part 7

516 122 5
                                    

اولین بار بود که جرات نمیکرد بهش سر بزنه تا از اوضاعش با خبر بشه. از اول هم نباید قبول میکرد. رفتن به اون مکان کذایی فقط براش بدشانسی می‌آورد. اما کافی بود تصویر جسم مچاله شده‌ی نقاش که روی زمین افتاده و بازوش رو فشار میده، دوباره توی ذهنش نقش ببنده تا تمام پشیمونی‌اش از بین بره.
از طرف دیگه هیونجین، توی اتاق زیر شیروونی، پشت میز بود و درحالی که با دفتر تمرینی‌اش حسابی مشغول بود، فکرش لبریز از افکار مختلف بود و مهم ترینشون، مرور خاطراتی که به تازگی بهشون دسترسی پیدا کرده، بود. دست‌هاش درگیر به تصویر کشیدن بودن و ذهنش، درگیر خاطرات جدیدش بود. یه چیزی درباره‌ی مرد سیاهپوشی که از مغازه سرقت میکرد، وجود داشت. مطمئن بود. و از همه مهم‌تر، متصدی سوپرمارکت که تیر خورده بود. باید حالش رو از پلیس جویا می‌شد و مطمئن می‌شد که حالش خوبه. وقتی افکارش منحرف شدن، دیگه تصویر فضای تاریک و انسان‌های نامفهوم و اتمسفر سرد رو روی برگه‌اش ندید. صورتی زیبا رو دید که چتری‌های بلوند و آشفته‌اش روی پیشونیش ریخته بودن، چشم‌هاش پر از خجالت و تردید بودن و بهش خیره شده بودن.  هیونجینی که هر لحظه گیج تر می‌شد، فکر کرد دقیقا چه اتفاقی داره میوفته؟ دفترش رو بست و این دفعه، خودش سراغ فلیکس رفت.
-----------------
-jamie willer, Wishes-
از مامور پلیس تشکر کرد و رو به روی پسر نشست. فاصله اشون به اندازه ی یک میز بود ولی خیلی دورتر به نظر می‌رسید. دومین ماهی که توی این مکان می‌گذروند تموم شده بود و فلیکس به اشک‌های خودش که همیشه توی چشم‌هاش حلقه میزدن، عادت کرده بود. اشک‌هایی که دیگه کنترلی روشون نداشت؛ احساسی که الان به پسر داشت، عظیم تر از هر وقتی بود. حتی وقتی که زجرشو به چشم دید و برای اینکه بتونه حالش رو بهتر بکنه، اولین و آخرین بوسه‌اشون رو رقم زد. حالا که نگاهش میکرد، موهای مشکی رنگش بلند شده بودن و صورتش لاغر بود اما نگاه توی چشم‌هاش ترسناک بود. هیونجین به درد کشیدن توی این مدت عادت کرده بود اما حالا توی لباس زندان، با گذروندن این اتفاقات گوی‌هایی که توش چشم‌هاش براق بودن، سرد شده و این حس از فاصله‌ی زیاد هم قابل تشخیص بود، چه برسه برای پسری که سعی کرده بود نقاش رو بهتر از خودش بشناسه و همه ی زندگیش رو وقفش کرده بود. چرا که نه؟ خیلی وقت بود عشقش رو قبول کرده بود و حالا فقط آرزو داشت این کابوس لعنتی تموم بشه! یا شاید هم به روزی برگرده که پسر رو دید و اگه می‌دونست قراره قلبش رو داوطلبانه توی مشت‌هاش بذاره، فقط از کنارش رد میش۶د. تجربه‌ای که توی دبیرستان داشت، در مقابل تجربه‌ی این اتفاقات، فقط یه خاطره‌ی بد و دور به نظر به نظر می‌رسید. لب‌هاش رو با زبون تر کرد و صدای آرومش به سختی بلند شد:
"خوبی؟"
نگاهی به اطراف انداخت و سری تکون داد. از وقتی رنگ نگاه موبلوند رو شناخته بود، نمی‌تونست توی چشم‌هاش نگاه کنه. نمی‌دونست چطور می‌تونه آدم ضعیفی مثل اون رو دوست داشته باشه. ممکن بود علاقه‌اش صرفا به خاطر زمان زیادی که باهم گذروندن، به وجود اومده باشه. این چند وقته، جز فکر کردن به این اتفاقات، کار دیگه ای 'نمی‌تونست' انجام بده. اگه می‌خواست با خودش صادق باشه، دلش برای پسر تنگ شده بود. برای وقتایی که نگرانی کل وجودش رو می‌گرفت اما به جای وارد شدن به اتاق وحشت ذهنش، دفترش رو باز می‌کرد و تک تک اجزای پسر رو با چشم‌هاش بررسی میکرد و برگه‌های دفترش رو از پرتره‌هاش پر می‌کرد. برای چند لحظه خیلی کوتاه، نگاهش رو به لب‌هاش سوق داد و ناخودآگاه، بوسه‌ای که توی بدترین شرایط ممکن تجربه کرده بود رو به خاطر آورد. نفس کوتاهی کشید و نمی‌دونست همچین زمانی هم می‌رسه، اما حاضر بود دارایی‌اش رو بده تا به اون لحظه برگرده.
فلیکس از سکوت و نگاه فراری پسر، دل‌شکسته بود اما نمی‌تونست و نمی‌خواست اعتراض کنه. ظرف شش ماه، چرخه‌ی زندگیش عوض شد و حالا به عنوان زندانی به ملاقاتش اومده بود. چطور می‌تونست بهش خرده بگیره؟ حس شومی که دست از سرش برنمی‌داشت، بهش یادآوری می‌کرد که از وقتی همدیگه رو دیدن، جز اتفاق بد، تجربه‌ی دیگه ای برای نقاش رقم نخورده‌. سعی کرد مثل همیشه بهش قدرت بده:
"یکم دیگه صبر کنی تموم می‌شه. هفته‌ی بعد، آخرین جلسه‌ی دادگاهه."
"اولین جلسه‌ی دادگاه هم قرار بود همه چیز تموم بشه."
دلش با حس بدی فشرده شد و بغضش رو فرو خورد. قرار بود اولین جلسه‌ی دادگاه، به عنوان شاهد، شهادتش رو ثبت کنه و برای همیشه از این پرونده خلاص بشه. اما به جای شاهد، متهم شد! نفس عمیقی کشید تا دوران سیاهی که گذرونده بود رو به دورترین نقطه ی ذهنش پرت کنه. هنوز هم به خوش بینی‌اش نیاز داشت، برای اینکه روح هیونجین رو زنده نگه داره. مجبود بود. چه کار دیگه ای می‌تونست بکنه؟ صدای پسر رو شنید:
"جی‌اون میاد؟"
"قبل از اینکه بیام اینجا باهاش صحبت کردم. گفت حتما میاد. نگران نباش. همه چی درست می‌شه."
این بار به جای اینکه افکار سیاهش رو بروز بده، فقط سر تکون داد. می‌دونست فقط بخاطر خودش این حرف‌ها رو می‌زد اما این جملات دیگه براش معنی خاصی نداشتن و تنها نکته خاصی که دربارشون وجود داشت، راوی کلمات بود. این روزا از خودش متنفر بود. چطور تونست با خودخواهی موبلوند رو پیش خودش نگه داره و جز صدمه زدن، کار دیگه ای براش انجام نده؟ نفس خسته ای کشید:
"می‌تونستی پشت تلفن بهم خبر بدی. دیدن صورت داغونم اونقدرا هم واجب نبود."
لحنش مثل همیشه نرم بود و باعث میشد مومشکی عصبانی تر بشه:
"می‌خواستم ببینمت. باید مطمئن می‌شدم غذاهاتو می‌خوری و خب، حضوری ملاقات کردنت اشکالی که نداره. داره؟"
نگاه سردش رو به چشماش دوخت:
"نمی‌خوای بس کنی؟"
جدیدا کمتر به چشم‌هاش نگاه می‌کرد و حالا که همچین حسی از چشم‌هاش دریافت کرده بود، بیشتر دلش گرفت:
"چیو بس کنم؟"
"اومدن پیشم، کمک کردنم. الکی دلداری دادنم، انگیزه دادن بهم و جوابای مزخرفی که ازم می‌گیری ‌. دوست داری خودتو آزار بدی؟ از همون اولش هم فقط باید نادیده ام می‌گرفتی."
تمام حس غمی که داشت، به عصبانیت تبدیل شد. به چه جراتی قضاوتش می‌کرد و بهش برچسب می‌چسبوند؟ حتی اگه زمان سختی رو می‌گذروند، حق نداشت تمام احساساتش رو زیر سوال ببره یا بخواد اینطوری باهاش حرف بزنه:
"بس کن هیونجین. این حرف‌هات به درد موقعیت الان نمیخوره."
"یعنی چی؟"
عصبانی چشم‌هاش رو چرخوند و نقاش برای اولین بار، اخم‌هاش رو توی هم می‌دید و توی چشم‌هاش تنها چیزی که دیده میشد، خشم بود:
"یعنی مزخرف! یعنی چرت و پرت می‌گی. الان اگه باعث می‌شه با گفتن این حرف‌ها حس بهتری داشته باشی من مشکلی ندارم. ولی غیر از این دلیل دیگه‌ای نمی‌بینم که بخوای منو متهم کنی و بهم متلک بندازی‌. من آدم مستقل و بالغی‌ام و شرمنده که توی این مدت سربارت شدم، ولی همونطور که خودت توی دادگاه شنیدی، من هم شاهد این پرونده محسوب می‌شم."
بی‌اختیار صداش لرزید و از بی‌ثباتی احساسات و ضعفش مقابل مومشکی، حرصش گرفت:
"می‌تونی وقتی پرونده بسته شد، راهتو بکشی و بری. به هر حال بهت حق می‌دم. دامیانگ هیچ خاطره‌ی خوبی برات نذاشته."
می‌تونست ثانیه‌ای بیشتر توی اون اتاق بشینه، بغضش می‌ترکه پس سر تکون داد و بلند شد اما تا برگشت، مچش توی دست‌های قوی هیونجین اسیر شد و وقتی به سمتش کشیده شد، اولین کاری که نقاش انجام داد، بالا آوردن دستاش بود و انگشت‌هاش رو زیر پلکاش که نمدار شده بودن کشید. از نزدیکی ناگهانیش تعجب کرد؛ اما بی‌اختیار تمام وجودش چشم شد و اجزای صورت پسر رو از نظر گذروند. چشم‌هاش هنوز هم حکم دو گوی درخشان رو براش داشتن و دوست داشت برای یک بار هم که شده، بوسه‌ای روی پلک‌هاش بنشونه. هیونجین روی صورتش خم شده بود و وقتی از خشک بودن پوست زیر چشم‌هاش مطمئن شد با تاسف نگاهش کرد:
"حق با توئه. متاسفم. تند رفتم."
تلخندی به لب آورد:
"از خودم عصبانی بودم که تنها چیزی که بهت دادم درد و مصیبت بوده‌."
فلیکس نمی‌خواست کوتاه بیاد:
"تو نباید جای من قضاوت کنی یا از طرف من حرف بزنی و تصمیم بگیری."
زیر لب غر زد:
"تو چی می‌دونی آخه."
نقاش چشم‌هاش رو به صورت زیبای مربی دوخته بود و دست‌هایی که توی دستبند محدود شده بودن رو بالا برد و از روی سر پسر رد کرد. خودش رو توجیه کرد که فقط می‌خواد کاری کنه که موبلوند آروم بشه و عذرخواهیش رو بپذیره.
وقتی دستاش رو دور کمرش حس کرد، به قلب بی‌جنبه اش لعنت فرستاد که با مختصر ترین لمس‌ها بی قرار و همزمان از آرامش گرم می‌شد. هیونجین کمی پسر رو به سمت خودش کشید و باعث شد فلیکس کاملا توی آغوشش جا بگیره. سرش رو سینه‌اش قرار گرفت و با شنیدن صدای قلبش، چشم‌هاش رو بست و ناخودآگاه متقابلا دست‌هاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و برای چند ثانیه به خودش فرصت ابراز علاقه داد. صدای پسر از فاصله ی کم شنیده شد:
"متاسفم لیکس‌. من فقط از خودم متنفرم که باعث شدم تمام این اتفاقات رو تجربه کنی. مجبور شدی باهام بمونی. اگه می‌دونستم اینطوری می‌شه، اون روز فقط باهات نمی‌اومدم."
صدای دلخور یونگ‌بوک ساکتش کرد:
"خفه شو هوانگ. بذار ببخشمت نه اینکه گند بزنی به عذرخواهیت."
نمی‌خواست حالا بگه. فعلا هیونجین اصلا شرایط روحی درستی نداشت و فلیکس به خوبی درک میکرد. نمی‌تونست بگه دنیای الانش، توی همین آغوش خلاصه شده و اگه بعد از اتمام پرونده واقعا راهش رو جدا کنه، رنگ‌هایی که با خودش آورده بود و توی دفتر نقاشی زندگیش پخش کرد هم با خودش می‌بره و موبلوند با دنیای خاکستریش تنها می‌مونه.
-----------------------
سومین جلسه ی درمان_پنج ماه قبل
"اینکه هیونجین شی تا الان تونسته این خاطرات رو به یاد بیاره تاثیر مثبت و قدم بزرگی بوده. هرچند که این اختلال به شدت خطرناک و بی‌ثبات هست و حتی می‌تونه خاطرات رو در ناخودآگاه شخص تغییر بده یا دستکاری کنه. اما فعلا باید تمام تمرکزمون رو روی این بذاریم که هیونجین‌شی چیزهای بیشتری رو به خاطر بیاره. جزئیات توی پرونده ها نقش مهمی دارند."
______
آخرین جلسه ی درمان_هفتاد روز قبل
بنگچان طبق عادت همیشگی‌اش، دست‌هاش رو توی هم گره زد و تصمیم گرفت توی آخرین جلسه، هیونجین هم حضور داشته باشه تا حرف هاش رو مستقیما بشنوه:
"خب هیونجین شی، باید بگم کارت عالی بود و تقریبا تمام نکات کلیدی رو به خاطر آوردی. همین‌که تونستی حمله‌های عصبیت رو توی این زمان کم کنترل کنی اتفاقیه که به ندرت توی افراد مبتلا به پی‌تی‌اس‌دی میوفته. به عنوان یه پیشرفت بزرگ بهش نگاه کن و باید بگم از اینجا به بعد، براتون آرزوی موفقیت می‌کنم."
جیسونگ با تعجب به دکتر نگاه کرد:
"دیگه درمانش نمی‌کنید؟"
دکتر لبخند زد:
"حقیقتش اون قسمتی که بیشتر از همه هیونجین شی رو اذیت می‌کرد حملات عصبیش بود که طبق بررسی‌هایی که جلسات گذشته انجام شده، تحت کنترلش درومده و حتی اگه بهشون دچار بشه خودش به تنهایی می‌تونه از پسشون بربیاد‌. هرچند، فکر نمی‌کنم دیگه بهش دچار بشه. اما درباره‌ی بازیابی خاطراتش باید بگم بیشتر از این نمی‌شه پیش رفت. حقیقتش می‌شه و امکان‌پذیره، اما ریسک بسیار بزرگتری داره و همینکه تا الان با عملکرد مثبت پیش اومدیم، واقعا استقامت روحی هیونجین شی رو نشون می‌ده. پیشروی بیشتر از این توی ناخودآگاهش می‌تونه خطرناک تر باشه. همونطور که بهتون گفتم، پرونده‌ی هیونجین‌شی یکی از نادر ترین مواردیه که من تونستم به این سرعت توش پیشرفت داشته باشم و همش به لطف خودش بوده که تونسته از پسش بربیاد. ولی ادامه‌ی این روند می‌تونه کاملا خطرناک باشه و اگه حمله‌های عصبی‌اش برگرده، ممکنه درگیری باهاشون سخت تر باشه و حتی این خاطراتی که به یادآورده تغییر کنه. تحریک کردن اون بخش از خاطرات ریسک بزرگیه و من هم دیگه اینکارو انجام نمی‌دم ‌. حتی اگه اخراج بشم، حاضر نیستم روح و روان انسان‌ها رو به آینده شغلیم ترجیح بدم. ولی می‌تونم بهتون اطمینان بدم که خاطراتی که به یادآورده حقیقت دارن، چون از تست‌های مختلفی برای امتحان کردن صحت خاطرات استفاده کردم و همشون موفقیت آمیز بودن."
فلیکس با نگاه قدردانی به دکتر نگاه کرد:
"از زحماتتون ممنونم دکتر. بعد از بسته شدن پرونده، حتما جبران می‌کنم براتون."
چان لبخندی زد.
-----‐--------
-Doja cat, Say so-
"لی مینهووووو. پاشووو! چقدر می‌خوابی خرس گنده."
مینهو صدای جیسونگ رو از کنار گوشش می‌شنوید که رسما داشت با فریادش پرده گوشش رو پاره می‌کرد. اما بی‌اهمیت، غلتی خورد و دستش رو دور گردن پسر انداخت که باعث شد تعادلش رو از دست بده و کنارش بیوفته.
جیسونگ که از این نزدیکی معذب شده بود و این روزا تا جای ممکن فاصله‌اش رو حفظ میکرد، تکون خورد و نق زد:
"پاشو خودت رو جمع کن. ظهر شد دیگه. یه چیزی بخور بریم بیرون."
تا جایی که می‌شد توی خونه نمی‌موند و همین هم پیشنهاد مینهو بود. از وقتی که هیونجین زندگی‌اش رو توی زندان می‌گذروند، جیسونگ تقریبا غرق شده بود. داروساز مرتب و اتوکشیده‌ای که از سئول اومده بود، کار هر شبش مست کردن و دردسر سازی بیشتر شده بود. مینهو با حوصله ازش مراقبت می‌کرد اما ذره‌ای به روی خودش نمی‌آورد که از این حرکاتش ناراحت و عصبانی نمی‌شه و تنها نگرانیش بیشتر میشه.
چند ماهی می‌شد؛ توی یکی از اون شب‌هایی که جیسونگِ مستِ توی آغوشش رو که بعد از ساعت‌ها گریه خوابیده بود، نوازش می‌کرد، به دلش لعنت فرستاد که بعد از اینهمه مدت قلبش برای کسی لرزیده و چه کسی غیر از هوانگ جیسونگ می‌تونست باشه؟ دور ترین شخصی که می‌تونست دوست داشته باشه و به دستش بیاره. اما به خودش قول داده بود به محض تموم شدن این پرونده‌ی کذایی، حتما پسر رو پیش خودش نگه می‌داره. ولی دوست‌دخترش رو چیکار می‌کرد؟ به افکاری که همیشه توی سرش می‌چرخیدن خنده‌ای کرد که باعث شد دوباره صدای اعتراض جیسونگ بلند شه:
"به چی می‌خندی؟ یا! خفم کردی. پاشو دیگه."
زنگ در خونه به صدا دراومد و جیسونگ بعد از کلی ورجه وورجه، از دست مینهو خلاص شد و به سمت در رفت و شخصی که باهاش ملاقات کرد، به شدت ناآشنا بود.
مینهو توی خواب و بیداری سیر می‌کرد و به محض اینکه فهمید توی زندگی واقعی‌اش زنگ در خونه‌اش به صدا دراومده، از جا پرید و با آخرین سرعت خودش رو به در رسوند و با دیدن قامت مرد آشنایی، دندون‌هاش رو روی هم سایید:
"اینجا چی می‌خوای؟"
"اوه لی! نگفته بودی همخونه پیدا کردی."
"مهمونه. زود برمی‌گرده."
جیسونگ با تعجب به مینهو نگاه کرد. هیچوقت کوچک‌ترین حرفی از برگشتنش به زبون نیاورده بود و پسر بزرگتر تا جای ممکن باهاش کنار اومده بود و حتی یه بارم نخواسته بود که از خونش بره. این شخص کی بود که مجبور بود اینطوری تحقیر بشه؟ اخماش توی هم رفت.
مرد لبخند سردی زد:
"لی مینهو. تو عاقلی، با پدرت حرف بزن. دیگه داره شورش رو درمیاره! ما نمی‌خوایم اصلا درگیر بشیم."
چشمکی تحویل جیسونگ داد و بدون حرف دیگه‌ای رفت. به محض اینکه مینهو در واحد رو بست، به سمت جیسونگ برگشت و با بررسی کردن سر تاپاش، سعی کرد از سلامتش مطمئن بشه:
"حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟ بهت آسیب نزد؟"
"چرا باید بهم آسیب بزنه؟"
بعد از چند ثانیه تجزیه تحلیل و پس زدن افکارش درباره ی ستودنی بودن نگرانی توی چشم‌های لینو، موضوع براش روشن شد:
"از رقبای پدرت بود؟"
مینهو نفسش رو با صدا بیرون داد و به نشونه‌ی تایید، سرش رو بالا پایین برد. جیسونگ با تعجب و خشم به پسر نگاه کرد:
"یعنی هر وقت که پدرت به مشکل برمی‌خوره یه مشت آدم می‌ریزن اینجا و تهدیدت میکنن؟ و تازه چی؟ با پدرت دوستی؟ این چه دوستیه؟ اصلا نگرانت می‌شه؟"
صادقانه از خشمش لذت برد و کمی نزدیکش شد:
"یکی اینجا جای پدرمم عصبانی شده!"
جیسونگ کمی خودش رو جمع و جور‌ کرد و نگاهش رو به سمت دیگه ای سوق داد:
"همینطوری گفتم."
"پدرم تا جای ممکن سعی می‌کنه جلوشون رو بگیره. ولی بعضی وقتا اوضاع اینطور می‌شه و خب، منم عادت دارم."
با بیخیالی شونه بالا انداخت  به سمت یخچال رفت تا شیر‌ رو بیرون ‌بیاره. فکر داروساز خیلی ناگهانی به سمت دوست‌دخترش و رابطه‌ای که مدت‌ها بود سرد شده، منحرف شد. چرا باید با نگاه کردن به لی مینهو یاد همچین‌ چیزی بیفته؟ کلافه سر تکون داد.
مینهو برگشت و جیسونگ رو با نگاه عمیقی دید که بهش خیره شده بود اما روحش جای دیگه‌ای بود. با کلافگی طبق عادتش، دست توی‌ موهاش کشید. هیچوقت آدم صبوری نبود و می‌تونست قسم بخوره شخص مقابلش، تنها چیزی بود که باعث شده بود انقدر صبر کنه اما وقتی اینطور نگاهش می‌کرد، چجوری می‌تونست نادیده‌اش بگیره؟
جیسونگ توی افکارش غرق بود که دید پسر بزرگتر با دو قدم بلند خودش رو بهش رسوند و با یک دستش، کمرش رو گرفت و به سمت دیوار پشتش که نیم متری باهاش فاصله داشت، هل داد و وقتی کمرش دیوار رو لمس کرد، دست راستش رو کنار سرش به دیوار تکیه داد. جیسونگ شوکه بود؛ اما فقط نفس بریده، نگاهش کرد. پسش نزد، اخم نکرد و هیج ریکشنی از نارضایتی نشون نداد و باعث می‌شد مقاومت هر لحظه برای پسر سخت تر بشه. مینهو سرش رو نزدیک برد و فاصله رو هر لحظه کمتر می‌کرد. وقتی نفس‌های گرمش توی صورت داروساز پخش شد، نگاه جیسونگ به سمت لب‌هاش رفت اما زمزمه‌ی سخت و قاطعانه‌ی مینهو، باعث شد زانوهاش سست بشه:
"بهتره هر چه زودتر با دوست‌دخترت به هم بزنی هوانگ جیسونگ. تضمین نمی‌کنم که یه روز بیشتر بتونم صبر‌کنم."
لحظه‌ی بعد، جیسونگ توی آشپرخونه، تنها ایستاده بود. گرما رو توی تمام وجودش حس می‌کرد و خون با تمام قدرت توی بدنش پمپاژ می‌شد. راه تنفسش تازه باز شده بود و خودش رو لعنت کرد. از اولین جلسه‌ی دادگاه، نگاهش به لی مینهو عوض شده بود و کار امروزش، باعث شد این حقیقت زیادی به چشمش بیاد.
--------------
اولین جلسه ی دادگاه_یک ماه و بیست روز قبل
دادستان از جاش بلند شد:
"طبق اظهاراتی که متهم شخصا ارائه داده، عصر پنجم آپریل حوالی ساعت هشت به سوپر مارکت میره تا بعد از پر کردن باک ماشینش، خرید بکنه اما سارقی رو میبینه که قصد سرقت مسلحانه از سوپرمارکت رو داره. متهم مبتلا به اختلال پی‌تی‌اس‌دی هست، همین هم باعث کاهش اعتبار اظهاراتش می‌شه. ادعا می‌کنه که ابتدا ترسیده و طبق موقعیت غیر منتظره‌ای، قصد کمک کردن به متصدی سوپرمارکت رو داره. اما اینجا چندسوال به وجود می‌آد، اول از همه، اگه قصدش کمک کردن بوده، باید از همون ابتدا اقدام می‌کرده، چرا که سارق، مسلح بوده و واضحه که جون کسی اینجا در خطر افتاده. مورد بعدی هم این هستش، که اگه سارق تنها یک نفر بوده، چطور دونفر نتونستند از پسش بربیان؟ به خصوص که متهم مخفی شده بوده تا بتونه مجرم رو غافلگیر کنه."
توی مکانی که حالا همه حضور داشتن، داشت متهم می‌شد که قصد قتل داشته. می‌تونست همه رو به خوبی ببینه، پدر و مادرش و جیسونگ که در جایگاه حاضرین نشسته بودن. دیگه چه چیزی می‌تونست جلوی این رو بگیره که بیشتر از این جلوی خانواده‌اش خورد نشه؟ اصلا چیزی وجود داشت؟
نگاهش رو چرخوند و موبلوند رو دید که با نگاه عذاب آوری به دادستان چشم دوخته بود و با شنیدن هرکلمه که از دهنش بیرون میومد، چشم‌هاش قرمز‌تر می‌شد. مادر و پدر فلیکس کنارش نشسته بودن و پدر فلیکس بیشتر کلافه به نظر می‌رسید تا نگران. زن جوان نگران پسرش بود و توی چشم‌هاش محبت مادرانه‌اش موج میزد. دستش رو پشت فلیکس می‌کشید و سعی می‌کرد بهش دلداری بده. دادستان ادامه داد:
"به علاوه، ممکنه همین اظهارات هم دچار دستکاری خاطرات متهم توسط ناخودآگاهش باشه. هیچ شاهد و مدرکی وجود نداره که ثابت کنه متهم هوانگ هیونجین، همدست اوه جونهی که مجرم اصلی بود و در روز حادثه کشته شد، نباشه. همونطور که اطلاع دارین، متصدی بار در اثر اصابت گلوله به کما رفته و نمی‌تونه برای حقیقت ماجرا شهادت بده."
اگه می‌خواست با خودش روراست باشه، حس خاصی نداشت. از روزی که به اداره ی پلیس رفته بودن و پلیس به جای باور کردن خاطراتی که با عذاب و غلت خوردن توی تاریکی به دست آورده بود، متهمش کرد و بازداشت شد، تسلیم شده بود. تنها چیزی که آزارش می‌داد، پسر موبلوندی بود که هنوز هم امیدوارانه دست و پا میزد تا نجاتش بده. وکیل چوی که کنارش نشسته بود، بلند شد:
"آقای قاضی، تقاضا دارم به اظهارات شواهدی که با موکلم در ارتباط بودن هم گوش بدید."
وقتی مینهو توی جایگاه شاهد حاضر شد، نگاهی به پدرش انداخت که با جدیت بهش زل زده بود. هرچقدر هم که می‌خواست می‌تونست بعدا سرزنش بشه، اما حالا، تنها چیزی که براش مهم بود، حقیقت و دوستش لی فلیکس بود. دادستان شروع به سوال پرسیدن کرد:
"لی مینهو شی، اولین بار تحت چه شرایطی هوانگ هیونجین رو ملاقات کردید؟"
"دوستم با دیدن وضعیتش اون رو به خونش برده بود و من زخم بازوش رو بخیه زدم."
"دوستتون می‌دونستن ایشون مجرمه؟"
مینهو با نگاه سردش به قاضی جدی و بی‌حوصله زل زد:
"اتهام ایشون اثبات شده نیست. ولی دوست من از هیچ چیز این ماجرا خبری نداشت. به علاوه که مدت زیادی نمی‌گذره که هیونجین خاطراتش رو به دست آورده."
"شما با دیدن شرایط و زخم متهم باید ایشون رو برای درمان به بیمارستان منتقل می‌کردید. چرا از اینکار اجتناب کردید؟"
"اون فقط ترسیده بود و انقدری وحشت کرده بود که نخواد به بیمارستان یا پلیس مراجعه کنه."
سعی کرد لحنش رو بدون تمسخر نگه داره و خونسردیش رو حفظ کنه:
"شما که خیلی خوب از بیماری ایشون خبر دارید. اگه این حادثه براشون سنگین نبود مسلما دچار اختلال عصبی نمی‌شدن."
دادستان نگاه بدی بهش انداخت و مینهو بدون اینکه کم بیاره، به زل زدن بهش ادامه داد:
"من هم زخمش رو درمان کردم، چون وقتی که برای اینکار آموزش می‌دیدم بهم گفته شده بود صرف نظر از اینکه شخص مقابلم چه کسیه، باید تمام تلاشم رو برای بهبودی‌اش انجام بدم."
"شما به متهم کمک کردید."
خواست جوابش رو بده اما می‌دونست تک تک کلمات داخل این اتاق ممکنه بر علیه خودش و حتی پدرش تموم بشه. پس سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سعی کرد باخونسردی ادامه بده:
"من فقط سعی کردم بهش کمک کنم. و در اون زمان، هیچکدوم از ما از جریان حادثه اطلاعی نداشتیم. فلیکس هم از هیچی خبر نداشت. همچنین، به نظرم شرایط جسمی و فیزیکی مجرم اونقدری بوده که بتونه از پس دونفر بربیاد."
جیسونگ به پسر نگاه میکرد که چطور با اطمینان و قدرت ایستاده بود و شرایط رو تحت کنترلش داشت. لی مینهویی که چپ و راست بهش تیکه مینداخت و سریع از کوره در می‌رفت، به موقعش می‌تونست آدم کاملا قابل اعتماد و راستگویی باشه و با وجود نگرانی برای برادرش، توی قلبش احساس گرما کرد.
چطور می‌تونست هم توی شرایط سختش شوخی رو کنار بذاره و دلداریش بده، هم توی دادگاه با وجود ریسک بالایی که برای خودش و خانوادش وجود داشت، حقیقت رو بگه و حتی از هیونجین دفاع کنه، و اینطور محکم و نترس بایسته؟ حتی کلمات هم نمی‌تونستن توصیف کنن جیسونگ توی اون لحظه چه احساسی داشت.
بعد از مینهو، فلیکس توی جایگاه قرار گرفت و تمام ماجرا رو بدون ذره ای تحریف، بازگو کرد. از ترس پسر گرفته، تا طرحای تاریک توی دفترش و از دست دادن تمرکز و کابوس‌هاش. تمام تلاشش رو کرد اما قانون یک چارچوبی داشت که به شدت سخت و طاقت فرسا بود و اون هم 'ارائه ی مدرک معتبر' بود. عذابی که اون و نقاش طی این مدت متحمل شده بودن، اینجا هیچ اهمیتی نداشت. اما به نظر می‌رسید قاضی قرار نیست پرونده رو اینطور ببنده. بعد از استراحت و کلی فکر کردن و در نظر گرفتن تمام جوانب برای حفظ عدالت، رای نهایی رو به جلسات بعد موکول کرد و هیونجین، باید تا آخرین جلسه‌ی دادگاه و رای نهایی قاضی، در زندان به سر میبرد‌.
----------------
دادگاه دامیانگ_پس از اتمام جلسه ی اول
پدر مینهو نزدیک شد و مینهو خودش رو برای تمام مجازات‌های ممکن آماده کرده بود. درست بود که پس از مرگ مادرش، رابطه‌اشون مثل دو دوست محکم و گرم بود اما پدرش خط قرمزی داشت و اون هم آبروش بود که طی سال‌های زیادی با سختی به دست آورده بود. به علاوه، حالا که با رقبای نظامی‌اش درگیر شده بود، می‌تونستن به راحتی از پسرش استفاده بکنن و ازش باج بگیرن. مرد بهش نزدیک شد و بدون هیچ حرفی، دست سنگینش رو بلند کرد و سیلی که گونه مینهو رو سوزوند، نبود مادرش رو بیشتر بهش یادآوری کرد. پدرش هرچقدر هم که توی پدری نمونه بود، آدم سخت و جدی بود و موقعی که قرار نبود تخفیفی درکار باشه، با بی رحمی تمام رفتار می‌کرد.
جیسونگ صدای اون سیلی رو شنید و حتی دردش رو توی قلبش حس کرد.‌ لیاقت لی مینهو که توی این مدت همه جوره کمکش کرده بود، خیلی بیشتر از یه سیلی بی رحمانه بود.
اما توی اون روز، حال هیونجین و فلیکس، هیچ تعریفی نداشت. مومشکی با ناامیدی تمام به زندان میرف۶ت و فلیکس، دیگه نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز نگه داره. تعداد دفعاتی که بغضش رو فروخورده بود و چشم‌هاش سوخته بودن از دستش در رفته بود. پدرش با سرسختی سعی می‌کرد قانعش کنه تا دست از حمایت هیونجین برداره و یونگ‌بوک با یه جمله جوابش رو داده بود:
"دیگه نمی‌ذارم هر طوری که دلت خواست برای زندگیم تصمیم بگیری پدر. هنوزم حسرت روزهایی رو می‌خورم که به حرفت گوش دادم."
چطور فکر می‌کرد هیونجین با به یاد آوردن خاطراتش می‌تونه به زندگی عادی برگرده؟ نقاش تا چه حد باید تاریکی رنگ سیاه رو توی دفتر زندگیش تحمل میکرد؟
-----------------
با موهای مشکی بلندش، توی لباس سفیدی که به تن کرده بود، بیشتر از همیشه زیبا به نظر می‌رسید. با دیدنش، ضربان قلبش بالارفت و لرزش خفیفی دست‌هاش رو اسیر کرد. قرار نبود کنار کسی انقدر ضعیف بشه.  قرار نبود هوانگ هیونجین تمام قلبش رو تسخیر کنه و کوچیکترین جایگاهی برای کسی باقی نذاره. آروم نزدیکش شد و فلیکس با دیدن برق چشم‌هاش، حظ کرد. تیله های تیره رنگش حالا زندگی رو توی خودشون جا داده بودن و باعث می‌شدن موبلوند با تمام وجودش احساس خوشبختی کنه‌. دستش رو بالا آورد و چتری‌هاش رو از روی صورتش کنار زد. به جای اینکه دستش رو پایین بندازه، صورتش رو لمس کرد و قلبش گرم شد. می‌تونست تمام روز به تک تک اجزای زیبای صورتش نگاه بکنه و ذره‌ای خسته نشه. هیونجین لبخندی زد و با دست‌هاش صورتش رو قاب کرد. لحظه‌ای درنگ کرد و روی لب‌هاش خم شد.
می‌خواست گرمای لب‌هاش رو لمس کنه، اما در عوض چشم‌هاش باز شد و خودش رو روی تختش پیدا کرد. اینهمه اتفاق خوب، معلوم بود که فقط یه رویای قشنگه‌. انگشتش به سمت چشم‌هاش رفت و با لمس پلک‌هاش، خیس بودنشون رو فهمید. حالا که تنها بود، اجازه داد اشکاش سرازیر بشه و مثل جنین توی خودش جمع شد. و مشتش رو روی قلبش گذاشت.
-----------------

{Inception Of a Nightmare, Full}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora