استرسم بیشتر شد...حالا چیکار کنم، پس فهمیده بود..._اونروز...توی بالکن...
نه،این امکان نداشت، بحث بالکنو میخواست شروع کنه.. قلبم از شدت هیجان تند تند میزد...
نگاهم نمیکرد، همچنان به روبه روش خیره شده بود: " جونگکوک چرا بغلت کرد؟
نفس عمیقی کشیدم، نمیدونستم چی بگم... من باید چیکار کنم، هرچی بگم دروغش درمیاد...نگام کردو منتظر جواب بود..اثری از لبخند روی لباش نبود،خیلی جدی بود، ترسیدم با دستپاچگی گفتم: آه... اونروزو میگی... چیز شد،من از خانوادم گفتم که از دستشون دادم واسه همین دلش سوخت...
پوزخندی زد و دوباره به بیرون نگاه کرد... اضطرابم بیشتر شد، آروم گفت: دروغ نگو... اونروز که بهش گفتم تو خانواده نداری تعجب کرد،این یعنی نمیدونست...ولی تو داری میگی بخاطر اون بود؟!!...
آرامشش بیشتر نگرانم میکرد... گند دروغم درومده بود با بغض گفتم: سخته برام که بگم...
با تعجب نگام کرد: خواهش میکنم بهم بگو...
مجبور شدم،چیز دیگه ای به ذهنم نرسید،دلم نمیخواست بدونه ولی چارهای نداشتم :"من...آه، جیمینااا،اگه بدونی ترکم میکنی...
جیمین نگرانتر شد:" دیوونه شدی،هر اتفاقی بیافته من تورو ترک نمیکنم، پس بگو...
دستامو گرفتو نوازش کرد: " خواهش میکنم هانا
نفس عمیقی کشیدم :" چند شب قبلش،من وقتی خونه میرفتم کسی تعقیبم میکرد، کلیدمو دزدیده بود،خونه تنها بودم،با باز کردن در...
نفس هام کم اومد،یاد اون صحنه افتادم نمیتونستم ادامه بدم دوباره گریه کردم...جیمین نگران شد سریع بغلم کردو نوازشم کرد :" اوه خدای من ببخشید عزیزم...نمیخواد بگی فهمیدم چی شد...اروم باش،ببخشید...
کمی نوازشم کرد بعد اینکه آروم شدم:"فقط بگو این چه ربطی به جونگکوک داشت؟
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate