شب خیلی خوبی بود، اعضای بنگتن با وجود مشغله زیادشون بخاطر تولد من وقت گذاشته بودن.. ساعت ۷ شد،جیمین ازم خواست کمی بیشتر پیششون باشم و گپ بزنیم،حتی بخاطر من جیمین از دوستاش خواست تا کمی بازی کنیم...بودن کنار این گروه دوست داشتی باورنکردنی و زیبا بود کاش همه اشون بودن...ناخوداگاه فکرم سمت جونگکوک میچرخید...کاش نمیرفت،آه...چطوری میتونی این حرفو بزنی هانا،مگه ندیدی چقدر تو عذابه...
رو به جیمین کردمو با مهربونی گفتم: اگه میشه،من دیگه برم چون با مینهی قرار دارم باید شام بریم بیرون
دستامو گرفتو به نرمی نوازش کرد: "حتما...امیدوارم خوش گذشته باشه
دستاشو محکم فشردم:" ازت ممنونم بخاطر همه چی... یکی از بهترین روزای عمرم بود..
آروم به پشت دستم بوسه ای زد و بغلم کرد،در حالی که کمرمو نوازش میکرد دم گوشم گفت: دلم نمیخواد بری،کاش امشبو پیشم بمونی...
حرارت نفس هاش گوشمو قلقک میداد،ازش جداشدمو به چشمای مشتاق و مهربونش خیره شدم: " من هر سال تولدم کنار مینهی بودم،نمیخوام ناراحتش کنم، منتظر منه...
سرشو پایین انداختو تایید کرد،دستامو نوازشگر روی صورتش گذاشتمو گفتم: فردا میبینمت...
بوسه ی کوتاهی روی لبام گذاشت، شرم کردم چون نمیخواستم جلو بقیه این اتفاق بیافته...
از بقیه تشکر کردمو از شرکت خارج شدم،سوار تاکسی بودم، افکارم راحتم نمیذاشت...گردنبندو تو دستام نگه داشتم،لبخند رضایتی گوشه ی لبام نشست، چقدر به فکرم بود.. امشب همه دوستاشو بخاطر من دعوت کرده بود،حتی فکرشم نمیکردم...اه جیمینم،ممنونم...
به خونه رسیدم،مینهی قرار بود ساعت ۸بیاد تا باهم بریم بیرون...دنبال کلیدم بودم که احساس کردم کسی پشتمه...برگشتم..جونگکوک بود.. با چشمای گریون...نمیتونست وایسته،تلو تلو میخورد،سریع رفتم پیشش و از افتادنش جلوگیری کردم...با لبخندی گوشه لبش نگام کردو گفت: اومدی؟
نفس هاش بوی الکل میداد...معلوم بود خیلی مست کرده،بلندش کردمو جدی گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
نمیدونست گریه کنه یا بخنده، گاهی با خنده گاهی با بغض حرف میزد...دستشو کنار دیوار تکیه دادو گفت: م..من؟ من اینجا چیکار میکنم....نمی(سکسکه) نمیدونم... (اشکی از گوشه چشمش افتاد) چطوری او...اومدم اینجا...
نگران بودم دستشو رها کردم: "جونگکوک حالت خوب نیست...صبر کن تاکسی زنگ بزنم برگردی..
به طرف در رفتم که یهو با دو دستش دستمو گرفتو با بغض گفت: من نمیخوام برم..ت..تورو خدا،به کسی زنگ... نزن..من...من فقط همین جا میشینم..
بغضی گلومو فشار میداد،کلافه به اطراف نگاه کردمو دستمو از دستش کشیدم :" دیوونه شدی؟ تو کوچه؟ این بچه بازیا چیه؟ برگرد..
گریه کرد...چهار زانو زمین نشستو گفت: حالم خوب نیس...
به دیوار تکیه دادو دستشو جلو صورتش گرفت تا گریه هاشو نبینم...
دلم طاقت گریه هاشو نداشت، نفس عمیقی کشیدم تا اشکام سرازیر نشن...برای آخرین بار قبل اینکه وارد خونه بشم گفتم: از اینجا برو...
سریع به اتاقم پناه بردم.. اشکام یکی پس از دیگری سرازیر میشد... آه کوکی من،چرا اینکارو با خودت میکنی؟...از پنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم ولی ندیدمش.. حتما رفته،نکنه اتفاقی واسش بیافته خیلی مست بود...
با صدای چرخیدن کلید توی در فهمیدم مینهی اومده، سریع اشکامو پاک کردمو به طرف هال رفتم، با دیدنم ذوق کردو همدیگرو محکم بغل کردیم...
از بغلش اومدم بیرون، با مهربونی نگام کردو گفت: فسقل من رفت تو ٢٣ سالگی؟ تو کی بزرگ شدی...
با لبخند غمگینی گفتم: پیر شدم...
بوسه ی کوچیکی روی گونه ام گذاشتو گفت :من برم لباسامو عوض کنم، بریم بیرون باشه؟
با سر باشه ای گفتم، قبل رفتن یهو به ذهنم رسید: "راستی...کسی دم خونه نبود؟
ترسیدو دوباره سمتم اومدو با نگرانی پرسید: هانا... کسی مزاحمت شده؟
پشیمون از سوالم گفتم: نه،نه...فکر کردم شاید جونگکوک بیرون باشه..
با تعجب:" جونگکوک؟.. من که کسیو ندیدم...چیزی شده؟
دستمو تو موهام کردمو گفتم: نه...یعنی آره،ولی فعلا نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم،برو حاضر شو...
لباسامونو پوشیده و منتظر تاکسی بودیم... با صدای بوق بیرون رفتیم سریع سوار شدم،ولی فکرم پیش جونگکوک بود...شماره تهیونگم نداشتم ازش خبر بگیرم...فقط شماره جیمین و جونگکوک... به جیمین ام که نمیتونستم زنگ بزنم...استرس داشتم، پاهامو تکون میدادم،مینهی دستشو آروم روی زانوم گذاشت: "خوبی هانا؟ گفتی نمیخوای الان راجع بهش حرف بزنی، نخواستم سوال پیچت کنم، ولی مثل اینکه فکرت خیلی مشغوله...
خلاصه وار گفتم:" امروز یادته بهت پیام دادم جیمین واسم تولد گرفته..
_آره... آره
_جونگکوکم اونجا بود...جیمین جلو همه منو بوسید... جونگکوک زیاد پیشمون نموندو رفت،دم خونه دیدمش،ولی حالش خیلی بد بود... نگرانشم مینهی،نمیتونم بهش زنگ بزنم...
ناراحت شده بود: "اوه خدای من... عزیزم،میخوای برگردیم؟
میخواستم، ولی وقتی جونگکوک اونجا نبود چه فایده..." نه،نمیخواد..
دستامو گرفتو گفت: نگران نباش، اونقدر بی فکر نیست، مطمئنم اتفاقی واسش نمیافته،اون فقط واسه دیدن تو اومده اینجا..
ته دلم کمی راحت شد.. آره شاید وقتی گفتم برو،خودش فهمیده بودنش اونجا درست نیستو رفته.. با صدای پیام گوشیم از افکارم بیرون پریدم..
جیمین پیام داده بود: " خوشگل من چیکار میکنه؟
لبخند محوی زدم: " با مینهی تو تاکسی ام دارم میرم بیرون... تو چیکار میکنی؟
" من رو تختم دراز کشیدم به تو فکر میکنم..."
وای چقدر دلم میخواست ازش بپرسم جونگکوک اونجاست؟ حالش خوبه؟ولی همه چی خراب میشد.. دوباره پیام اومد: " مزاحمت نمیشم عشقم، برو برای بار دوم تولدتو بگیر..کککک...شب قبل خواب بهم یه تک بزن کارت دارم.. بوووس"
بار دوم؟ نه...این بار سوم بود، اشک تو چشام جمع شد...آه هنوز دستبندی که داده گوشه اتاقمه...نفس عمیقی کشیدمو جواب دادم: "مراحمی.. باشه حتما..بوس"
بعد از کلی حرف زدن و خوردن بالاخره راضی شدیم به خونه برگردیم...
مینهی خسته بود و خمیازه میکشید: " عزیز دلم من میرم بخوابم کاری نداری؟
لبخند مهربونی زدمو از گونه اش محکم بوسیدم: " ممنون بابت امروز، شبت بخیر...
دستشو روی شونه ام گذاشت: "قابل تورو نداره...نگران نباش باشه؟ فردا میبینیش میفهمی نگرانی هات بیخودی بوده...شب بخیر
با سر تایید کردم...ولی دلم راضی نبود...چراغ اتاقو روشن کردم،ذهنم داغون بود یاد روزی که جونگکوک اومده بود اینجا و لباسای منو میخواست افتادم...قیافش دوباره جلو چشمام ظاهر شد،بی اختیار لبخندی گوشه ی لبم نشست، دستبندو از گوشه اتاق برداشتمو روی میز گذاشتم،بغضم گرفت،نفس کشیدن برام سخت شده بود،پنجره رو باز کردم تا کمی به صورتم هوا بخوره، به آسمون خیره شدم،چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم،نسیم خنکی موهامو به حرکت درآورد، لرز کردم خواستم پنجره رو ببندم که احساس کردم دم خونه کسی نشسته...بیرونو کامل نمیدیدم،سریع چراغو خاموش کردمو دوباره نگاه کردم...کمی خم شدم،آره مطمئنم کسی دم پله هاست،پاهاشو میبینم...سریع به طرف در رفتم،جونگکوک دوباره اومده اينجا؟ ولی قبل باز کردن در ایستادم...نکنه کسه دیگه ای باشه..اونوقت...اونوقت داد میزنم مینهی بیاد کمکم،خونه تنها نیستم...با تردید دستمو به دستگیره بردمو آروم باز کردم...
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate