چشمهاشو باز کرد و از اینکه عادی و بدون وحشت از خواب بلند شده تعجب کرد. گرمایی که از دستش ساطع میشد باعث شد نگاهش معطوف دست کوچیکی بشه که انگشتهای بلندشو بغل کرده بودن و با وجود تلاش برای پوشوندن دستش، هنوز میتونست دست خودشو ببینه. از کی اینطوری دستش گرفته شده بود؟ بخاطر همین بود که تونسته بود راحتتر بخوابه؟ به موهای بلند و بلوند پسر نگاه کرد که روی تخت پخش شده بود و کنار تخت خوابیده بود. لبخندی زد و ناخودآگاه، انگشتهاشو توی انگشتهای کوچیک دستش قفل کرد و با انگشت شصت، پوست دستشو نوازش کرد. حسی که الان توی قلبش داشت، چیزی بیشتر از یه حس ساده بود. کشش نبود، خواستن نبود، حسی بود که میخواست تمام این زحمات رو جبران کنه، اون هم طوری که لایقش باشه. ازش محافظت کنه و تا جایی که میتونه خواستههاشو برآورده کنه.
خوشحال بود که حداقل تا هفتهی بعد وقت داشت تا برای درمان آماده بشه. میتونست توی این زمان یکم هم که شده از اون سوپرمارکت کذایی فاصله بگیره و به هویت خودش معنای دوبارهای بده. اتفاقات این چند وقت باعث شده بود خستگی، روح و جسمشو فرا بگیره که حتی نمیتونست با کلمات توصیفش کنه. نمیدونست "خستگی" برای توصیف حسش کلمهی درستی هست یا نه. هیچوقت انقدر خودش رو ضعیف پیدا نکرده بود. با صدای پسر از کلبهی افکارش بیرون اومد:
"نظرت چیه امروز بزنیم بیرون؟ مگه برای همین اینجا نیومده بودی؟ میتونم طبیعت و نشونت بدم و شایدم یکم نقاشی بکشی؟"
سرشو بلند کرد و چونهاش رو روی تشک تخت گذاشت و با چشمهاش منتظر جواب موند. مو مشکی لبخند زد:
"اگه پیشنهادشو نمیدادی خودم بهت میگفتم."
"اول از همه باید صبحونه بخوریم."
-------------
-stay with me, chanyeol & punch-
احساس میکرد الانه که گردنش بشکنه! منظرهای که میدید انقدر خیره کننده بود که نمیخواست حتی به سرش استراحت بده. درختهایی که قد بلندشون باعث شده بود برای جادهی باریکی که توی جنگل بود، سقف درست بکنن و مملو از شکوفههای صورتی رنگ بودن. صدای خندهای شنید:
"میدونستم از اینجا خوشت میآد."
"عکساشو دیده بودم ولی... از نزدیک دیدنش یه چیز دیگست."
"اینجا توی زمستونام قشنگه. ولی خب، توی بهار شکوفه ها رو میتونید ببینی. شاید بتونی یه منظرهی قشنگ به کالکشن نقاشیهات اضافه کنی؟"
جلوتر رفت و روی صندلی چوبی کوچیکی که کنار جادهی خاکی بود، نشست و باعث شد مومشکی سر جاش خشک بشه. چه منظره دیگهای نیاز داشت وقتی همچین تصویری جلوش نقش بسته بود؟ موهای بلندش که توی دست بادِ ملایم بودن و شکوفههایی که آروم آروم به سمت زمین فرود میاومدن و قسم میخورد همین مربی موبلوند کلید زیبایی منظرهی نقاشیش میشه. پشت میز کناریش نشست و بدون معطلی، شروع کرد به کشیدن طرح اولیه. معمولا برای طرح اولیه سلیقه به خرج نمیداد اما همون طرح اولیه انقدر خوب از آب درومد که با خودش عهد بست بعدا یه نسخهی کامل تر ازش بکشه.
با صدای فلیکس به خودش اومد:
"چیزی کشیدی؟"
"شاید بعدا نشونت بدم."
با وجود کنجکاو بودنش، سر تکون داد و لبخندی زد. هیونجین قرار نبود بهش بگه که دزدکی ازش عکس گرفته که حتی اگه یک درصد منظرهی رو به روش رو از یاد برد، بتونه یه تقلب کوچیکی بکنه.
مدتی نشستن و فقط دیدن منظره باعث شد حس بهتری پیدا بکنن. فلیکس پیش نقاش رفته بود و کنارش نشسته بود. نمیدونست چرا ولی فکر میکرد وقتشه یکم از خودش رو برای پسر باز کنه. میدونست الان بدترین وقت ممکنه، ولی میخواست یکم خودش رو توضیح بده. میخواست بهش بگه هیچ هدف بدی از اینکه پیششه و حمایتش میکنه نداره:
"تا وقتی دبیرستان میرفتم همه چی خوب بود. خب، نمیشه گفت خوب بود. زندگی بود. میدونی که چی میگم؟ یه زندگی معمولی، بالاخره همه روزای بد و خوب دارن اما..."
آب دهنش و قورت داد اما بازم صداش لرزید:
"از اون موقع یکم اوضاع برام سخت شد چون... یکی رو... از دست دادم."
دیدن مرواریدایی که از چشمهاش ریختن سخت نبود و باور نمیشد داره اشک ریختن منبع آرامشش رو میبینه. اولین بار بود که گریهاش رو میدید؟ البته که اولین بار نبود که در حضورش اشک ریخته بود، ولی اولین بار بود که متوجهاش شده بود.
"من آدم اعتماد کردن به بقیه نیستم. بخاطر همین بهت چیزی نگفتم. حتی نمیخواستم تا این حد کمکت کنم. فقط نمیخواستم کسایی که بهت نزدیکن مثل من عزیزی رو از دست بدن."
با چشمهایی که لایهای از اشک روشون رو پوشونده بود سر بلند کرد و بهش خیره شد:
"اما الان خودمم نمیخوام از دستت بدم. پس باید برای منم که شده تحمل کنی باشه؟"
هیونجین به جای جواب دادن، بهش گرمایی رو هدیه داد که باعث شد فلیکس با دستهای کوچیکش به سوییتشرتش چنگ بزنه و سعی کنه اشکهاش رو کنترل کنه.
مومشکی به شدت حس خوبی داشت! نه برای اینکه پسر گریه میکرد، برای اینکه بالاخره اونقدر بهش اعتماد کرد که حتی کمی از خودش رو براش باز کنه. شاید ماجراش بیشتر از این چند جملهی مختصری بود که بهش گفته شد، اما همین هم براش ارزش زیادی داشت و بالاخره برای اولین بار اون شونه برای اشکهاش وگرمای پتوی دورش شد تا آرومش کنه. انگشتهاش توی موهاش فرو رفتن و سعی کرد بهش آرامش بده. نمیتونست تصور کنه چه فشاری رو تا الان تحمل کرده. مگه چقدر تحمل داشت که هم بار خودش و هم بار یکی دیگه رو به دوش بکشه؟ وقتی یکم آروم تر شد، یکم ازش فاصله گرفت و صورتش رو با دستهاش قاب کرد و مصمم ترین نگاهی که میتونست داشته باشه رو به چشمهاش داد:
"لیکس، گوش کن. میدونم الان سختته. میدونم منم باعث شدم این مدت برای سختتر بگذره و شاید با دیدن من مدام کسی که از دستش دادی رو به یاد میاری و همین باعث میشه هر روزت سخت تر بشه. متاسفم ولی من جایی نمیرم! درسته که بهت نیاز دارم اما اینو بخاطر اینکه بهت نیاز دارم نمیگم . برای این میگم که وقتی اینهمه بهت سختی دادم، میمونم تا جبرانش کنم. پس فکر نکن که داری وظیفتو انجام میدی یا کاریه که باید انجام بدی. این کارو از ته قلبت انجام دادی و من فهمیدمش. و وقتی توی موقعیتهای سخت کنارمی، میمونم تا آسونش رو باهم بسازیم."
یونگبوک همینطور که دستهاشو روی مچ دستهای پسر گذاشته بود، به تیله های تیره رنگش خیره شده بود و با هر جملهای که میشنید، بلندتر شدن ضربان قلبش رو حس میکرد. با اینکه هیونجین درد دیده بود، میتونست ضعیف ترم بشه، میتونست جا بزنه یا حتی فرار بکنه. اما نمیدونست میتونه با تحمل تمام چیزای پیش رو، بخواد از پسر حمایت بکنه. بهش بفهمونه فقط اون نیست که داره تحمل میکنه و مو مشکیام حاضره بخاطرش تحمل کنه. یا شاید هم بخاطر خودش تحمل میکنه؟ تا وقتی باعث میشد همچین گرمی شیرینی توی وجودش بپیچه و باعث بشه قلب پسر توی جاش محکم تر بتپه، مهم نبود.
-------------------
وقتی میخواست داخل اتاق بشه، برگشت و به مو بلوند نگاهی کرد و چشمهای نگرانش که براق بودن، باعث شد لبخند با اطمینانی بزنه تا یکم از ترسش رو کم کنه. اینکه خودش هم نگران بود باعث نمیشد بخواد به فلیکس استرس بیشتری بده. چشمهای مینهو اون لحظه رو شکار کرد و با هر چیزی که میدید، بیشتر بهش ثابت میشد موبلوند، الان دیگه فقط نمیخواد کمکش کنه و کنارش باشه. مطمئن بود وقتی این ماجرا هم تموم بشه، لی فلیکس از کنارش جم نميخوره. و این هم میدونست که دوست احمقش تودار تر از این حرفاست که بخواد حداقل فعلا چیزی به زبون بیاره. با صدای جیسونگ به سمتش برگشت:
"منتظر بمونین تا برگردیم."
ابرو بالا انداخت:
"کاری داری؟"
چشمهای جیسونگ از نگاه کردن بهش طفره میرفت:
"همینطوری گفتم. اگه میخوای برو اصلا!"
نیشخندی زد و سر تکون داد. هیونگ لجبازش از نگرانی به حرف کسی راضی نمیشد و میخواست حداقل با برادرش داخل اتاق بشه و به دکترش سفارش کنه. طوری که بهشون خبر داده بود، اول سعی میکردن با فشار آوردن به خودآگاهش وارد خاطرات اون روز بشن و اگه پیشرفت آهسته بود و یا نتیجه ای نمیداد، مجبور بودن از ابزار های قویتر و ترفند های دیگهای استفاده کنن. متنفر بود از اینکه سلامت روانی برادرش از پیشرفت پروندهی لعنت شدهی در حال جریان اهمیت کمتری داشت. از طرفی دیگه از خودش متنفر میشد وقتی به یاد میآورد افراد دیگهای که درگیر پرونده بودن، دارن با چه موقعیتی دست و پنجه نرم میکنن.
----------------
"هیچ امکانی نداره بذارید من اینجا بمونم؟ دخالتی توی روند درمان نمیکنم. فقط بذارید کنارش باشم."
بنگ چان سعی کرد کلافگیاش رو بروز نده:
"هوانگ جیسونگشی، احساستون رو درک میکنم. ولی منم وظایف خودم رو دارم و اجازه ندارم حضورتون رو قبول کنم. در صورتی حضور افراد مربوط به هیونجینشی موجه میشه که بدون حضور افراد در روند درمان، نشه پرونده رو پیش برد. امیدوارم درک کنین که من با نهادهای قضایی کار میکنم. اگه به طور مستقل کار میکردم، هر کاری میکرد که هیونجین شی درمان بهتر و راحتتری رو تجربه کنه. ولی توی این قضیه من هم دستوراتی دارم که باید ازشون اطاعت کنم."
دکتر کلافه بود، همیشه انقدر کارش پر فشار و بر خلاف میلش بود؟ با خودش فکر کرد وقتی این پرونده تموم بشه حتما باید روی کار کردنش با پلیس و دادستانی تجدید نظر کنه. شایدم چون میدونست پیتیاسدی چقدر سخته و بیمارهای این اختلال قراره چی به سرشون بیاد تا به یه نقطهی آرامش برسن.
جیسونگ چشمهاشو بست و بالاخره سر تکون داد. میدونست تا همینجاشم وقت تلف کرده و فقط باعث شده برادرش با بیشتر منتظر شدن، استرس بیشتری رو تجربه کنه.
----------------
مینهو کنارش نشست و نفس عمیقی کشید:
"یا، یونگبوک؟"
وقتی برگشت و بهش نگاه کرد، با حالت جدی صورتش فهمید حرف مهمی داره.
با اینکه مینهو آدم رکی بود، همیشه برای دوستش استثنا قائل میشد، اما این دفعه ترجیح داد مقدمه چینی رو بذاره کنار:
"دوسش داری؟"
دید که چشمهای فلیکس بزرگ شدن و دوستش تا دهن باز کرد که انکار کنه، نگاه جدی لی مینهو رو دید. همیشه اولین نفر ازش باخبر میشد و ساده بود اگه فکر میکرد میتونستن مخفیش بکنه. سر برگردوند و حرفی نزد.
همین حرف نزدن و سکوتش، جوابش رو داد که باعث شد دستی توی موهاش بکشه. فکر کردن به زندگی دوستش باعث شد با خودش بگه برای امتحان شدن و تجربه کردن فراز و نشیب های زندگی شرایطش یکم زیادی سخته. صدای مربی رشته افکارش رو پاره کرد:
"میدونم با خودت نگهش میداری و به کسی نمیگی. و منظورم هم از نگفتن به کسی رو میدونی!"
معلوم بود که میدونست، بیشتر از هر وقتی با هوانگ جیسونگ میگشت و هیونگ هیونجین، همین الانشم سختش بود که بخواد فلیکس رو به عنوان حامی هیونجین قبول کنه، چه برسه به اینکه از احساسش باخبر بشه. فلیکس در حد زمزمه حرف میزد:
"هنوز نمیدونم و علاقهای هم ندارم بدونم. الان هیونجین و وضعیتش مهم تر از همه چیزه."
مینهو توی دلش تلخندی زد و با خودش فکر کرد:
"این جوابت از آره هم بدتر بود لی!"
---------------------
"خب، هیونجینشی. چشمهاتونو ببندین و روی صدای من تمرکز کنین. باشه؟ ذهنتون رو خالی کنین و به چیزی فکر نکنین."
قرار بود ذهنش خالی بشه تا با حادثه ی اون روز پر بشه. نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست.
"فضای بیرونی سوپرمارکت رو به یاد میارین؟"
"ب...بله."
"تصور کنین الان اونجایین. آروم نفس بکشید و سعی کنین ذهنتون به اون فضا عادت کنه. نمیخوایم کار خاصی انجام بدیم، فقط قراره یه نگاهی بندازیم. باشه؟"
سر تکون داد. نفسهای عمیق میکشید و با چهارمین دم عمیقش، بوی شدید باروت و خون توی بینیاش پیچید. چشمهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد تحمل کنه. الان وقت تسلیم شدن نبود، با زحمت نمای بیرونی سوپر مارکت رو مجسم کرد و حس میکرد حالا به جای اکسیژن، داره بوی خون رو تنفس میکنه. ترس تمام وجودش رو گرفت و سعی کرد مقاومت کنه. تنفسهای عمیقش داشتن جاشون رو به نفسهای تند و پشت هم میدادن و صدای دکتر رو به زحمت شنید:
"هیونجینشی؟ حالتون خوبه؟"
چان صداش رو بلند کرد:
"هیونجینشی؟"
اما هیونجین به شیشهی مغازه نگاه کرد که توی یه چشم به هم زدن، با خون رنگ شد و صدای فریاد که تمام گوش هاش رو پر کرده بودن ولی نمیفهمید چه حرفی زده میشد.
------------------
منشی از جاش بلند شد و به سمت فلیکس هجوم برد:
"لی فلیکسشی، دکتر گفتن سریعا به اتاق درمان برید."
جملهی منشی نصفه ادا شده بود که از جاش پرید و به سمت اتاق دوید. در زد و وقتی دکتر در رو باز کرد، سعی کرد باهاش صحبت کنه:
"دچار حمله شده. سعی کردم حالش رو بهتر کنم اما..."
"بذارید من امتحان کنم."
در رو کامل باز کرد تا کاملا داخل بشه. به سمت صندلی که روش نشسته بود رفت و با دیدن صورت رنگ پریده و عرق کردش، قلب مچاله شدهاش بهش مجال فکر کردن نمیداد. چطور میخواست امتحان کنه؟ حتی نمیدونست دفعه ی قبل چطوری آروم شده بود. به هر حال، هر کاری میکردم تا موفق بشه:
"هیون، من اینجام. گوش کن، هیون..."
دستش رو روی گونهاش گذاشت و جلوی صندلی زانو زد:
"هیونجین!"
باز هم رایحهی سیب و عطر سردی که مربی همیشه ازش استفاده میکرد کل ریهاش رو پر کرد و صدای درگیری کمرنگتر شد و جاش رو به صدای شخص دیگه ای داد:
"هیونجین. گوش کن، اونجایی که توش الان هستی فقط یه خاطرست. تو الان اینجایی، پیش منی. خب؟ چشمهاتو باز کن. من اینجام. میتونی منو ببینی."
آروم لای پلکهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، چشمهای شفاف و نگرانی بودن که تا دم در بدرقهاش کرده بودن. نفسهاش مثل تنفس کسی بود که تازه از مسابقه ی دو برگشته، مقطع و پشت هم.
فلیکس اهمیت نمیداد دکترش اونجاست و داره نگاهش میکنه، گردن پسر رو به خودش نزدیکتر کرد و مثل دفعه ی اول، سرش رو توی بارونیاش فرو برد تا نقاش آروم تر شه. اشک توی چشمهاش جمع شده بود و به سقف اتاق زل زده بود. سعی میکرد با نوازش سرش، خودش و مومشکی رو آروم کنه و خیالش رو راحت کنه. حالا اینجاست و کسی قرار نیست بهش آسیب بزنه.
--------------------
از وقتی لی فلیکس به سمت اتاق درمان هجوم برده بود، با استرس توی اتاق انتظار قدم میزد و باعث میشد پسر بزرگتر با نگاه دنبالش کنه و در آخر پوف خسته اس بکشه:
"میشه بشینی؟ سرگیجه گرفتم."
"بازم حمله بهش دست داده نه؟ بخاطر همین صداش زدن."
"اگرم اینطور باشه الان باید بهتر شده باشه. بشین کوکا. با راه رفتنت رو مخ من چیزی بهتر نمیشه."
کنارش نشست و نفس عمیقی کشید. مینهو به سمتش برگشت و به چشمهاش خیره شد:
"خوب میشه. دیر و زود داره. فقط بحث زمانه. خب؟"
جیسونگ به چشمهاش نگاه کرد تا صداقت رو ببینه و خب، لب مینهو همیشه باهاش صادق بود. انگار که فقط میخواست این جمله رو از کسی بشنوه، آرومتر شد و سر تکون داد.
مینهو نیمچه لبخندی زد و با انگشت شصت و اشاره اش، گونه جیسونگ رو نیشگونی گرفت:
"همینه. یکم باید تحملتو بالا ببری. داروسازی و تحمل بقیه رو بالا میبری ولی خودت تحمل نداری!"
با تعجب خودشو عقب کشید:
"چیکار میکنی؟"
از ریکشن زیادش تعجب کرد:
"چیکار میکنم؟ گازت که نگرفتم."
"هرچی...."
شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت.
-----------------
"چی شد دکتر؟ بهش فشار اومد؟"
چان کلافه بود ولی وظیفهاش این بود که خونسردیاش رو حفظ کنه:
"در واقع میخواستم ذهنش رو آمادهی درمان بکنم. من حتی شروعم نکرده بودم. فقط بهش گفتم فضای بیرونی سوپرمارکت رو تصور کنه. اگه با هیپنوتیزم پیش میرفت برگشتنش به این راحتی نبود. ممکن بود بیشتر توی خاطرهاش گیر بیفته. فکر میکنم باید راه دیگهای رو امتحان کنیم."
سرمایی پشت کمرش رو قلقلک داد که باعث شد کمی بلرزه:
"چه راهی؟"
دکتر اخم کرد. انگار از حرفی که میزد مطمئن نبود. میدونست باید طی زمان رو به رو شدن باهاش رو آسون تر میکرد. ولی حرفهای مقامات بالا توی سرش میچرخیدن و از این متنفر بود که باید با یک آدم اینطوری بازی بشه.
پس از گذشت تقریبا یه دقیقه، تصمیمش رو گرفت:
"باید بیشتر توی این موقعیت قرار بگیره. اینطوری با هر دفعه یادآوری قسمت سادهای از خاطره حمله های شدیدی بهش دست نمیده. و شما باید توی اینکار کمکش کنین."
"چطوری؟"
"خب، شاید بتونین ببریدش سر صحنه جرم؟"
نفسش رو حبس کرد و به دکتر نگاه کرد. نمیدونست اون با حرف زدن هم اینطور به هم میریزه و حالا چی؟ ببرتش سر صحنه؟
"ممکنه شوک بدتری بهش وارد بشه."
"ولی احتمالش بیشتره که کنترلش روی خودش بیشتر بشه."
لی فلیکسی که هیچوقت به سادگی عصبانی نمیشد، پوزخند خشمگینی زد:
"یعنی میفرمائید ارزش ریسک کردن رو داره و اگه شوکی بدتر از این حمله ها بهش دست داد مشکلی نداره؟"
"لی فلیکس شی، من دستور..."
"اوه بله میدونم شما دستور دارین و الان روند پرونده مهم تر از آدمیه که بیماری داره و ممکنه وضعیتش بدتر بشه.وظیفه شماهم کمک کردن به این آدم نیست و پیش بردن وضعیت پرونده است. واقعا خنده دارین! چطور به خودتون میگین دکتر؟"
بدون حرف دیگه ای، از اتاق بیرون زد و به هیونجین برخورد که منتظرش بود. لبخندی زد و سعی کرد بعدا نگران این مسائل باشه:
"برای امروز بسه. نظرت چیه برگردیم خونه؟ یا میخوای قبلش یه گشتی بزنیم؟"
نقاش لبخند خستهای زد:
"نزدیک ظهره. میتونیم نهار بخوریم. هوم؟"
مو بلوند به نشونه ی موافقت سر تکون داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
{Inception Of a Nightmare, Full}
Fiksi Penggemar╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Inception Of a Nightmare (ION) ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲:Hyunlix, Minsung ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, smut, Angest, Mysterious ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘛𝘦𝘢𝘳𝘴𝘖𝘧𝘚𝘩𝘲𝘢