صبح حوصله شرکتو نداشتم،اگه نمیرفتم اوضاع بدتر میشد...خودمو که تو آیینه دیدم وحشت کردم،حتی حوصله نداشتم به خودم برسم... دوباره چشمم به دستبند روی میز افتادو با حرص به گوشه ی اتاق پرت کردم....سیلی محکمی به خودم زدمو تو آیینه به خودم گفتم: به خودت بیا...وقتی میگه تمومه یعنی تمومه...سریع حاضر شدمو به شرکت رفتم...خودمو مشغول کار کردمو تا حد امکان از اتاق بیرون نمیومدم..
جیمین اومد اتاق،نگرانم بود: " هانا
_بله؟
_از صبح اینجایی...ساعت ۲ شد،حداقل بیا ناهار بخور
_میل ندارم، کارم زیاده
_مجبور نیستی گشنگی بکشی...اوکی پس صبر کن
از اتاق خارج شد.. از صبح هیچی نخورده بودم ولی اصلا گشنه نبودم...نوبت به ادیت صدای جونگکوک رسید،دستام میلرزید نمیتونستم پلی کنم..
_هیون؟
_بله؟
_میشه این قسمت هایی که میگمو تو ادیت کنی؟
_کجاهارو؟
_لیریک های جونگ کوک رو
_چرا؟
_اممم...ندیدی اونروز... میترسم دوباره ایراد بگیره...تو زحمتشو بکش، مرسی
_باشه
جیمین غذا به دست به اتاق اومد: "خب اینم غذای شمااا
تعجب کردمو غر زدم: "وای جیمین، من که گفتم میل ندارم
_میل ندارم نمیشه باید بخوری..تا تموم نکردی از اینجا نمیرم...زود باش
میخواست کمک کنه تا بخورم: "دهنتو باز کن
عصبانی شدم: "یااا جیمین دارن نگامون میکنن ...خیلی خب میخورم
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate