مینهی صدام زدو سریع به طرف اتاقش رفتم...خوابالو نگام کرد: هانا،خوبی؟ با کی حرف میزدی؟
هول شدم: "آه.. آره آره... من؟ با تلفن..یکی از همکارا بود راجع به کار میپرسیدم..
انگار که راضی شده بود: "آهان باشه..شب بخیر،برو بخواب صبح نميتونی بیدار شی..
_باشه باشه.. شب بخیر
به اتاق برگشتمو با دیدن جونگکوک تو اون لباس ها پقی زیر خنده زدم...
به لباساش نگاهی انداخت: "چیه؟ خودتم از همینا پوشیدیا..
نمیتونستم خنده امو نگه دارم،خیلی گوگولی شده بود تو اون لباسا..اصلا شبیه کوکیه جنتلمن نبود..با خنده گفتم: ببخشید، ببخشید.. ولی (دوباره خنده) آخه...
قیافه اش راضی بود: "خیلیم خوبه..
تو آیینه به خودش نگاه کردو یه ابروشم بالا داد.. دوباره خندیدمو گفتم: کاملا با هم جورن..
جونگکوک در حال بالا دادن موهاش گفت: چی؟
_لباسات با ادا هات
بالشتو سمتم پرت کردو جا خالی دادم که به در خوردو صدا داد...
مینهی: هانااا،چی بود؟
سریع بیرون رفتمو گفتم: ببخشید، یه سوسک بود مجبور شدم بکشم..
اوووه... بیچاره مینهی رو هی از خواب بیدار میکردم با عصبانیت گفتم: همش تقصیره تو هااا
_به من چه...
_خیلی خب دیگه بخوابیم
_من خوابمو کردم فعلا خوابم نمیاد..تو خوابت میاد؟
_هان؟ نه...هنوز نه...
_اوکی پس حله بیا یه کاری کنیم...
پایین تخت نشست منم کنارش نشستمو گفتم: چه کاری؟
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate