part 3

710 158 2
                                    

جیسونگ با عصبانیت و کلافگی با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. در آخر طاقت نیاورد و به طرف برادرش هجوم برد:
"تو باید زودتر زنگ میزدی. وقتی این اتفاق برات افتاده بود، باید زنگ میزدی. باید خبر می‌دادی. چطور می‌تونی بیخیال برای خودت بگردی و اصلا فکر نکنی ممکنه بعدا چه عواقبی رو براش تحمل کنی؟"
با صدای گستاخی که از فاصله‌ی چندمتری‌اش شنید، دیگه نتونست عصبانیتش رو سر برادر کوچیکش خالی کنه:
"فکر کردی مثلا خیلی خوشش میومده یا رفته بوده پیِ دختر بازی یا خوش‌گذرونی یا هرچی؟ برادرتم توی سختی بوده. حتی منم می‌تونم بفهمم شبا درست نمی‌خوابیده و زیر چشاش گود افتاده!"
اون کی بود که درباره‌اش نظر می‌داد؟ وقتی توی اداره‌ی آگاهی منتظر بودن، کی بود که به خودش اجازه‌ی نظر دادن درباره‌ی حرف زدن با برادرش رو می‌داد. ناخواسته بهش توپید:
"تو‌ام نباید زخمشو بخیه می‌زدی. اگه عفونت کنه چی؟ اگه کارت خوب و تمیز نبوده باشه چی؟ فکر کردی کی هستی که نظر می‌دی که باید چیکار کنم؟"
مینهو چشماش رو چرخوند و جوابش رو نداد. اون احمق نمی‌دونست بعد دو هفته دیگه خطری زخمش رو تهدید نمی‌کنه؟
جیسونگ از وقتی این پسر رو دیده بود، نسبت بهش حس خوبی نداشت. مثلا با اون شلوار جین و ژاکت چرمش، می‌خواست نشون بده خیلی خفن و جذابه؟ از آدمای نامرتب و ارازلی مثل اون که همیشه یه آدامس گوشه ی دهنشون داشتن و در حال باد کردنش بودن، متنفر بود. صدای فلیکس باعث شد همه ی چشم‌ها، حتی چشم‌های نقاش، سمتش برگرده:
"هوانگ جیسونگ‌شی، من نگرانی شما رو درک می‌کنم. اما خود هیونجین نمی‌خواست همچین اتفاقی بیوفته. فقط سیری از حوادث باعث شدن اوضاع پیچیده بشه."
نگاه متشکر مومشکی باعث شد قوت قلب بگیره و با لبخند حمایتگرش، جوابش رو بده. جیسونگ دیگه حرفی نزد. وقتی وکیل برگشت و هیونجین رو با خودش برد، بی اختیار استرس به جون یونگ‌بوک افتاد. امیدوار بود مصاحبه‌اش با مامورای پلیس خوب پیش بره. یادش می‌اومد وقتی تماسش با لینو تموم شده بود، تمام سایت های خبری رو چک کرد و از حادثه‌ای که اتفاق افتاده بود، شوکه شد‌. تصمیم گرفته بود با مینهو مشورت کنه و بعد از اینکه فکراشون رو روی هم ریختن، به نتیجه رسیدن. به خونه اش برن تا دوتایی با پسر حرف بزن، شاید بفهمن ارتباطش با اون حادثه چی بوده. اما حالا که فکر می‌کرد، حرف های اون روزش خیلی کمکی به پیشرفت پرونده نمی‌کرد.
------‐--------
"هوانگ هیونجین، بیست و سه ساله، ساکن سئول، نقاش هستی، این اطلاعات رو تایید میکنین؟"
"بله."
"چهارم آپریل ساعت هفت شب خونه اتون رو ترک کردین تا به اینجا بیاین. به گفته خودتون، وکیلتون و خانواده‌اتون، قصد داشتین به یه مکانی بیاین که طبیعت زیبایی داشته باشه تا بتونین برای کارتون ازش الهام بگیرید. وقتی نیمه شب به دامیانگ رسیدید، متلی رزرو کردید و شب رو در اونجا گذروندید."
با هر جمله ای که از دهان افسر خارج می‌شد، هیونجین خاطراتش رو مرور می‌کرد و تمام اطلاعاتی که می‌گفت، درست بودن:
" می‌تونین توضیح بدید چه اتفاقی افتاد که روز بعد، پنجم آوریل، طرفای ساعت نه شب پلیس به صحنه‌ی جرمی رسید که شامل یک کشته و یک زخمی بود؟"
مو مشکی با وحشت و تعجب، سر بلند کرد و به افسر خیره شد. یه نفر مرده بود؟ سعی کرد توضیح بده که نمی‌فهمه از چی صحبت می‌کنه. اما پلیس کلافه، روی میز خم شد و سعی کرد موضوع رو براش بازتر کنه:
"ساعت هشت و سی و شش دقیقه یک گزارش ناشناس از حادثه به دستمون رسید و آمبولانس و پلیس به محل حادثه اعزام شدن‌. توی یه سوپرمارکت، فروشنده و صاحب اون مکان زخمی پیدا شد و یه نفر که قصد سرقت داشته، کشته شده."
نقاش داشت از صمیم دلش دعا می‌کرد اگه این یه کابوسه، الان بهترین وقت برای بیدار شدنه و بفهمه همه ی حرفایی که داره می‌شنوه دروغ محضه. شاید یکی از کابوس‌هایی باشه که دو هفته است تنهاش نمی‌ذارن و همیشه با دستای گرم پسر موبلوند ازش بیرون کشیده می‌شد:
"پلیس پس از تحقیق و جمع آوری مدارک، خون شما رو سر صحنه پیدا کرده. از اونجایی که دی ان ای شما هم از یکی از موهای موجود سر صحنه شناسایی شده؛ ما فقط نمی‌تونستیم به این اتکا کنیم. چون سوپرمارکت یک مکان عمومیه. اما وقتی خون شما پیدا شده، پلیس یقین پیدا کرده که شما سر صحنه حضور داشتین."
هیونجین بازهم خاطرات اون روز رو مرور می‌کرد و یادش می‌اومد که وقتی برای بنزین زدن توقف کرده بود، تصمیم گرفت به سوپرمارکت بره و صدای شکمش رو از بین ببره. اما صحنه‌ی بعدی که به خاطر داشت، وقتی بود که با وحشت از اونجا بیرون زد و بازوی زخمیش رو گرفته، با تمام توانش دویده بود تا به ناجی اش برخورده بود. واقعا همونطور که بهش گفته بود، کاری نکرده بود؟
----------------
فلیکس بعد از اینکه ماجرا رو به صورت سر بسته از پلیس‌ها شنیده بود، خیلی چیزا براش روشن شده بود. یکی از اون‌ها حال بدی بود که پسر توی سوپرمارکت بهش دست داده بود. باید حدس می‌زد اتفاقی که براش افتاده، توی سوپر مارکت بوده. خصوصا جایی بهش برخورده بود که نزدیک سوپرِ پمپِ‌بنزینِ حومه‌ی شهر بود. وقتی با نقاش به خونه ی مینهو رفتن و ماجرای اخبار رو برای هیونجین تعریف کردن، قیافه‌ی عجیب و متفکری به خودش گرفت و چند لحظه بعد به موبلوند نگاه کرد:
"یادمه که از متل اومدم بیرون و رفتم بنزین بزنم و رفتم توی سوپر مارکت!"
یونگ‌بوک امیدوار شده بود:
"خب؟ بعدش چی شد؟"
هیونجین مدت‌ها فکر کرده بود و نتیجه‌اش، سردرد وحشتناکی بود که به جونش افتاد و چشماش سیاهی رفت.
مو‌بلوند از خاطراتش بیرون اومد و به راهروی خالی خیره شد. امیدوار بود این بار بتونه از پسش بر بیاد.
-----------------
مینهو کنارش نشست و بهش خیره شد. از وقتی به اینجا اومده بودن، یک کلمه هم از دهنش بیرون نیومده بود، مگه اینکه بخواد ازش دفاع کنه. در واقع، از کی دفاع می‌کرد؟ خودش یا اون پسر مومشکی؟ اینکه جوابو همین الان‌ هم می‌دونست یه جورایی اعصابشو خورد می‌کرد. به جای خط خطی کردن ذهنش، سعی کرد ازش بپرسه:
"چرا چیزی نمیگی؟"
"چی بگم؟"
شونه بالا انداخت:
"نمی‌دونم، هرچی!"
مشکوک بهش نگاه کرد:
"مثلا اینکه الان برای خودت نگرانی یا اون پسره؟"
وقتی مو بلوند نگاهشو از کاشی های بی روح کف زمین گرفت و بهش چشم دوخت، فهمید لازم نیست لب باز کنه تا جوابشو بده.
دستشو روی شونه‌اش گذاشت تا کمی آرومش کنه:
"بازم باید خودتو در نظر بگیری باشه؟ هیچکس به اندازه ی من نمی‌دونه وقتی سر و کارت با این قضایا ‌میوفته چقدر بی مخ میشی!"
از کنارش بلند شد و به راهرو نگاهی کرد. حالا که کار خاصی برای انجام دادن نبود، تصمیم گرفت سر به سر پسر اتوکشیده و اعصاب خوردی بذاره که کنارش بود. آروم به سمتش قدم برداشت و با یاد آوری میزان نفرتش از آدامس، نیشخندش رو روی لباش آورد. پشتش ایستاد و آدامسش رو باد کرد و دقیقا کنار گوشش ترکوند. پسر از جا پرید و با نگاه خشمناک و وحشی‌ای بهش خیره شد. زبون تیزش بدون فکر شروع به کار کرد:
"بدبخت کردن برادر من انقدر برات بی ارزش و جالبه؟"
مینهو اخماشو توی هم کشید و وقتی پسر کوتاه‌تر چشم‌هاشو ملاقات کرد، بلافاصله از لحن و حرفش پشیمون شد:
"کسی جز برادرت توی اون حادثه‌ی لعنتی حضور نداشته! همیشه عادت داری اشتباهات خودتو خانواده‌اتو تقصیر بقیه بندازی کوکا؟ در واقع، اگه لیکس اونجا نبود، معلوم نمی‌شد برادر بیچارت از ترس و فشاری که اونجا تحمل کرده چه بلایی سرش میومد یا سر خودش می‌آورد."
پوزخند زد:
"قبل از باز کردن دهنت، جوییدن حرفات مهم تره می‌دونستی؟"
وقتی قامت پسر مو‌مشکی توی راهرو ظاهر شد، همه‌ی صداها خود به خود خاموش شدن. مو‌بلوند با نگرانی از جاش بلند شد و به سمتش رفت و وقتی جیسونگ خواست مانعش بشه، مینهو بازوشو کشید و نذاشت جلوتر بره. لمس دست یونگبوک روی بازوش، توی اون فضای خفقان آور حس خونه رو بهش داد:
"حالت خوبه؟"
وکیل به سمت جیسونگ رفت:
"آقای هوانگ، باید باهاتون مسئله‌ای رو در میون بذارم."
"همین‌جا بگو!"
وکیل نگاهی به مینهو کرد و کنجکاوانه نگاهش رو به سمت اولین پسر خانواده‌ی هوانگ برگردوند. وقتی مخالفتی از سمتش ندید، آهی کشید:
"مصاحبه یکم پیچیده‌تر از انتظاراتمون پیش رفت. پلیس بهمون اطلاع داد که روند پرونده با اظهارات هیونجین‌شی پیچیده تر پیش می‌ره چون نتونستن مدرکی برای بی گناهیش پیدا کنن."
"بی گناهی؟ چی میگی؟ هیونجین شاهد حادثه بوده نه مجرمش!"
"دقیقا، این ادعا اثبات نشده و علاوه بر اینکه اثر انگشت ایشون روی سلاح‌ها پیدا شده، شرایط پیچیده‌تر شده. پلیس اظهار می‌کنه ممکنه موقع درگیری هیونجین‌شی به متصدی یا دزد آسیب زده باشه. "
وقتی مینهو به پسر نگاه کرد، وحشت و ترس رو توی صورتش خوند. فهمید که برادرش باور داره هیونجین رو طوری شناخته که به نظرش این کارها ازش برمیاد، شایدم اصلا نشناختتش و همین باعث میشه به خودش اجازه ی فکر کردن درباره‌ی همچین سناریوهایی بده‌. توی گوشش زمزمه کرد:
"وقتی که باید می‌فهمیدی چه بلایی سرش اومده و پیشش می‌اومدی نفهمیدی! الان دقیقا چی داری برای گفتن؟ کوکا!"
ازش فاصله گرفت و برادر بزرگتر رو با افکار درهم و طوفانیش تنها گذاشت.
-------------------
قبل از اینکه به خونه یونگ‌بوک برگردن و توی اتاق زیرشیرونی بشینن، هیونجین سعی کرده بود برادرش رو متقاعد کنه پیش مربی احساس راحتی بیشتری داره و می‌خواد همین‌جا بمونه. در هر صورت، باز هم باید به اداره میرفت. اما فلیکس عصبانی بود. خیلی زیاد! پلیس چطور می‌تونست انقدر بی احتیاط باشه؟ اگه مکالمه ی برادر هیونجین و وکیلشون رو نمی‌شنید، قرار نبود بهش بگن پسر در طول مصاحبه بازم دچار حمله شده و اونا فقط صبر کردن تا آروم شه؟! با صدای پسر از افکارش بیرون اومد:
"من خوبم."
بهش نگاه کرد. سعی می‌کرد مطمئنش کنه اتفاقی براش نیوفتاده:
"از وقتی وکیل چوی بهت گفته من باز حالم بد شده، جوری اخم کردی که کسی نمی‌تونه باهات حرف بزنه!"
مو بلوند سرفه‌ی الکی کرد و سعی کرد به روی خودش نیاره:
"به هر حال، پلیس یه نهاد دولتیه و نباید توی روند تحقیقاتش انقدر عجول و بی‌احتیاط باشه!"
نگاهش نرم شد:
"تونستی چیزی به یاد بیاری؟"
سر تکون داد و صداش از ناامیدی تحلیل رفته بود:
"هر دفعه که سعی می‌کنم ‌ روش تمرکز کنم، فقط بوی خون و فلز، صدای درگیری و شلیک یادم می‌آد و جز اینا هیچی دستگیرم نمی‌شه. اصلا انگار جزئی از خاطراتم نیست!"
"می‌دونی. اشکالی نداره طول بکشه! هرچقدر طول بکشه تا یادت بیاد باید بدونی نمی‌تونی به خودت آسیب بزنی! وقتی تو آسیب ببینی افراد زیادی هستن که با درد کشیدن تو درد می‌کشن! بخاطر اونام که شده باید تحملش کنی. خودخواه بودن هم عیبی نداره. به خودت آسون بگیر و به دست زمان بسپرش. باشه؟"
نقاش به مو بلوند خیره شده بود و به تک تک کلماتش فکر می‌کرد. کلمات بی‌اختیار از دهنش بیرون اومدن:
"کاش بیشتر نقاشی می‌کشیدم. کاش بیشتر قدر خانوادمو می‌دونستم، کاش هیچ آیینه‌ای توی دنیا وجود نداشت که بخوام خودمو توش ببینم. ذهنم داره فقط سیاهی تحویلم میده و بیشتر از هر زمانی احساس ضعفِ مزخرفی دارم. اینکه حتی نمیتونم اختیار مغز و خاطراتمو داشته باشم، بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی عذاب آوره و مثل چیزی که گفتی، همیشه تلاش کردم روی پای خودم وایسم و مایه زحمت و بار روی دوش خانواده ام نشم..."
وقتی صداش شروع به لرزیدن کرد، مو بلوند نذاشت حرفش رو ادامه بده و آغوشش رو بهش هدیه کرد. تا جایی که توان داشت، بازوهاش رو دور شونه‌اش پیچید و سرش رو توی یقه‌ی بلوزش برد. لب‌های پسر می‌لرزید، حس می‌کرد تمام ضعف های دنیا رو با بی‌رحمی بهش هدیه دادن و حتی فرصت سازگاری باهاشون رو نداره. وقتی گرمای آغوش مربی رو حس کرد، سرش رو توی موهاش که تا پشت گردنش می‌اومدن مخفی کرد و اجازه داد اشکاش بی صدا ببارن.
مثل تمام وقتایی که هیچکس نبود و این پسر همیشه براش مرحم میشد.
-----------------------
"هی کوکا! جایی برای رفتن داری؟ یا نکنه می‌خوای بازم داداشتو توی این شهر غریب تنها بذاری."
صدای خش‌دار جیسونگ باعث می‌شد بخواد بیشتر اذیتش کنه:
"بهتره دفعه‌ی آخرت باشه که با حرفای مسخرت اذیتم می‌کنی. و مطمئن باش اونقدری بی عرضه و بی پول نیستم که به کسی مثل تو محتاج بشم."
مینهو بی تفاوت شونه بالا انداخت:
"می‌تونی بری یکی از هتلای لوکس شهر رو رزرو کنی و بازم آخرین نفری باشی که از همه چی خبردار می‌شه!"
"منظورت چیه؟"
با آرامش به چشم‌های خشمگینش زل زد:
"یعنی اگه دوباره برادرت حالش بد شد، یا اگه دوباره پلیس احضارش کنه، یا هر چیز دیگه. تو قراره آخرین نفر بفهمی. به نظرت چرا اینطوریه؟"
جیسونگ بهش پرید:
"به من چه ربطی داره که ظرف دو هفته یه غریبه رو به خانوادش ترجیح داده؟"
"این غریبه که حسابی پا رو دمت گذاشته، اسم داره و اسمش فلیکسه پس مواظب درست صحبت کردنت باش. می‌تونی؟ و اینکه شاید پیش من بمونی؟! نه چون خیلی از فیس سنجاب طورت خوشم می‌آد، می‌تونی به جای آخرین نفر، شخص دوم باشی که خبر می‌گیره. بالاخره من خیلی به موبلوندی که از نظرت رو مخه نزدیکم."
با شک بهش نگاه کرد:
"خونه داری؟"
"نه زیر پل می‌خوابم!"
سوار موتورش شد و کلاه ایمنی رو سرش گذاشت:
"با اون ماشین خوشگلت، دنبالم بیا."
-----------------
فلیکس با سینی که دو لیوان شیر کاکائو و کوکی داخلش بود، وارد اتاقش شد و مکالمه ی مختصرش با پدر و مادرش رو به یاد آورد:
"چرا کمکش می‌کنی؟"
"مگه این پسر کیه؟"
و هزار سوال بی‌جواب دیگه‌ای که اگه مادرش نجاتش نمی‌داد، تا شب باید جواب پس می‌داد. برای پدرش روشن کرد که این دفعه نوجوون نیست که به اختیار خودش براش تصمیم بگیره و قراره خودش زندگیش رو کنترل کنه.
افکارش رو کنار زد و به سمت میز، جایی که نقاش سخت مشغول بود، رفت.
سینی رو کنار میز قرار داد و از پشت سرش، به دفتری که بهش داده بود خیره شد. فضای طراحی ترسناک و تاریک بود، اینطور نبود که نوری نباشه، اما اتمسفری که ازش ساطع می‌شد، بهت احساس وحشت و سردرگمی و سرما میداد!
با خودش فکر کرد کاملا درسته وقتی میگن هنرمندا می‌تونن از طریق آثارشون احساساتشون رو منتقل کنن:
"حدس میزنم الان همچین احساسی داری نه؟"
شونه بالا انداختنشو دید:
"بالاخره باید یه جوری خالیشون کنم. شاید اینهمه سایه از ذهنم کنار بره و بتونم تصویر اصلی رو ببینم."
"یادت نره بهم قول دادی دیگه به خودت فشار نیاری! اگه بازم حالت بد بشه قول نمی‌دم بذارم این دفتر دستت بمونه."
مو مشکی با شیطنت ابرو بالا انداخت:
"مثلا چیکار می‌کنی؟"
فلیکس لبش رو بین دندوناش گرفت و با خودش فکر کرد چرا که نه؟ اگه باعث میشه حواسش برای چند دقیقه هم که شده از احساسات بدش پرت بشه، می‌شه یکم بچه بازی درآورد!
دفتر رو از زیر دستش گرفت و بالا برد:
"میگیرمش و پس نمی‌دم!"
هیونجین آروم از جاش بلند شد:
"لیکس، دفترمو پس بده!"
عقب عقب رفت و نقاش دنبالش اومد. شروع کرد به دویدن توی اتاق بزرگش که باعث شد صدای دنبال شدنش رو بشنوه. خندید:
"هی این فقط یه دفتره! می‌تونی یکی دیگش رو بگیری!"
"شاید بتونم از بین نقاشیام یه سرنخ پیدا کنم. باید بهم پسش بدی. یااا با توام!"
وقتی مو بلوند برگشت تا فرار کنه، پاچه‌ی شلوار کاغذی بزرگش زیرپاش گیر کرد و به محض اینکه منتظر شد تا صورتش با تمام شدت زمین رو حس کنه، در عوض حس کرد همین الانه که خفه می‌شه. هیونجین از کلاه سوییشرتش، گرفته بودش و وقتی با شدت بالا کشیدش، برای حفظ تعادلش زمان می‌خواست که از پشت بین بازوهای نقاش رها شد. هر دو نفس نفس میزدن و ازونجایی که مو بلوند هنوز به خودش نیومده بود، سرش روی سینه ی مومشکی بود. با شدت بالا و پایین می‌شد و ضربان تند قلبش رو می‌شنید. تنش گرم شد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و بعد از حفظ تعادلش دفتر رو به سمتش گرفت که با صدای زنگ گوشی هیونجین مصادف شد.
به سمتش رفت و بعد از جواب دادن گوشیش که متوجه شد از طرف اداره‌ی پلیسه، با نگاه گنگ و ناخوانایی به پسر خیره شد.
----------------
مینهو تماس رو جواب داد:
"بله؟"
"هیونگ..."
از جا پرید، می‌دونست هر وقت فلیکس اون رو با این لحن صدا میزنه، حالش خوب نیست. با نگرانی گوشی رو به گوشش فشرد:
"یونگ‌بوکا، حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟"
"نه، من نه."
نفس عمیقی کشید و فهمید مثل همه‌ی این مدت، نگرانی مو‌بلوند از جای دیگه ای نشأت میگیره:
"مومشکی خوبه؟"
بازدمی که فلیکس از شش هاش بیرون داد، توی گوشی‌اش پخش شد و صدای لرزونش رو به گوش دوست بچگی‌اش رسوند:
"لیکس، چیزی نیست. بهم بگو. یه راهی براش پیدا می‌کنیم."
"مثل اینکه... حالش بدتر از چیزیه که فکرشو می‌کردیم."
"پلیس چیزی گفته؟"
با اینکه دوستش نمی‌تونست ببینتش، سر تکون داد:
"به موبایلش زنگ زدن. بهش یه روانشناس توی شهر معرفی کردن. گفتن باید بهش مراجعه کنه. حق نداره توسط کس دیگه ای ویزیت بشه چون این دکتر زیر نظر پلیس کار می‌کنه و به بقیه اعتمادی نیست."
مینهو نیم نگاهی به جیسونگ انداخت که با کنجکاوی، کمی ترس و سردرگمی بهش خیره شده بود اما از پشت در شیشه ای آشپزخونه، چیزی نمی‌شنید:
"برادرش الان پیش منه."
"هوانگ جیسونگ پیش توئه؟!!"
"خب، گفتم اینطوری شاید وقتی ازت خبر گرفتم می‌تونم زودتر خبرش کنم."
فلیکس آشفته تر از اونی بود که بخواد به توجه مینهو به هوانگ جیسونگ اهمیت بده:
"باشه. فردا نوبت داره. باید بریم، اگه برادرش می‌خواد بیاد بهش خبر بده."
"یا لی یونگبوک، بیخودی نشین با خودت فکر و خیال بکن! فردا همه چیز مشخص می‌شه اما تا اون موقع تو می‌تونی یه میلیون بار مغز بدبخت خودتو داغون کنی. دیوونه نباش و فکر و خیال نکن باشه؟"
"سعی می‌کنم هیونگ. ممنونم. فعلا."
تماس رو قطع کرد و آهی کشید. دوستش داشت برای اون نقاش کله پوک وسواس به خرج می‌داد و می‌دونست قرار نیست فعلا دست بکشه. می‌دونست هنوزم خودشو سرزنش می‌کنه و همه چیز رو مثل دفعه ی قبل می‌بینه. لعنتی زیر لب فرستاد:
"چرا همه اش باید توی سوپر اتفاق بیفته؟!"
وقتی به نشیمن رسید، جیسونگ رو دید که سرش روی مبل افتاده بود و خوابیده بود. برادرِنقاش کل شب رو نخوابیده بود و توی جاده بود تا خودشو به دونسنگش برسونه. لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
"تو ام همچین بهت آسون نگذشته نه؟"
ولی صداشو صاف کرد و با صدای بلندی صحبت کرد:
"یا! پاشو!"
چند ضربه به بازوش زد:
"یا! کوکا! با توام!"
بدون اینکه چشماش رو باز کنه، اخمی روی پیشونیش نشوند:
"این کوکا چیه که به من میگی؟ من اسم دارم و اسمم هم جیسونگه!"
توی گوشش حرف زد که باعث شد پسر گردنش رو جمع کنه:
"یعنی هیچکس بهت نگفته چقدر شبیه کوکایی؟!"
"هیچکس به اندازه ی تو پررو نیست."
"بهتره باهام خوب تا کنی. برات خبر دارم."
جیسونگ از جا پرید، سر جاش نشست و بهش خیره شد:
"چی شده؟"
مینهو نگاه عمیقی بهش کرد. می‌تونست نفس های کند و مضطرب پسر رو از همین‌جا تشخیص بده. در واقع، خیلی خیلی بیش از حد نگران برادرش بود. سعی کرد یکم مکالمشون رو طولانی کنه:
"راستی نگفتی چیکاره‌ای؟"
جیسونگ چشماش رو چرخوند:
"الان این مهمه؟ همین الان گفتی خبر داری!"
"اول باید جوابم رو بدی!"
از بین دندونای چفت شده اش گفت:
"داروسازم."
"اوه! پس دکتری. خب خوبه."
وقتی سکوت، تنها جوابی بود که گرفت، بهش نگاه کرد. چشم‌های مضطرب پسر دیگه بهش اجازه نداد که بیشتر از این معطلش کنه و سر به سرش بذاره:
"پلیس گفته برادرت باید به روانشناس مراجعه کنه."
سعی کرد خیلی شوکه نشه:
"خب، باشه. فکر کنم پدرم افراد خوبی رو می‌شناسه."
سر تکون داد:
"پلیس گفته باید زیر نظر خودشون کار کنن و با دادگستری و نهاد های دولتی در ارتباط باشن. مثل اینکه فردا براش وقت تعیین کردن. فلیکس می‌خواد باهاش بره و گفت بهت خبر بدم که اگه خواستی، خودتو برسونی."
داروساز، چشماشو بست و محکم فشرد. و مینهو دیگه نمی‌خواست اذیتش کنه. آروم دستشو روی شونه اش گذاشت و فشرد:
"یا! اینکه خوبه. قراره خوب بشه نه اینکه دیگه هر شب نتونه بخوابه!"
"چطور نفهمیدم؟ من باهاش حرف زدم! حتی از لحن صداش هم نفهمیدم!؟ من چجور برادری هستم؟"
کلماتی که ساعتی پیش تحویلش داده بود، الان از دهن خودش در می‌اومدن و مینهو تا جایی که می‌تونست خودش رو لعنت کرد:
"انتظارش رو نداشتی. فکر کردن به اون اتفاقات قرار نیست تو رو برگردونه به گذشته تا مراقبش باشی. می‌تونی از الان حواستو بیشتر جمع کنی."
چند ثانیه ای به پسر خیره شده و با خودش فکر کرد شاید لباس پوشیدنش جلف باشه و انقدر اذیتت کنه که مغزت رَنده بشه، اما انسانیتش رو همراه خودش داره و می‌دونه کی باید از کلمات درست استفاده کنه تا آدمای اطرافش احساس بهتری داشته باشن.
آروم سر تکون داد و چیزی نگفت. نگاهش باعث شد معذب بشه و با چند تا ضربه روی شونه اش، ازش فاصله بگیره.

{Inception Of a Nightmare, Full}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin