ساعت ۴ بعد از ظهر بود،از ترس روبه رو شدن با جیمین از اتاق بیرون نمیومدم.. خیلی گشنم بود، هیون میخواست بیرون بره که صداش زدم :" هیون؟
_بله
_میشه لطفا واسم از بوفه یه کیک بخری؟
_آره حتما... مگه ناهار نخوردی؟
_نه.. حس ناهار ندارم...بیا این کارتو بگیر...
کارتو به طرفش گرفتم ولی غرید:" نه بابا نمیخوام...فقط یه کار کوچیک دارم یه ربع دیگه بخرم حله؟
_آره آره... اشکال نداره،مرسی ببخشید دیگه
چشمکی زد:" خواهش میکنم..
سرمو روی میز گذاشتم... تا کی میخوای فرار کنی،تا کی میخوای نبینیش...نمیشه که قایم شی... با صدای پیام گوشیم سرمو بلند کردم..
جونگکوک:" هانا،امروز یکم زود از شرکت بیا...
با تعجب نوشتم:" چرا؟
جوابی نیومد...منتظر شدم..
_آخه شاید کارمون طول بکشه.. منم میخوام خرید کنم..
_باشه..ساعت ۵ خوبه؟
_عالیه...کجا بیام؟
_بهت خبر میدم تا یه ربع دیگه..
_اوکی میبینمت،فعلا
وسایلمو جمع کردم با اومدن هیون کیک و ازش گرفتمو از شرکت خارج شدم...تو تاکسی کمی از کیک خوردم... جایی که نظرم بودو به جونگکوک پیامک زدم...جلو بوتیک پسرونه منتظرش بودم...دوباره عکس های تهیونگ منو جذب خودش میکرد... یعنی کراوات کادوی مناسبیه؟
با صدای جونگکوک به طرفش برگشتم لبخندی بر لب داشت :" سلام...ببخشید، معطل شدی؟
لبخندی زدم:" سلام...نه منم ۵ دقیقه بیشتر نیس که اومدم...
_امم خب بریم؟
YOU ARE READING
Don't Far Away | Complete
Fanfictionگاهی تو زندگی مجبوری تصميمایی بگیری که به نفع همه باشه.. من عاشقت بودم اما نمیتونستم نابود شدنت رو ببینمو بی تفاوت بگذرم! 🎖 1.#GirlXBoy 🎖 1. #JK 🎖 2. #Hate