part 11

503 107 2
                                    

"با من می‌خوای حرف بزنی؟ چی میگه هانی؟"
هیونجین از تلفظ غریب اسم جدیدی که برادرش رو خطاب می‌کرد، با تعجب به هیونگش نگاه کرد و جیسونگ سعی کرد روند مکالمه رو سریع کنه:
"فقط به حرف‌هاش گوش کن مینهو. باشه؟ من میرم تا راحت تر باشین."
با حرف برادرش متعجب شد:
"بمون هیونگ."
لبخندی زد:
"قرار شد نزدیک‌تر شیم. یادته؟"
جیسونگ لبخند محوی زد و سر تکون داد. هیونجین نمی‌دونست چطوری احساساتش رو بیان کنه. فقط وقتی فلیکس تنهاش گذاشت، فکر کرد توی تمام این سالها، لی مینهو بیشتر از همه کنارش بوده و موبلوند تودار تر از اونیه که بخواد حرف‌هاش رو دوبار تکرار کنه. پس لب‌های خشکش رو با زبون خیس کرد:
"می‌خواستم درباره فلیکس صحبت کنم."
مینهو که بالاخره منظور پسر رو درک کرده بود، تکیه زد و منتظر شد. جیسونگ که می‌دونست برادرش برای اولین باره که چنین حسی رو تجربه میکنه، سعی کرد کمکش کنه:
"دوسش داری؟"
هیونجین به همه جا نگاه می‌کرد به جز چشمای برادرش و مینهو. صدای سرد مینهو بلند شد:
"خب در این باره متاسفم، ولی نمی‌تونم کمکت کنم!"
"ولی..."
"اگه می‌خوای بدونی متقابلا دوستت داره یا نه نباید از من بپرسی تا مطمئن بشی. این بزدل بونت رو نشون میده که بخوای همه جوانب رو در نظر بگیری و بعد برای شنا شیرجه بزنی‌. اگه یه طوفان غیر منتظره تو راهت باشه، سریع برمی‌گردی. هوانگ هیونجین، برای کسایی که ارزش قائلی، ریسک کن. وقت بذار، بذار بدونن برات ارزشمندن. زبونی یا با عمل، هرطوری که می‌تونی نشونشون بده‌. و فلیکس از اون کساییه که باید بشنوه؛ ببینه و حس کنه تا باورش بشه. پس خودت بگرد و ببین کجای کارت اشکال داشته. تنها کمکی که می‌تونستم بکنم در حد همین حرفا بود‌."
--------------
-Bambam feat seulgi, who are you-
فلیکس تا نیمه‌های شب، بی اختیار منتظر پسر مونده بود و با وجود اینکه چشم‌هاش می‌سوخت؛ ذره‌ای خواب به چشم‌هاش نیومد. می‌ترسید دوباره اتفاقی براش افتاده باشه. دل آشوبش دیگه اجازه نمی‌داد توی خونه منتظرش بمونه؛ پس به سمت در اتاقش رفت و وقتی بازش کرد، قامت بلند و صورت زیباش جلوی چشم‌هاش نقش بست. سعی کرد نفسی که از آسودگی می‌کشه زیادی محسوس نباشه. اما نگاه هیونجین عجیب بود. به نظر می‌رسید مستی کمی که داشته از سرش پریده، اما هنوز هم نمی‌تونست چشم‌هاش رو بخونه.
مومشکی قدم به قدم نزدیک‌تر شد و در رو پشت سرش بست. با هر قدم که نزدیک‌تر میشد، فلیکس قدمی عقب تر می‌رفت. تا جایی که بی اختیار، ایستاد و تصمیم گرفت به قلبش اعتماد کنه و به پاهاش اجازه ی عقب نشینی نده. صدای جدی و بم شده‌ی هیونجین از فاصله ی کمی به گوشش رسید:
"می‌دونستی تو آیینه‌ی منی؟"
با گیجی سر بلند کرد و به چشم‌هاش خیره شد. نقاش بدون اینکه حالت صورتش تغییر بکنه، ادامه داد:
"آیینه تنها چیزیه که خود واقعیت رو نشونت میده. اما کسایی مثل من که توی زندگی اهل ریسک نیستن و همیشه توی آرامش زندگی می‌کردن، فقط اشکالات خودشون رو می‌بینن. آینه باهاشون مدارا می‌کنه ‌. سعی می‌کنه یه آیینه‌ی قدی بشه تا بهتر ببینن اما باز هم جز اشکال، چیزی توی خودشون پیدا نمی‌کنن."
قلب فلیکس با ناراحتی فشرده شد و دیگه نمی‌خواست گوش بده. منظورش این بود که اشکالاتش رو به رخش می‌کشه؟ هیونجین ادامه داد و فرصت اعتراض رو ازش گرفت:
"بعد از مدت طولانی که اشکالاتت رو می‌بینی و روز به روز ناراحت تر میشی؛ غباری که روی آیینه بود کنار میره. ممکنه اون غبار مسئله‌ای باشه که نذاره تو خودت رو کامل ببینی و درک کنی. و می‌فهمی اون آیینه تمام مدت با سماجت سعی داشته تمام زیبایی که از تو می‌بینه رو نشونت بده."
قلب بی قرارش نمی‌ذاشت تمام حرف‌هاش رو بزنه و صبر رو ازش گرفته بود. پس دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و بدناشون رو به هم چسبوند.
فلیکس تمام سعی‌اش رو می‌کرد که صدای نفس‌های بلند و پرهیجانش رو مخفی کنه. وقتی پسر توی آغوش گرفتش، دست‌هاش رو روی سینه‌اش گذاشت و از حس کردن ضربان محکم قلب مومشکی زیر دست راستش، ضعف کرد.
هیونجین پیشونیش رو به پیشونی پسر چسبوند و به چشم‌هاش زل زده بود:
"تو باعث شدی من زیبایی خودم رو ببینم. اول به خودم ارزش بدم و قدر داشته‌هامو بدونم. برای خواسته‌هام بجنگم و تسلیم نشم."
دست چپش رو بالا برد و چتری بلندی که کنار صورتش بود رو پشت گوشش زد:
"پس مهم نیست اگه قرار باشه تمام عمرم رو برای داشتنت بجنگم. اما فرصت گفتنش یا الانه یا هیچوقت. دوستت دارم لی فلیکس."
موبلوند نفس بریده بود، قلبش هنوز جملات اول پسر رو هضم نکرده بودن و شنیدن صدای هیونجین که خواستنش رو فریاد میزد باعت میشد به صدای پیامک گوشی اش کاملا بی توجه باشه:
"می‌دونی چند ساله همدیگه رو ندیدیم یونگ‌بوک؟"
--------------

{Inception Of a Nightmare, Full}Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum