part 1 (گوش دادن آهنگ ها با فیکشن به شدت توصیه میشه)

2.6K 237 8
                                    

Playlist link: https://t.me/HyunlixArea/8470

در رو هل داد و با تمام وجود بدنش رو به بیرون پرت کرد. نمی‌خواست حتی یه ثانیه ی دیگه اونجا بمونه و براش مهم نبود ممکنه چه اتفاقی بیوفته. تمام وجودش می‌لرزید و با وزش باد فهمید که عرق سردش کل صورتش رو پوشونده. کلاه سویشرت مشکی اش روی سرش افتاده بود و خدا خدا می‌کرد کسی نخواد کنجکاو شه که دقیقا چه بلایی سرش اومده. بدون اینکه کنترلی روی افکار و حرکاتش داشته باشه، شروع کرد به دویدن. چند متر جلو تر به سمت چپ پیچید و سعی کرد تند تر قدم برداره.
نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببینه کسی دنبالش هست یا نه. وقتی سر برگردوند، با وحشت و تعجب ایستاد و کمی عقب تر رفت. پسری که قدش از خودش کوتاه تر بود که حتی نمیتونست درست بهش دقت کنه، با تعجب و کمی اضطراب بهش خیره شده بود و سعی می‌کرد بفهمه دقیقا اینجا چه خبره. آروم لب‌هاش رو از هم باز کرد:
"حالت خوبه؟"
آب دهنشو قورت داد و سرش رو تند تند تکون داد. نگاه پسر تند و تیز بود؛ شایدم اون اینطور فکر میکرد. وقتی چشم‌های پسر به سمت پایین سر خورد و لباس و دستاش رو دید، از تعجب چشم‌هاش درشت شد اما چیزی نگفت. آروم بازوش رو گرفت و به سمت خودش کشید. با همون لمس اول متوجه شد پسر، گرفتار لرزه ی بدی شده و حتی فکش هم در حال ویبره رفتنه. دستش رو گرفت و هدایتش کرد به سمت ماشینش. سعی کرد به روی خودش نیاره که دستش خیس و لزجه و حالا دستای خودش هم قرمز رنگ شده. کمکش کرد تا سوار صندلی کمک راننده بشه و کمربندش رو براش بست. نمی‌دونست چرا داره این کارو میکنه. اما تصمیم گرفته بود کمکش کنه. این پسر خسته و وحشت زده بود، توی این هوای سرد فقط با یه سوییشرت درحال دویدن بود و بدنش داغ کرده بود و تی شرت سفیدی که زیر سوییشرتش به چشم میخورد، کاملا خونی بود. افکارش توی هم گره خورده بود؛ نمی‌دونست داره کار درست رو میکنه ‌کنه یا نه. ولی می‌خواست یک بار هم توی زندگیش کاری رو بدون برنامه ریزی و فکر کردن زیاد انجام بده. هرچند که انتخابش خیلی عقلانی نبود ولی تصمیمشو گرفته بود. سمت صندلی راننده رفت و بعد از نشستن، ماشین رو استارت زد.
------------------
با وجود اینکه دقایق زیادی رو توی ماشین نشسته بودن، پسری که کنار دستش نشسته بود یه کلمه هم حرف نمیزد. فقط به یه نقطه خیره شده بود و انگار اصلا اینجا نبود. مدام با خودش فکر می‌کرد اگه این پسر جرمی انجام داده باشه باید چیکار می‌کرد؟ نمی‌دونست و قرار نبود به اونجاها فکر بکنه. سعی کرد پسر رو به حرف بیاره تا حداقل ذره ای خیالش راحت بشه:
"اهم، تو حالت خوبه؟ چه اتفاقی برات افتاده؟"
پسر هیچ حرکتی نکرد. به نظر می‌اومد هنوزم بدنش می‌لرزه. دستش رو به سمت دست پسر برد و آروم لمسش کرد. پسر از جا پرید و بهش نگاه کرد. نمی‌تونست لبخند بزنه ولی سعی کرد لحن مطمئنی داشته باشه:
"الان دیگه اتفاقی نمی‌افته. می‌دونم ترسیدی‌."
پسر ثانیه های زیادی بهش خیره شده بود و حرفی نمی‌زد. لباش خشک شده بودن و ترک خورده. برای اینکه کمی احساس راحتی کنه گفت:
"من لی یونگ بوکم. می‌تونی فلیکس صدام کنی. می‌خوای تعریف کنی اونجا چه اتفاقی افتاد؟"
پسر لبای خشکشو روی هم کشید و اول سرش رو آروم به طرفین تکون داد اما کمی بعد حرکاتش شدت گرفت که نشون میداد انگار بازم داشت توی باتلاق خاطرات تازه اش فرو می‌رفت. فلیکس آروم دستش رو فشرد و گفت:
"خیلی خب، باشه. مهم نیست‌. لازم نیست بهش فکر کنی. حداقل الان نه. بذار اول بریم خونه ی من. اونجا میتونی استراحت کنی. بعد میتونیم حرف بزنیم. باشه؟"
پسر سعی کرد نفس‌های عمیق بکشه تا بتونه روی خودش کنترل داشته باشه. اتفاقات چند ساعت پیش مثل یه فیلمی که روی لوپ گیر کرده باشه مدام توی ذهنش تکرار میشد. صدای ناجیش بازم اونو از قفس خفه کننده افکارش بیرون کشید:
"می‌تونی اسمتو بهم بگی؟ نگران نباش‌. قرار نیست به کسی چیزی بگم."
پسر با استرس لب هاش خشک شده اش رو با زبون تر کرد و زیر لب گفت:
"هیونجین."
فلیکس سعی کرد به این فکر نکنه که پسر اسم کاملش رو به زبون نیاورد. می‌خواست قانع باشه و به نظرش هیونجین تا همین الان هم به اندازه ی کافی باهاش راه اومده بود.
مدتی بعد، ماشین جلوی یک خونه ی ویلایی توقف کرد. معماری ساختمون از سبک‌های جدید پیروی نمیکرد و به نظر میرسید خونه دوطبقه باشه. هیونجین خسته تر از اونی بود که بخواد به جزئیات خونه دقت بکنه ولی مکان اونجا سرشار از انرژی مثبت بود. مثل جایی که اولین باره رفتی اما حس خوبی بهش داری و خودتم نمی‌دونی چرا. صدای فلیکس رو شنید:
"فکر نکنم الان کسی خونه باشه، بیا اول یه دست لباس تمیز بهت بدم."
----------------
روی تخت نشسته بود و منتظر پسر بود. می‌خواست براش حوله بیاره تا بتونه صورتی که تازه شسته رو خشک کنه. اما فلیکس هنوز با خودش درگیر بود. اینکه بهش پناه داده بود و بهش اجازه داده بود تا دست و صورتش رو بشوره و خون‌ها رو از روی دستاش پاک بکنه ممکن بود از بین بردن مدرک جرم باشه. هرچقدرم که با خودش کلنجار می‌رفت، حس بدی نسبت به پسر مرموز نداشت. افکارش رو کنار زد و یه دست لباسی که براش بزرگ بود با حوله رو به هیونجین داد که در جواب نگاه تشکر آمیزی گرفت. رو به روش زانو زد و گفت:
"بذار کمکت کنم لباسات رو عوض کنی."
چشم‌های درست شده ی پسر رو نادیده گرفت و سوییشرتش رو از روی شونه اش عقب‌ کشید. همونطور که حدس میزد، صورتش در هم رفت و لب‌های روی هم فشرده شدش نشون میداد که سعی داشت دردش رو کنترل کنه. از اونجایی که تی‌‌شرتش هم سفید رنگ بود، تقریبا با دیدن بازوی قرمز رنگش وحشت کرد. خیلی خونریزی داشت و هیچی به زبون نیاورد. وضعیت زخمش می‌تونست علت رنگ پریدگی صورتش و لب‌های خشک شده اش رو توضیح بده. با صدای نگرانی شروع به حرف زدن کرد:
"چرا بهم نگفتی زخمی شدی؟"
"خیلی دردی احساس نکردم..."
هرچقدر بیشتر می‌گذشت، فلیکس بیشتر به نتیجه می‌رسید که باید کاری بکنه. اما توی اتاق زیر شیروونی خونه اش هیچ کار خاصی ازش بر نمی‌اومد. ولی حداقل می‌تونست برای بخیه زدن زخمش کمک بخواد. انگشت‌های کوچیکش رو سمت آستین تی‌شرتش برد و وقتی زخمش رو دید، اخم کرد‌:
"یکی رو خبر می‌کنم که بیاد زخمت رو بخیه بزنه. اونقدری عمیق هست که خودش جوش نخوره‌."
نگاه وحشت زده پسر رو تشخیص داد و سعی کرد آرومش کنه:
"نگران نباش، دوستمه. قابل اعتماده."
هیونجین آروم سر تکون داد. مغزش هنوز درگیر بود و فشارهایی که توی این زمان کم بهش وارد شده بود باعث شد چشم‌هاش پر بشن و با نگاه توخالی به زمین زل بزنه. حتی خودش هم نفهمید که اشکش روی گونه اش ریخته. لمس گرمی که روی گونه اش نشست تا اشک‌هاش رو پاک کنه باعث شد نگاهش به سمت پسر سوق پیدا کنه. فلیکس آروم لب زد:
"اشکالی نداره اگه بخوای گریه کنی."
الان می‌تونست جزئیات صورت پسر رو بهتر ببینه. پوست سفید و چشمای زیبایی داشت که با بینی کوچیک و لبای قلوه ای تزئین شده بودن. تازه فهمید که ناجی‌اش چقدر زیباست. اما تاریکی که ذهنش رو احاطه کرده بود باعث شد بغضش رو برای بار هزارم قورت بده و آروم سر تکون بده. نمی‌خواست گریه کنه. در واقع، نمی‌تونست گریه کنه.
فلیکس می‌خواست حرف بزنه، هر کاری که می‌تونه انجام بده تا پسر رو به روش یکم خالی شه. اما نمی‌دونست چی می‌تونه کمکش کنه؛ پس تصمیم گرفت بهش زمان بده. شونه اش رو فشار داد و بلند شد تا به مینهو زنگ بزنه. دوستی که سابقه ی امداد رسانی توی ارتش و صلیب سرخ رو داشت مسلما می‌تونست کمکش کنه.
------------------
مینهو نخ رو قیچی کرد و در حالیکه داشت جعبه کمک های اولیه رو جمع می‌کرد گفت:
"تا دو روز کامل نباید خیس بشه، برات پانسمانش می‌کنم و اگر‌ احیانا خواستی حموم بری از کسی کمک بگیر چون زخمت راحت می‌تونه در معرض آب قرار بگیره. بعد از دو روز هم روزی یه بار و هر وقت که حموم می‌ری باید ضد عفونی اش کنی. اگر همه اینا رو درست رعایت کنی دو هفته‌ای خوب می‌شه."
هیونجین سر تکون داد و با صدای ضعیفی تشکر کرد. ممنون بود که قبول کرده آدم عجیبی که از خونه ی دوستش سر درآورده رو درمان کنه، البته که به لطف بی حسی و مغز مشغولش، هیچ دردی حس نکرد.
مینهو فلیکس رو به گوشه ای برد تا بتونه باهاش صحبت کنه:
"اسم کاملش چیه؟"
"نمی‌دونم..."
"کجا اینطوری شد؟"
"نمی‌دونم..."
"کی زخمی‌اش کرده؟ چیزی گفته؟"
"اونم نمی‌دونم..."
پسر بزرگتر نگاه عجیبی حواله‌اش کرد که باعث شد فلیکس به حرف بیاد:
"چیه؟"
"کارت خیلی عجیبه یونگ بوک. تو حتی اسم کاملشو نمی‌دونی...آدم کمک کردن و سرک کشیدن تو کار بقیه‌ام نیستی. از کجا مطمئنی قربانیه و مجرم نیست؟"
پسر مو بلوند نگاهی به هیونجین انداخت که سرش رو پایین انداخته بود و هنوزم توی خلسه به نظر می‌رسید:
"نمی‌‌‌‌‌‌‌دونم، حس کردم باید کمکش کنم."
"پس سعی کن تو سریع‌ترین وقت ممکن با خانواده اش تماس بگیری."
فلیکس همین الانشم می‌خواست از پسر مراقبت کنه. می‌خواست بدونه براش چه اتفاقی افتاده، شاید اگه می‌فهمید، می‌تونست از تاریکی که توش گیر افتاده نجاتش بده.
------------------------
بوی فلز و خون همه جا پیچیده بود اما فضا کاملا تاریک بود. یا حداقل اون نمی‌تونست چیزی ببینه، صدای فریاد از همه جا شنیده می‌شد و خبر درگیری وخیمی رو می‌داد. نفس کشیدن براش سخت شده بود و وجب به وجب بدنش می‌لرزید، می‌خواست کاری بکنه ولی هیچ جا رو نمی‌دید. دردی که توی بازوش پیچید همزمان شد با صدای بلند شلیک و فریاد کسی توی فضا:
"هیونجین!!"
با وحشت نیم خیز شد که باعث شد بازوش تیر بکشه. ناله ضعیفی بی اجازه از بین لب‌هاش در رفت. اطراف رو که نگاه کرد فهمید توی اتاق زیر شیروونیه. طول نکشید تا بفهمه داشت کابوس میدید. نگاهش به پسر موبلوند افتاد که با نگاه نگرانی زیر نظرش گرفته بود. قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه، لیوان آبی به سمتش گرفته شد:
"اول اینو بخور"
زیر لب تشکری کرد و بعد از اینکه آب رو خورد، سعی کرد آروم صحبت کنه:
"من..."
"کابوس می‌دیدی."
آب دهنش رو فرو برد و سر تکون داد. دست پسر رو روی بازوش حس کرد:
"نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده. ولی هرچی که بوده نتونستی باهاش کنار بیای."
چشم‌هاشو بست و سعی کرد بخاطر بیاره، اما درد شقیقه هاش همچین اجازه ای رو بهش نمی‌دادن. پس آروم پرسید:
"باهام کاری داشتی؟"
"اوه..."
از جا بلند شد و گفت:
"بالاخره باید بلند می‌شدی. صبح شده و تو هم دیروز نتونستی حموم کنی. کمکت می‌کنم بری حموم."
"چی؟"
فلیکس با نگاه جدی بهش زل زد:
"نکنه می‌خوای با اون دست بخیه زده تنهایی بری؟ چطوری میخوای خودت رو بشوری؟ اگه خیس بشه چی؟ اگه عفونت کنه؟"
آهی کشید و سر تکون داد. می‌دونست حق با یونگ‌بوکه. به هر حال همین‌که نصف شب از خونش بیرون پرتش نکرده بود هم معجزه بود. نمی‌خواست سرکشی و مقاومت بکنه.
------------
رقص انگشت‌هاش بین موهای کوتاه و سیاهش باعث می‌شد درد سرش خیلی کمتر بشه و جاش رو به آرامش بده.  پسر مو بلوند پشت سرش، روی سکو نشسته بود و فقط پاهاش توی وان قرار داشتن و خودش داخل وان نشسته، و بازوش رو بیرون از وان قرار داده بود. هرچند به لطف یونگ‌بوک که کل دستش رو توی پلاستیک پیچیده بود، مطمئن بود هیچ خطری زخمش رو تهدید نمی‌کنه.
فلیکس حتی برای خودش هم هیچ توضیحی نداشت. اینکه چرا به پسر برخورده بود، چرا نجاتش داد، چرا بهش کمک کرد، چرا الان بالای وان نشسته و داره شامپو رو روی سرش ماساژ می‌ده. اگه لی مینهو اینجا بود، تا شب بهش می‌خندید و از اون نگاهای عجیب تحویلش می‌داد. دوستش می‌دونست فلیکس کسی نیست که راحت با کسی دوست شه، به سادگی گرم نمی‌گیره، راحت سر صحبت رو باز نمی‌کنه. نه اینکه صرفا تنهایی رو دوست داشته باشه یا آدم منزوی باشه، فقط می‌شه گفت این لی فلیکس بودنش رو اثبات می‌کرد. کسی که سعی می‌کنه همیشه از زندگیش راضی باشه و توی کار بقیه سرک نکشه. اما فعلا نمی‌خواست بخاطر اصول خودش پسر مقابلش رو تنها بذاره. اگه ازش می‌پرسیدن چرا؟ اون هم جواب منطقی نداشت که ارائه بده. بلکه فقط حسش اینطور می‌گفت و فلیکس همیشه سعی می‌کرد تا جای ممکن حسش رو راضی نگه داره. به نظر می‌رسید هیونجین داره خورد می‌شه و تنها کسی که داره این اتفاق رو می‌بینه فلیکسه! این افکار باعث شد موضوعی که به ذهنش رسید رو به زبون بیاره:
"می‌تونی بهم بگی چند سالته؟"
"بیست و سه."
"هم‌سنیم..."
طی اتفاقی که خیلی بهش فکر نکرد، دست‌هاش رو روی سر پسر محکم کرد و سرش رو برگردوند، حالا سر هیونجین از پشت روی زانوهاش بودن و روی صورت پسر خم شده بود:
"هیونجین، می‌شه به سوالام جواب بدی؟ من واقعا می‌خوام کمکت کنم."
هیونجین به چشم‌های زیبای پسر خیره بود تا بتونه صداقت رو ببینه و فلیکس خیره به لب‌هاش، منتظر جواب دلخواهش. چند ثانیه بعد پسر مومشکی ناخودآگاه لب زد:
"می‌دونم می‌خوای بهم کمک کنی."
حرفش لبخند زیبایی رو روی صورت مقابلش نقاشی کرد. مو بلوند سعی کرد امیدوار بشه:
"پس جوابم رو می‌دی؟"
"اگه بازم می‌خوای درباره ی دیروز بپرسی..."
"درباره ی دیروز نمی‌پرسم. می‌خوام از خودت بدونم. قول می‌دم. خوبه؟"
هیونجین آروم پلک‌هاش رو به نشونه ی رضایت بست. فلیکس به این فکر کرد که شاید گردن پسر تا الان درد گرفته باشه، پس سرش رو به حالت قبل برگردوند. همونطور که ماساژ دادن رو از سر‌گرفت، سعی کرد افکارش رو سر و سامون بده:
"چرا به خانوادت خبر نميدی؟"
"نمی‌خوام نگران بشن."
"فقط همین؟"
این پسر مو بلوند کی بود که به این زودی می‌تونست حدس بزنه چیزی ازش قایم شده؟ آه آرومی کشید و ادامه داد:
"می‌ترسم."
"می‌ترسی بهت شک کنن؟"
سکوت کرد. الان که فکرشو می‌کرد تنها دلیلش این نبود اما این هم جزوی از دلایلش بود:
"آره."
"اهل اینجایی؟"
"مسافرم."
ابروی راست فلیکس بالا رفت و با دقت پرسید:
"از سئول اومدی؟ با ماشین اومدی؟"
مو مشکی سر تکون داد. پسر به سوالاتش ادامه داد:
"خانوادت چیکار میکنن؟"
"خلاصه بگم، پول درآوردن."
مو بلوند چشم‌هاش رو چرخوند ولی منظور پسر رو فهمید. جایگاه اجتماعی بالایی داشتن:
"خودت چی؟"
جوابی نشنید. نمی‌خواست به این سوال جواب بده؟ صدای هیونجین با تاخیر اومد:
"الان می‌تونم بیام بیرون؟"
فلیکس لبخندی زد:
"بذار موهات رو بشورم."
-------------------
حوله ای روی سرش قرار داد و سعی کرد با دست راستش که سالم بود موهاش رو مقداری خشک کنه. با حرفش توجه مو بلوند رو جلب کرد:
"کاغذ و مداد داری؟"
یونگ‌بوک سر تکون داد و بعد از اینکه درخواستش رو برآورده کرد، روی صندلی که پشت میز تحریر بود نشست. هیونجین که روی تخت نشسته بود، دید خوبی داشت، نیمرخ صورت پسر کاملا مشخص بود اما حواس پسر کاملا تو گوشیش بود. حدود پنج دقیقه هیچ صدایی ازش درنیومد و باعث شد فکر کنه باز هم توی فکر و خیال و وحشت حادثه ی دیروز غرق شده. گوشیش رو خاموش کرد و خواست چیزی بگه که برگه ای جلوی صورتش قرار گرفت و باعث شد حرف‌هاش نصفه ی راه رو هم طی نکنن و جاشون رو به حیرت بدن. باورش نمی‌شد بتونه تو فاصله‌ی تقریبا پنج دقیقه همچین شاهکاری رو به چشم ببینه. صورتش با جزئی ترین اجزایی که می‌شد کشیده بشه و روی کاغذ جا خوش کنه. نیمرخی که بی‌نقص بودن صورتش رو با خودخواهی نشون می‌داد. نگاهش از برگه جدا شد و سمت پسر کشیده شد. لبخند محوی روی صورتش نشسته بود:
"کارم اینه. شکار این لحظه‌ها."
نمی‌دونست چرا انقدر به دلش نشسته بود. این نقاشی و اون لبخند محوی که روی صورت زیبای مومشکی نشسته بود. ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نشست:
"نقاشی..."
"هنوز نمی‌شه گفت نقاشم ولی..."
فلیکس یه دفعه از جاش بلند شد، از کشوی میز تحریر دفتر نقاشی درآورد و به سمتش گرفت:
"می‌تونی توی مدتی که اینجا هستی از این استفاده کنی. بالاخره دستت نباید خشک بشه."
هیونجین دفتر رو گرفت و سعی کرد توی چشم‌هاش نگاه کنه:
"چرا نمی‌پرسی تا کی می‌خوام بمونم؟ اینجا خونه ی توئه! تو حتی درست منو نمی‌شناسی."
بی اراده زبون باز کرده بود. نمی‌خواست این جمله‌ها رو بگه اما نمی‌تونست از فکر کردن دست بکشه. تمام این سوالات از لحظه ای که گرمای دست‌هاش رو توی دست‌های لرزون و سردش حس کرده بود، شکل گرفته بودن. یه قدم بهش نزدیک تر شد:
"چرا بهم کمک می‌کنی؟"
مو بلوند تلخندی زد و دست‌هاش رو بالا آورد و روی صورتش نشوند، یه جایی زیر گوشش، بین صورت و گردنش:
"بهم خوب گوش کن هیون."
نقاش تمرکز کرده بود و به چشم‌هاش زل زده بود. نمیخواست کلمه ای رو از دست بده و بعدا پشیمون بشه. امیدوار بود به اندازه ای که سعی کرده بود با ناجی‌اش صادق باشه، اون هم متقابلا صداقت به خرج بده.
فلیکس نمی‌دونست چرا باید حتما با دست‌هاش صورت پسر رو قاب میکرد اما می‌خواست با تمام وجودش اطمینان رو توی رگ‌های قلبش جاری کنه. نفس عمیقی کشید و با بازدمش چشم‌های بسته‌اش رو باز کرد و به چشم‌های زیبای پسر خیره شد:
"من آدم فوضولی نیستم. پدر و مادرم منو به عنوان مستقل ترین فرزند دنیا میبینن و همیشه سرم توی کار خودم بوده. مینهو معتقده لی فلیکس با همه خوب نیست و دایره‌ی اعتماد خاص خودش رو داره. هر کسی یه فکری دربارم داره. اما اگه از من بپرسی چرا به اون پسر وحشت زده‌ای که دندوناش نه از سرما، بلکه از ترس بهم می‌‌‌‌‌خورد کمک کردی..."
هیونجین حالا می‌فهمید آماده ی شنیدن جوابش نبود. نمی‌دونست اما شاید می‌تونست برای پسر منفعتی داشته باشه. شاید قرار بود بعدا بدتر سرش بیاره. قلبش می‌کوبید و سعی کرد اضطرابش رو مخفی کنه. آدم ضعیفی نبود. اصلا ضعیف نبود. فقط احساس نا‌امنی میکرد.
مو بلوند سعی کرد لبخند بزنه تا پسر رو آسوده کنه:
"هیچ جواب مشخصی براش ندارم. اینکه چرا اون لحظه سمتت دویدم. دستت رو گرفتم و توی ماشین خودم نشوندمت. زخمت رو درمان کردم و حتی بهت نمی‌گم تا کی می‌خوای بمونی چون هر چقدر اینجا بمونی من اعتراضی ندارم. برای اولین بار خواستم توی کار کسی دخالت بکنم و به نظرم اشتباه نکردم. اگه من نمی‌اومدم و اتفاقی برات می‌فتاد چی؟ نمی‌گم نمی‌تونی از پس خودت بربیای. معلومه که می‌تونی. همین‌که تا همین‌جاهم دووم آوردی یعنی قرار نیست تسلیم بشی. فقط می‌گم، می‌تونی بهم اعتماد کنی. نه فقط برای اینکه بهت جا بدم و بذارم توی خونه‌ام بخوابی. وقتایی که درگیر شدی، پیش می‌آد که نقاش بخواد افکار سیاهشو انقدر نقاشی بکنه که تخلیه بشه. نمی‌دونم تا چه حد بتونم اما می‌تونم اون قلمی باشم که سیاهیتو روی دفتر خالی می‌کنه. می‌خوام تا هرجا که تونستم بهت کمک کنم."
هیونجین حالا بیشتر گیج شده بود. افکارش توی هم گره خوردن و کوری اون گره با بدجنسی بهش می‌خندید. فلکیس درونش چی دیده بود که تا این حد می‌خواد کنارش باشه؟ هر کسی بود تا همین الان هم سعی می‌کرد خودش رو کنار بکشه و نهایت لطف انسان دوستانه‌اش این بود که بخواد به بیمارستان یا پلیس اطلاع بده اما چرا این پسر انقدر فرق داشت؟ هنوزم این سوالا توی سرش بودن اما از یه چیزی مطمئن بود. بهش اعتماد داشت. با تمام وجود و قلبش بهش اعتماد داشت چون اون پسر نجاتش داده بود. جزو معدود کسایی بود که پرتره‌ی روی کاغذ تمریناش بودن و نه تنها از نظر فیزیکی مراقبش بود و زخمش رو درمان کرد، بلکه می‌خواست نگهبانی روحش رو به عهده بگیره.
وقتی دست‌های موبلوند صورتش رو ترک کردن، سردی روی صورتش نشست. یونگ‌بوک لبخند زد:
"ولی هیچی توی خونه نداریم. مادر و پدرم خونه نیستن و باید برای چند روز خرید کنیم. می‌تونیم ماشینت رو هم پیدا کنیم و لباسات رو از توش برداریم؟"
بدون اینکه توجهی بکنه سرش رو تکون داد.
--------------
فلیکس ساک رو توی ماشین گذاشت و گفت:
"نمی‌خوای ماشینت رو بیاری؟"
"جایی نمی‌خوام برم، فعلا لازمش ندارم."
به سمت سوپر مارکتی که نزدیک خونه اش بود حرکت کرد و بعد از توقف به حرف اومد:
"بهتره با من بیای. نمی‌دونم چی دوست داری."
هیچ حس خوبی نداشت، سعی کرد حفظ ظاهر بکنه و پسر رو نگران نکنه. آروم باهاش راه افتاد و وارد سوپرمارکت بزرگ شدن. قفسه های بلندی که تا حدود پنج متر ادامه داشتن و هرچیزی توی اون سوپر پیدا میشد. فلیکس سعی کرد همراهیش بکنه:
"بیا بریم اون سمت. قفسه خوراکیا اون طرفه."
وقتی وارد قفسه‌ها شدن، مومشکی حس کرد راه نفسش داره بسته میشه. چشم‌هاش سیاهی می‌رفت پس سعی کرد دستش رو به یکی از قفسه‌ها تکیه بده اما به محض لمس کردن فلز سرد، لرز تمام وجودش رو فرا گرفت. صدای وحشت زده‌ی ناجیش خیلی محو به گوشش رسید:
"یا مسیح! هیونجین حالت خوبه؟"
سعی کرد چشم‌هاش رو باز کنه تا حداقل بتونه صورت پسر رو ببینه اما وقتی پرده‌ی پلک‌هاش از چشم‌هاش کنار رفتن، همه چیز تار بود.
------------------

{Inception Of a Nightmare, Full}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora