-5sos, Lover of mine-
چونه اش رو روی شونه ی پسر گذاشت و به تست های توی بشقاب نگاه کرد:
"داری چیکار میکنی؟"
"صبحونه!"
نیشخندی زد و ادامه داد:
"وقتی خودم انرژی رو ازت گرفتم باید خودم برش گردونم!"
جیسونگ چشمهاش رو چرخوند اما لرزش قلبش نشون داد از حرف پسر ناراضی نبوده. نفس گرمش رو روی پوست گردن پسر رها کرد:
"شاید فقط صبحونه برام کافی نباشه."
با برگشت ناگهانی پسر، خواست فرار کنه که کمرش توی دستهای قوی مینهو گیر افتاد. از زمین کنده شد و روی اپن آشپزخونه جا گرفت. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و پاهاش رو دور کمرش پیچید تا نزدیک تر بشه. تو چشمهای درخشان پسر خیره شد و بهش لبخند زد. مینهو مکالمه رو شروع کرد:
" برای امروز مرخصی گرفتی؟"
"معلومه! باید برای اولین نمایشگاهش باشم."
"حالش خوبه؟"
منحنی روی لبهای پسر کمی محو شد اما صداش آروم به گوش پسر رسید:
"مثل عادت کردن به یه زخم قدیمی میمونه. شاید؟"
یقهی تیشرتش رو کمی کشید تا انگشتهاش جای زخم روی شونهاش رو حس کردن. با فهمیدن قصدش، خم شد و سرش رو به سینهی پسر تکیه داد؛ پوست سفید شونهاش با چشمهای مینهو ملاقات کردن و لحظهای بعد، لبهاش بوسهای به زخم نسبتا قدیمیاش هدیه کردن. مینهو لبهاش رو روی پوست پسر نگه داشت:
"نمیدونی اون روز چی به سرم اومد."
با شنیدن این جمله برای هزارمین بار، چشمهاش رو بست و نفس لرزونی کشید. با دستاش گردن پسر رو عقب کشید و سر بلند کرد تا به گویهای درخشانش خیره بشه. بارها در این باره صحبت کرده بودن اما دلیل نمیشد بهش تشر بزنه و کلافه بشه. هربار ارزش خودش رو میفهمید و از اینکه تونست برگرده ممنون بود. سرش رو کمی کج کرد و با لحن نرمی جواب داد:
"خیلی ترسیدی؟"
مینهو با چشمهاش تمام اجزای صورتش رو از نظر گذروند و دستش چتریهای مشکی رنگش رو نوازش کرد و دوباره روی کمرش نشست. وقتی آروم سر تکون داد، جیسونگ دوباره لب باز کرد:
"منم ترسیدم. که نتونم به قولم عمل کنم و زودتر از پیشت برم."
"شاید خیلی دور به نظر برسه، اما هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره. حتی سخت ترین موقعیتای زندگی نمیتونه از پا درم بیاره. مهم اینه که تو برگشتی و دارمت و... و نمیدونم چقدر باید متاسف باشم که از خانوادهات جدا شدی و... ."
دستهاش صورت مینهو رو قاب گرفتن و نگاهش بین دو چشم پسر در حال سفر بود:
"مینهویا، هیششش، به من نگاه کن."
وقتی سکوت کرد و فقط بهش خیره شد، لبخند آرامش بخش و مطمئنش رو دید و خوشحال بود که تونسته بود در جواب اونهمه سختی و تنهایی، کنارش بمونه. جیسونگ مثل همیشه قرار بود مطمئنش کنه؛ مهم نبود این کار رو چقدر انجام میده، مهم این بود که با هر دفعه حرف زدنش، بیشتر به مینهو اطمینان و قدرت میداد و همین براش کافی بود:
"تو خودت بهم حق انتخاب دادی. باهام حرف زدی و بهم وقت دادی تا بهش فکر کنم. هوم؟ من هم همین کار و کردم و هیچوقت از تصمیمم پشیمون نمیشم. هنوزم با مادرم حرف میزنم و هر وقت که پدرم بخواد منو قبول کنه، با خوشحالی میپذیرمش. تو تنها انتخاب خارج از چارچوب قانونای من بودی و درست ترینشون هم هستی. مهم نیست کجای دنیا باشیم و بریم. تو منو انتخاب کردی و من نمیتونم بیشتر از این ممنونت باشم."
سرش رو نزدیک گوشش برد و با شیطنت زمزمه کرد:
"و نمیدونم چند شب دیگه قراره اینو بهت ثابت کنم."
دست پسر بزرگتر به گردنش رسید و موهای پشت گردنش رو چنگ زد و با فشردن لبهاش روی لبهای داروساز، ساکتش کرد. جیسونگ لبخندی زد و بوسهای روی لب پایینی پسر کاشت. پسر با ملایمت بوسههای پی در پی روی لبهاش میکاشت و ضربان قلبشون سمفونیهای گرمابخش خونهاشون شده بودن. کمی ازش فاصله گرفت و روی لبهاش حرف زد:
"امروز نمایشگاهه. حموم نرفتم."
نگاه مینهو روی لبهاش قفل شده بودن و مژههای بلندش روی چشمهاش سایه انداخته بودن. خندهای کرد که باعث شد بوسهی محکم دیگهای مهمون لبهاش بشه. کمکم ازش فاصله گرفت که باعث شد از روی اپن پایین بپره و به سمت صبحونه ای که منتظرش بود بره. مومشکی مکالمهی جدیدی رو شروع کرد:
"فلیکس چی؟"
"تا شب باید برسه!"
جیسونگ با لپ های پر برگشت:
"یعنی برای سالگرد میاد؟"
"با لبخند سر تکون داد و لپ برجسته شده ی پسر رو بوسید. اما داروساز هنوز در حال تحلیل ماجرا بود:
"یعنی بعد از یه سال ممکنه همو ببینن؟"
"نظرت چیه این امکان رو قطعیش کنیم؟"
جیسونگ با تعجب بهش نگاه کرد و مینهو برای توجیه کردن خودش شونه ای بالا انداخت:
"بالاخره چند ماهی میشه که اونا دستگیر شدن و ازونجایی که دونسنگت خیلی کنده و هنوز هیج اقدامی نکرده، باید خودمون دست به کار بشیم."
مومشکی لبخند درخشانی زد.
----------------
فلیکس به گوشیش نگاه کرد که پیامی از طرف دوستش دریافت کرده بود:
"رسیدی؟"
"آره."
با صدای آشنایی سر بلند کرد:
"لی فلیکس!"
با دیدن مینهو لبخندی زد و به طرفش رفت. بعد از فرو رفتن تو آغوش پسر بزرگتر، نفس عمیقی کشید:
"دلم واقعا برات تنگ شده بود."
مینهو کمی فشارش داد:
"منم همینطور. چرا انقدر برای اومدن مقاومت میکردی کله خراب؟ میدونی تمام وقتایی که برگشتم کره برای دیدنت بود."
ازش جدا شد و لبخند متشکری زد. مینهو ساکی که توی دستش بود رو گرفت و فلیکس با دیدن حلقهای که توی دست چپش برق میزد، لب باز کرد:
"واقعا یک سال ازش میگذره؟"
مینهو لبخندی زد:
"حتی تصورشو نمیکردم که باهام بیاد، چه برسه به اینکه خودش بخواد رسمیاش کنیم."
"هنوز یادمه با چه وضعی بهم زنگ زدی."
سرش رو پایین انداخت و تمام روزایی که گذروندن از ذهنش رد شد. برای ادامه دادن مکالمهاشون پیش قدم شد:
"تو چطور؟"
فلیکس سعی کرد لبخند روی لبش رو زنده نگه داره:
"میدونی که، یه روتین تکراری."
"یا! یعنی میخوای بگی تو این چند ماه هیچکس رو پیدا نکردی؟"
موبلوند با تعجب حرف زد:
"مثلا کی؟"
"رابطه ی جدیدی رو شروع نکردی؟ چشمت هیچکس رو نگرفت؟"
"هیونگ!"
"خیلی خب. فقط ازت یه سوال پرسیدم."
کمی توی حرفش تردید کرد اما برای کاری که قصد انجامش رو داشت باید مطمئن میشد:
"هنوزم دوسش داری؟"
با یادآوری مسئله ی قدیمیاش، دلخور سوال پرسید:
"وقتی میدونی چرا میپرسی؟"
لبخند شرمندهای زد و دستش رو دور شونه اش انداخت:
"متاسفم. نمیخواستم ناراحتت کنم."
فلیکس لبخندی زد و به دوستش نگاه کرد که چشمهاش برق میزنن و لبخنداش خالصانه و واقعین. خوشحال بود که از اتفاقاتی که براشون پیش اومد، حداقل مینهو تونسته بود کسی رو پیدا کنه که از لاک تنهاییش دربیاد و نخواد بقیه زندگیش رو پیش پدرش زندگی بکنه. نمیخواست سوالش رو بپرسه اما ناخودآگاه کلمات روی زبونش جاری شدن:
"خبری ازش داری؟"
پسر بزرگتر به دوستش خیره شد و قسم میخورد سایهی خاکستری رنگ غم رو توی چشمهاش میدید. سعی کرد بدون اینکه معذبش کنه جوابش رو بده:
"برادر جیسونگه. معلومه که ازش خبر دارم."
لبخند غمگینی روی لبش نشست:
"همین که سالم باشه و خوب زندگی کنه کافیه."
کسی قرار نبود براشون روشن کنه که درسته که نفس میکشیدن و زندگی میکردن، اما هر وقت سرشون از مشغلههای زندگی خلوت میشد، توی تنهاییشون تنها خاطراتشون رو مرور میکردن. مومشکی حسرت این رو میخورد که چرا قبول کرده تا دامیانگ رو ترک کنه و موبلوند حسرت این رو میخورد که کاش کمی شجاعت بیشتری داشت تا میتونست ازش محافظت کنه و همزمان کنارش بمونه.
--------------
-Harry styles, As it was-
"هانا، ما رسیدیم."
جیسونگ دستپاچه به سمتشون اومد و پلاستیکای خوراکی رو از مینهو گرفت. به سمتش خم شد و سریع زمزمه کرد:
"هیون اینجاست."
چشمهای پسر بزرگتر تا آخرین حد ممکن باز شد و به همسرش نگاه کرد. چطور ممکن بود؟ قرار نبود اینجا باشه. فلیکس وارد خونه شد و با خوشحالی به جیسونگ نگاه کرد:
"جیسونگ هیونگ. چطوری؟ متاسفم که نتونستم به دیدنتون بیام."
مومشکی خنده ی مصلحتی بلندی کرد و سعی کرد کنترل اوضاع رو به دست بگیره:
"فلیکس، بیا تو. همینکه هر روز به مینهو زنگ میزدی یعنی یادمون بودی."
مینهو با ایما و اشاره سعی کرد ازش بپرسه نقاش کجا قایم شده؟ و جوابش نگاه طولانی بود که جیسونگ به در اتاقشون انداخت. پسر بزرگتر با صدای بلند اعلام کرد:
"میرم لباس هامو عوض کنم. یکم بشین خستگیت دربره، بعدش توهم لباساتو عوض کن."
موبلوند سر تکون داد و یکی از صندلی های میز چهارنفره ای که توی آشپزخونه قرار داشت رو عقب کشید.
مینهو با عجله به سمت اتاقش رفت. وقتی وارد شد و در رو پشت سرش بست، پسر رو دید که با دستی که حوله رو گرفته و روی موهای خیسش خشک شده، به نقطهای خیره شده و رد اشک شورش روی گونهاش باقی مونده. پسر بزرگتر به سمتش رفت و شونههاش رو گرفت:
"هیونجینا، حالت خوبه؟"
نقاش از خلسه بیرون اومد و بین اشکهاش لبخندی زد:
"البته هیونگ. فقط... دلم برای صداش تنگ شده بود."
با صدایی آروم تر ادامه داد:
"بهم نگفته بودی قراره بیاد فرانسه."
"شاید میخواستم سوپرایزت کنم؟"
"بالاخره برای سالگرد شما اومده بود. نیومده بود که منو ببینه، درسته؟"
مینهو سرتکون داد و مومشکی سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا تپش دیوونهوار قلبش رو آروم کنه. جسمی که مثل خدا میپرستید، توی آغوشش میگرفت و بهش بوسه میزد، تنها چند قدم ازش فاصله داره. روحش التماس میکرد کاری بکنه اما شجاعتش بهش تشر میزد که ممکنه همین الانشم کس دیگهای رو توی زندگیش داشته باشه. با سکوت طولانیای که ایجاد شده بود، مینهو فهمید باز هم باید خودش پیش قدم شه:
"میفرستمش تو."
شونههاش رو تکون داد تا لحن جدی اش روی پسر اثر بذاره:
"بعد از یک سال و خوردهای، بدون این فرصتیه که به دست آوردی و نباید از دستش بدی. اگه هنوزم دوستش داری شجاع باش، محکم نگهش دار و نذار دوباره از دستت بره. فهمیدی چی گفتم؟"
هیونجین سر تکون داد اما متوجه نبود قراره چه اتفاقی بیوفته. نفسهاش به شماره افتاده بود و التماس میکرد از خواب شیرینش بیدار نشه.
وقتی صدای دستگیرهی در رو شنید، نگاهش رو بالا آورد و موبلوند با لبخند محوی که روی لبهاش بود جلوش ظاهر شد و قبل از اینکه بتونه در رو ببنده، تصویر نقاش جلوی چشمهاش رنگی شد. چشمهاش کمی درشت شد اما دیگه نتونست حرکت بکنه. دستش روی دستگیرهی در موند و با کولهای روی شونهاش جاخوش کرده بود، مثل مجسمه خشک شده بود. انگار که تمام وجودش به دوتا چشم تبدیل شده باشن و در حال تحلیل این موضوع هستن: چیزی که درحال دیدن هستن واقعیه یا نه.
هیونجین نفس عمیقی کشید. به سمتش قدم برداشت و آستین بارونیاش رو گرفت، کمی به سمت جلو هلش داد و به قلبش که لبریز از احساس عشق بود توجهی نکرد. در رو بست و مقابل پسر ایستاد و سعی کرد بهش فرصت بده تا بتونه شرایط رو درک بکنه.
بعد از چند دقیقه، صدای فلیکس بلند شد اما بیشتر شبیه زمزمه کردن بود:
"نمیدونستم اینجایی."
در واقع میخواست حرف دیگهای رو به زبون بیاره. نمیدونست هنوزم دفتر تمرینش رو همه جا میبره یا نه. نمیدونست هنوز هم به اتفاق دوسال پیش فکر میکنه یا نه. در واقع، نمیدونست هیونجینی که جلوش ایستاده، هیونجینیه که قبلا میشناخت یا دیگه هیچ اثری از نقاشی که معشوقش بود، نمونده. و مهم ترین سوالش توی ذهنش زنگ میزد؛ نمیدونست هنوزم دوستش داره یا نه.
صدای مومشکی رشته ی افکارش رو پاره کرد:
"منم نمیدونستم قراره بیای اینجا."
با احتیاط نزدیکش شد و چتریهای بلوندش رو پشت گوشش انداخت. فلیکس کمی سرش رو پایین انداخت و قطره اشکی از گوشهی چشمش فرار کرد. نقاش هنوزم توانایی رنگ آمیزی روح خاکستریاش رو داشت اما فلیکس ترسوی وجودش، هنوز هم فکر میکرد لیاقت این خوشبختی رو نداره. با شنیدن صدای زمزمه ی پسر، سعی کرد لرزش لبهاش رو کنترل کنه:
"دلم برات تنگ شده بود."
نفسهاش هر لحظه سنگینتر میشد و تحمل شرایط سخت تر. هیونجین با شنیدن صدای نفسهای سنگین و آرومش، نگران شد:
"لیکس، حالت خوبه؟"
دست پسر بالا اومد و به آستین لباسش چنگ زد. مومشکی گیج شده بود؛ وقتی دست پسر توی جیبش رفت و اسپری آسم رو بیرون آورد، چشمهاش درشت شد و فقط تونست بهش خیره بشه که سعی میکرد با فشار دادن اسپری توی دهنش، نفسهاش رو منظم کنه.
چند دقیقه سکوت برقرار شد تا نفسهای تندش کم کم به حالت عادی برگشتن. قبل از اینکه نقاش بتونه حرفی بزنه، زیر لب زمزمه کرد:
"متاسفم، اما فکر نمیکنم الان بتونم باهات صحبت کنم. حداقل الان نه."
وقتی در رو باز کرد تا خارج بشه، مچ دستش توی دست گرم مومشکی گیر افتاد:
"باز هم میبینمت، مگه نه؟"
"من... نمیدونم."
در رو بست و مومشکی با خلسه ی شیرینی که خیلی زود به پایان رسیده بود، تنها موند.
-------------------
-sasha Sloan, I Blame the world-
"پس چی شده فلیکس؟ فکر کردم دیگه دوستش نداری!"
فلیکس اشکهای تازه جاری شده از روی گونهاش رو پاک کرد و سرش رو به طرفین تکون داد:
"اینطور نیست. من فقط..."
نفس عمیقی کشید و به چشمای جیسونگ خیره شد:
"میترسم، خیلی میترسم."
"از چی میترسی؟ تمام مجرما دستگیر شدن و دیگه قرار نیست کسی اذیتتون کنه."
با انگشتهاش بازی کرد و نگاهش رو از مومشکی گرفت:
"میدونی، وقتی پروندهاش بسته شد و تبرئه شد قرار بود همین اتفاق بیوفته."
صداش کمی لرزید. دلش پر میکشید تا پسر رو یه بار دیگه ببوسه و صداش رو کنار گوشش احساس کنه. دقیقا توی اتاق بغلی نشسته بود و این فاصلهی کم، قلبش رو به التماس میانداخت. سعی کرد بغضش رو بروز نده اما فایده ای نداشت:
"اینطور نیست که کنارش احساس امنیت نداشته باشم. برعکس، فکر میکنم تا وقتی با منه، قراره بلایی سرش بیاد. حتی دیدارمون هم با یه اتفاق شوم بود. از فکرم بیرون نمیره؛ شاید موندن ما باهم درست نیست و اگه کنارش بمونم، فقط قراره سختی بکشیم. دیگه نمیتونم نیمه پر لیوان رو ببینم."
جیسونگ با حوصله به پسر نگاه کرد که سرش رو پایین انداخت و سعی میکرد غم ناشی از زخم قدیمی اش که سر باز کرده بود رو بروز نده. دستهاش رو گرفت و با بهترین لحنی که از خودش سراغ داشت شروع به صحبت کرد:
"اگه قرار بود به همهی اتفاقای زندگی اینطوری نگاه بکنیم، منو مینهو باهم نبودیم. و باید بهت بگم، همیشه یادت باشه، زندگی نمیتونه یکنواخت پیش بره. وقتی مدتی خوشحالی رو تجربه میکنی، باید انتظار داشته باشی که مدتی سختی رو تجربه کنی. این سختیا و غمای زندگی ما هستن که به شادیمون معنی میدن فلیکس. میدونم این مدت زندگی کردی؛ اما آخر روز که تنها میشدی، دلت برای بغل گرفتنش تنگ نمیشد؟"
وقتی لرزش شونههای پسر رو دید، بدون حرف دیگهای نزدیکش شد و جسم لرزونش رو بغل کرد. اونقدری از دل برادرش و موبلوند خبر داشت که با قطعیت بگه تمام وجودشون تبدیل به دلتنگی شده. دستش رو پشت پسر میکشید تا کمی آرومش کنه، سعی کرد تا جایی که میتونه بهش شجاعت بده، برای زندگی کردن، نه فقط گذروندن روز های عمرش:
"شما اتفاقات زیادی رو از سر گذروندین و تحمل کردین. به نظرت همین الان هم بهای باهم بودنتون رو تسویه نکردین؟"
--------------------
-Suho, Grey suit-
جیسونگ دسته گل رو به برادرش داد و به حرف اومد:
"از این تشریفات خوشم نمیاد. ولی این اولین نمایشگاهت بود، برای همین باید بهت تبریک میگفتم."
هیونجین لبخند کوچیکی زد و تشکر کرد. مینهو نگاه شیطنت باری بهش انداخت:
"چرا احساس میکنم ایده یکی از تابلوها از ما الهام گرفته شده بود؟"
لبخند بزرگی روی لبهاش نشست:
"چون درست حدس زدی."
جیسونگ کمی فکر کرد:
"خودش بود نه؟"
تابلویی که متشکل از دو نفر که در آغوش هم تنیده شده بودن وجود داشت. صورتشون مشخص نبود و فقط از حالت جسم هاشون میشد حدس زد انسان هستن. نکتهی برجستهی تابلو، سفید و سیاه بودن اون دو نفر بود و قسمت شونهی شخص سفید رنگ، با خون پوشیده شده بود. داروساز داشت احساساتی میشد و مینهو قسم میخورد بغض کرده. دستش رو دور کمر مومشکی پیچید و روی شقیقهاش رو بوسید. رو به هیونجین کرد:
"برای شب دیر نکنی."
نقاش سری تکون داد و به جمعیتی نگاه کرد که در حال تماشای تابلوهاش بودن.
"همشون رو نگاه کردم."
با شنیدن صدای موبلوند، سر برگردوند و برای هزارمین بار قلبش بیتاب شد. میتونست بدون توجه به چیزی، پسر رو توی آغوشش بگیره، اما اول باید بهش نشون میداد که تمام این مدت رو به انتظار دیدارشون سپری کرده. لبخند خالصانه ای زد:
"نمایشگاهی که تو باید ببینیش اینجا نیست!"
فلیکس تعجب کرد بود اما بدون اینکه فرصت داشته باشه فکر بکنه، دستش توسط دست پسر اسیر شد و شروع به دویدن کردن. موبلوند سعی کرد سرعت قدمهاش رو با قدمهای مشتاق هیونجین هماهنگ کنه. بعد از چند دقیقه دویدن به باغی رسیدن که نگهبان اون مکان با دیدن هیونجین کنار رفت تا بهشون اجازه ی ورود بده. مومشکی قدمهاش رو آروم کرد و انگشتهاش رو لای انگشتهای کوچیک پسر جا داد. قدم زدن توی فضای سبز باغ با نقاش باعث میشد حس کنه طراوت توی روحش دمیده میشه. هیونجین در مکانی رو باز کرد که مثل نمایشگاه به نظر میرسید، با این تفاوت که تمام تابلوها آشنا به نظر میرسیدن. تابلوی اول از سوپرمارکتی بود که کنار پمپ بنزین قرار داشت. تابلوی بعدی از مچ دست نقاش بود که بین انگشتهای کوچیکی اسیر شده بود تا نگهش دارن و بهش پناه بدن. تابلوی بعدی از اتاق زیرشیروونی خونهای حرف میزد. فضای سبز و پارک جنگلی زیبایی که پسری موبلوند به پسر مومشکی آرامش خاطر میداد و هر لحظه بهش یادآوری میکرد تا آخر مسیر همراهشه. دستایی که توی مطب دکتر فشرده میشدن و تصویر دونفر مقابل آیینه به نشونهی اعتراف شیرینی که داشتن. و در آخر، یک تابلو قرار داشت که باعث شد احساسات قلب موبلوند لبریز بشن. ساقهای از یه گل که ترکیب از گلهای پاپی، بلوبل و لیلی بودن. هیونجین برای نگه داشتن خاطراتش تمام تصاویری که تجربه کرده بود رو کشیده بود. حتی پرترهای که موبلوند آگاهانه براش ژست گرفته بود رو روی تابلو پیاده کرده بود. و در آخر به نشونهی انتظاری که براش میکشید، اون گل رو توی تابلویی جدا به تصویر کشیده بود. و تابلوی قبلی، دقیقا تابلویی بود که وقت جدایی براش به یادگار گذاشته بود. آروم به طرف پسر برگشت و نگاهش کرد.
ضربان قلب مومشکی به بالاترین حد ممکن رسیده بود؛ استرس تمام وجودش رو فرا گرفت اما لبخند زد. قرار بود به آیینهی وجودش حق انتخاب بده و اگه بخت باهاش یار بود، نخهای قرمز رنگ سرنوشتشون به هم گره میخورد. فلیکس بی طاقت به سمتش قدم برداشت. روی پنجههای پاش ایستاد و صورت پسر رو قاب گرفت. لبهاش رو روی لبهای پسر گذاشت و وقتی چشمهاش رو بست، قطرهاشکی از گوشهی پلک چپش فرار کرد.
قلب به التماس افتادهی هیونجین با بیچارگی میتپید. چشمهاش بسته شدن و دستش رو دور کمر خوش فرم پسر پیچید و لبهاش رو از هم باز کرد تا گلبرگهایی که اندازهی عمری دلتنگشون بود رو ببوسه.
دنیایی که بدون وجود همدیگه، خاکستری رنگ شده بود، شروع به زنده شدن کرد و اثرات غم های تیره رنگشون رو پاک نمیکرد، بلکه رنگیاشون میکرد تا ارزش باهم بودنشون رو یادآور بشه.
فلیکس که حالا دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرده بود، ازش فاصله گرفت و پیشونیاش رو روی پیشونی هیونجین گذاشت و صدای نرم و شیرینش توی گوشش پیچید:
"هنوزم اون تابلو رو با خودت داری؟"اگر عاشق کسی هستی، بگذار برود، چرا که اگر برگردد همیشه برای تو بوده است. اگر برنگردد، هرگز برای تو نبوده است.
- Kahlil Gibranازتون ممنونم که این فیکشن رو دنبال کردین. اگه خوشتون اومده، مشتاقم نظراتتون و انتقاداتتون رو هم بشنوم ^^
منتظر کار های بعدی باشین~♡
CZYTASZ
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢