تحمل کنه. بعد از دریافت چند بوسهی عمیق، دستهاش رو روی شونهی پسر محکم کرد و کمی بلند شد و دوباره نشست. چند بار حرکتش رو تکرار کرد که باعث شد لگن مومشکی با حرکت موج وارانهاش همراه بشه و با هر بار که میشینه، داخلش ضربهی محکمی بزنه. پس از تحمل چند ضربه، برخورد عضو هیونجین رو به نقطه ی حساسش حس کرد و فریاد زد:
"همونجا."
دستاش روی شونهی پسر چنگ شدن. پاهاش رو دور کمرش برد تا بتونه به سرعت بخشیدن توی حرکاتش کمک کنه. هیونجین کمرش رو سفتتر گرفت و میدونست کمی ضعیف تر شده، پس سعی کرد کنترل حرکات رو به دست بگیره. سرعت ضرباتش رو بیشتر میکرد و با هر بار دیدن صورت غرق در لذت پسر که موهای خیسش به پیشونی اش چسبیده بودن و لبهای نیمه بازش که ناله سر میدادن و اسمش رو صدا میزدن، به اوج نزدیک تر میشد. هر باری که عضوش رو توی ورودیش غرق میکرد، مطمئن میشد نقطهی حساسی که بیطاقتش میکرد رو هدف بگیره و تمام عضوش رو داخل پسر فشار بده تا لذت غیر قابل وصفی رو بهش هدیه بده. نزدیک پسر شد و موبلوند سرش رو توی گردنش فرو برد و تنفسای مقطع و داغش رو روی پوست ملتهبش رها کرد. فشار قدرت ضرباتش روی نقطهی حساسش باعث شد با کوچک ترین حرکتی نالهی کشیدهای بکنه و رفت و برگشت روی عضو پسر رو مثل رقص ابدی ادامه بده.
هیونجین که میخواست تمام حسی که تجربه میکنه رو به پسر انتقال بده، هلش داد اما قبل از اینکه روی تخت بیوفته، دست قویش رو دور کمرش حلقه کرد و با دست دیگه، به تخت تکیه زد تا کمرش ملحفهها رو لمس نکنه. فلیکس شونههای مومشکی رو سفت تر فشار داد و قفل پاهاشو محکم تر کرد تا بتونه توی تحمل کردن وزنش کمک کنه و نمیدونست چطور در حالی که کل جسم پسر رو با یه دستش نگه داشته، ضرباتش محکم تر میشن.
حس کردن چند ضربهی مالکانهی دیگه و گرمایی پایین تنهی فلیکس رو پر کرد و کشیدهشدن عضوش روی پوست گرم شکم هیونجین باعث شد خودش هم به اوج برسه و بار دیگه سرش رو به عقب پرتاب کنه و ناله ی بی شرمانهای سر بده. مومشکی دوباره نشست و عروسکش رو توی آغوشش نگه داشت. سرش رو روی شونهی هیونجین گذاشت و نفس نفس زد. حسی که داشت از راه رفتن روی ابرها هم گذشته بود و تمام زندگیش رو میداد تا این آغوش رو برای خودش ابدی کنه. هیونجین کمی کمرش رو بالا برد و عضوش رو بیرون کشید. فلیکس موهای مشکی و عرق کرده که به صورتش چسبیده بودن رو کنار زد و روی چشمهاش رو بوسید. تمام وجود هیونجین چشم شد و به بت زندگیش خیره:
"خیلی عاشقتم لی فلیکس."
----------------------
آروم لای چشمهاشو باز کرد و اولین چیزی که جلوی چشمهاش نقش بست هیونجین خوابیده روی بازوش بود. بازوی دیگهاش رو دور گردنش انداخت و طوری که بیدار نشه، روی لبهاش رو بوسید. صدای لرزش گوشیش توجهش رو جلب کرد و با دیدن اسم مینهو و یادآوری اینکه جوابش رو نداده سریع تماسش رو جواب داد:
"مینهو."
هنوز هم برای اینکه صداش پسر رو بیدار نکنه، زمزمه میکرد. مینهو بدون توجه به چیزی به پسر شوک وارد کرد:
"فلیکس. باید با هیونجین برگردی. همین الان!"
کمی خیز برداشت:
"چی شده."
با شنیدن صدای پسر هر لحظه چشمهاش درشتتر میشدن. بازوش رو از زیر سر مومشکی درآورد و به موهای به هم ریختهاش چنگ زد:
"باشه، همین الان راه میوفتیم."
تماس رو قطع کرد و بازوی پسر رو تکون داد:
"هیونا، هیون."
هیونجین تکونی خورد و چشمهاش رو باز کرد. هنوز خواب و بیدار بود:
"چی شده لیکس؟"
"هیونا... ."
صدای بغض دارش خواب رو کاملا از چشمهاش دزدید. مثل موبلوند سر جاش نشست و صورتش رو قاب گرفت:
"چی شده؟"
بغضش رو به زحمت قورت داد و لب های لرزونش رو روی هم فشرد:
"باید برگردیم. همین الان."
![](https://img.wattpad.com/cover/309788595-288-k764320.jpg)
YOU ARE READING
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢