مقدمه

1.4K 220 3
                                    

ملافه رو تا بالای سینه ی بیون بکهیون کشید و همونطور بهش خیره شد.

_ آه رئیس ؛ کاش همیشه به خوبی وقتی خوابی ؛ بودی!

انگشت اشاره اش رو روی پیشونیش گذاشت و اروم فشار داد.

_ اینطوری خیلی مهربون و معصوم به نظر میای.

دستش رو پایین تر اورد و لپِ سرخ رئیسش رو که بی شباهت به بچه کوچولو ها نبود ، نیشگون گرفت.

_ حتی اینطوری ادم بیشتر دلش میخواد دوستت داشته باشه!

چشم هاش گرد شد !!
چی گفته بود؟
اون همین الان اعتراف کرد که میخواد رئیسش رو دوست داشته باشه؟
اونم بعد این همه بلایی که سرش آورده؟
اخم کرد!

چه بلایی سرش اومد یهو؟
نکنه بخاطر ضربه ای بود که صبح تو سرش خورده بود؟
چون امکان نداشت بتونه از کسی که چپ و راست تحقیرش میکرد خوشش بیاد!

دستش رو لای موهاش برد و بهشون چنگ انداخت.

_ به خودت بیا احمق !

و ناله کنان از اتاق بیرون رفت.

( ماجرای عاشق شدن پارک چانیول ؛ کارمند دست پاچلفتیِ کمپانی BB !
رئیس بیون باهاش کنار میاد یا مثل هر دفعه با کشیده جواب اعتراف کارمندش رو میده ؟ )

When I See UWhere stories live. Discover now