/آهنگ Rain (baekhyun) رو پلی کنید/خیلی میترسیدم،جیمین با دیدن اون صحنه عصبانی شده بود،باید هرطور شده آرومش میکردم... به طرف ونی که برای بنگتن آماده کرده بودن رفتم،نمیدونستم برم داخل یا نه...همیشه جیمین دستمو میگرفتو با خودش میبرد،اما اینسری تنها بودم،خجالت میکشیدم.. جلوی در ون منتظر نگاه میکردم،با احساس دستی روی کمرم به عقب برگشتم،تهیونگ بود..مهربون نگام میکرد :" سوار شو...
بدون معطلی سوار شدم،کنار صندلی جیمین نشستم،سرشو به پنجره تکیه داده بودو بیرونو نگاه میکرد..از عکس العمل هایی که قراردبود نشون بده میترسیدم،نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم..به نیمرخش خیره شدم...چراغ های شهر چهره ی عصبانی شو روشن میکرد..ریسک کردم،آروم سرمو روی شونش گذاشتم...چشمامو بستم،منتظر اتفاقی بودم،ولی هیچ اتفاقی نیافتاد..اگه مثل قبل بود دستشو دور گردنم مینداختو موهامو نوازش میکرد...اما حالا مثل جسدی بی روح به شیشه چسبیده بود،نمیدونم به چی فکر میکرد،خیلی نگران بودم نکنه دوباره سراغ جونگکوک بره...نباید دوستیشون بهم بخوره...حاضرم هرچی دلش میخواد به من بگه ولی کاری با اون نداشته باشه..ماشین جلوی بیگ هیت نگه داشت..صبر کردمو پیاده نشدم میخواستم به حرف بیاد میخواستم صداشو بشنوم که بگه برو کنار رد شم...اما هیچی نگفت،همونطور به بیرون نگاه میکرد..آروم از جام بلند شدم، با صدای لرزان گفتم:جیمینا...رسیدیم.
اهمیتی نداد،از ماشین پیاده شدم..سوز زمستانی تنمو به لرزه انداخت...از در ماشین به داخل خیره شدم،جیمین بالاخره از صندلی بلند شد...
سرمو تو گوشی بردمو دنبال شماره تاکسی تلفنی بودم،دوباره تهیونگ نزدیک شد:" چیکار میکنی؟ هوا سرده بیا بریم تو...
با مهربونی نگاش کردم :" ممنون، باید برگردم خونه...
_امشبم اینجا بمون،دیر وقته...
خجالت میکشیدم روی رفتن به خونشونو نداشتم...جونگکوک از دور منتظر به منو تهیونگ نگاه میکرد...دستشو روی کمرم گذاشتو همراهیم کرد...جیمینو بعد از پیاده شدن از ماشین ندیدم... به طرف خونه حرکت کردیم.. هرکس به سمت اتاق خودش رفت...جونگکوک روی مبل ولو شدو با گوشیش مشغول بود...وسط هال منتظر بودم،که تهیونگ ازم خواست بشینم...روبه روشون نشستم...جونگکوک ویدیویی ضبط میکرد،تهیونگم بعضی وقتها وارد فیلم میشد...جونگکوک لبخندی به لب داشت،بعد مدت ها خوشحال میدیدمش...فکر کنم از اتفاقی که افتاده خبر نداشت...صدای پیام توییت از گوشیم نشان از لود کردن اون فیلم بود...گوشی رو روی میز گذاشتو مهربون نگام کرد... لبخند مهربونی زدم..تهیونگ از جاش بلند شد :" من برم سه تا نوشیدنی بیارم... اینو گفتو وارد آشپزخونه شد.. منو جونگکوک تنها موندیم...به انگشتای پام که باهاشون بازی میکردم خیره شدم...انگار اولین بار بود که تنهاییم...نمیتونستم سرمو بلند کنم... سرفه ای کرد و آروم گفت: خوبی؟
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate