کلاهشو بالا تر داد تا به نسیم دم صبح که از لای بوته ها عبور میکرد اجازه لمس صورتشو بده
ساقه علفی که بین لباش بودو جویید و بعد با باز کردنه چشماش
آسمون گرگ و میش دم صبح رو دید که تاریکی مثل یه چنگال تیز و برنده بهش چنگ زده بود
از لای علف هایی که توشون دراز کشیده بود
صدای خش خشی اومد و باعث شد
نیم خیز بشه
با دیدنه خرگوش خاکستری ایی که داشت لای علف ها می پلکید نیشخندی زد
خواست چاقوشو دربیاره اما صدای سُم اسب جیک باعث شد خرگوش
مثل تیری که از کمان در رفته فرار کنه
سرشو بالا گرفت و با دیدنه جیک که آماده و حاضر سوار اسبش بود
اخم بی حالتی کرد و گفت : بقیه آمادن ؟
جیک افسار اسبو کشید و گفت : همه آمادن ، وسایلم برداشتن
از جاش بلند شد و سری تکون داد و چاقوشو سرجاش برگردوند
افسار اسبشو گرفت و با یه حرکت سوارش شد
قبل از این که اسبش بخواد چموش بازی دربیاره با کشیدنه افسارش بهش فهموند که رئیس کیه
جلوتر از بقیه راه افتاد و چشم چرخوند تا برادرشو ببینه ولی میکل بین بقیه اسب سوارا نبود
جیک که متوجه اخم بن شده بود سمتش رفت و گفت : میکل زودتر رفته به شهر برا شب یه جایی رو جور کنه
بن سری تکون داد و اسبشو جلوتر از بقیه راه برد
تقریبا وسط ظهر بود که شهر کوچیک بین راهشون از دور خودنمایی کرد
همشون خسته و تشنه بودن ، آفتاب سر ظهر به حدی کشنده و داغ بود که حتی سوسمار های بیابون گردم جرعت نکرده بودن پاشونو بیرون بزارن
همین که به شهر رسیدن و بین خیابون های شهر چرخی زدن ، بن ، میکل رو دیده که دم یه کافه رستوران وایساده بود و براشون دست تکون میداد
بن جلوتر رفت و خودشو به رستوران رسوند از اسبش پایین پرید و افسار اسبو به حصار بست
با اخم محوی گفت : جای خوبیه ..
اما میکل هیچی در جوابش نگفت و فقط جلوتر ازش سمت داخل رستوران رفت
از قبل براشون یه میز با صندلی هایی به تعداد افراد آماده شده بود
چشم بن به پسر بچه ایی افتاد که داشت پیانو میزد
پشت میز نشست و وقتی بقیه افرادشم بهش ملحق شدن
با طعنه سمت پسر گفت : عین دخترا میمونهو این حرفش به گوش پسر رسید بقیه خندیدن اما میکل اخم کرد و پسر از جاش بلند شد پیانو زدنو متوقف کرد و سمت آشپزخونه رفت
بن راضی از کارش پوزخندی زد و از ودکایی که توی لیوان بود خورد سیگارشو گوشه لبش گذاشت و روشنش کرد پک محکمی بهش زد
یه خانم جوان که خیلی شبیه اون پسر بود براشون غذا آورد
اما ظرف غذای بن رو یه پسر جوون براش آورد که به نظر میومد هم سن و سال خودش باشه
پسر ظرف غذارو روی میز سمت بن هول داد و دستشو روی میز گذاشت روی بن خم شد
و وقتی نگاه اون دونفر به هم گره خورد ، بن متوجه شد بوی عطر مست کننده اون پسر کل ریه هاشو پر کرده
توجهش به موهای طلایی پسر جلب شد که روی پیشونیش افتاده بود و چشمای آبی خوش رنگش که بیشتر به آسمون آفتابی تابستونای تگزاس شباهت داشت با اون اخم بی حالت جذاب ترش کرده بود
پسر با لحن مودبانه اما محکمی گفت : کسی حق نداره توی رستوران من ادب و نزاکتشو پشت در جا بزاره و بیاد تو آقای کمبربچ
و بن خیلی سریع از لهجه پسر فهمید که اون انگلیسیه
پسر سیگار گوشه لب بن رو با انگشتای ظریفش برداشت و توی لیوان ودکا خاموشش کرد و گفت : درضمن ، اینجا سیگار کشیدن ممنوعه
بن نیشخندی زد و گفت : و اگه به حرفت گوش ندم چیکار میکنی ، انگلیسی ؟
جمله آخر رو به حالت طعنه آمیز گفت
پسر لبخندی زد و گفت : اونوقت میندازمت بیرون تا از گرمای آفتاب لذت ببری آمریکایی !
جیک دندوناشو روی هم فشار داد و بلند شد تا اون پسر رو ادب کنه
اما بن دستشو گرفت و مجبورش کرد بشینه
و بعد با لحن مودبانه ایی گفت :عذر میخوام
پسر عقب کشید و اون زن جوانی که بن قبلا دیده بودش با تشر گفت : مارتین ...
پسر که حالا بن فهمیده بود اسمش مارتینه عقب کشید و از میز فاصله گرفت
دست اون زن جوان رو گرفت و همراه خودش به آشپزخونه برد
بن تا زمانی که مارتین کاملا از دیدش خارج شد بهش خیره موند و بعد بی حرف مشغول غذا خوردن شد
کاسترو که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت : باید میزاشتی به اون بچه انگلیسی یه درس حسابی بدیم
بن اخمی کرد و گفت : ما فقط برای یه شب اینجااییم دردسر درست نکنین
بقیه با سر حرفشو تایید کردن و مشغول غذاشون شدن
بعد از غذا همه رفتن به یه بار نزدیک همون رستوران تا خوش بگذرونن
اما بن رفت به اتاقی که برای شب براشون آماده کرده بودن تا استراحت کنه
بقیه تا شب برنگشتن و میکل هم انگار سرش جایی گرم بود چون پیداش نبود
هوا کاملا تاریک شده بود که بلاخره بقیه گروهش مست و داغون برگشتن به رستوران
هیچکدوم منتظر شام نموندن و با دخترایی که تور کرده بودن رفتن به اتاقاشون
بن از پنجره اتاق پایین رو نگاه کرد و چشمش به مارتین افتاد که روبه روی اسبش وایساده بود
اون اسب هنوز کاملا رام نشده بود و امکان داشت به بقیه حمله کنه
همین فکر باعث شد بن با عجله از پله ها پایین بیاد
یه لحظه چشمش به میکل که با اون زن جوان که توی رستوران کار میکرد ، گرم گرفته بود افتاد اما توجهی بهشون نکرد و از کافه خارج شد
سمت مارتین دوید تا بهش هشدار بده
اما با دیدنه مارتین که داشت اسب بن رو نوازش میکرد و اون اسب چموش که داشت از نوازش های مارتین لذت میبرد
متعجب سرجاش وایساد
اسب سرشو خم کرد و به شونه مارتین با سرش ضربه زد
و معلوم بود خیلی از اون نوازش ها خوشش اومده
مارتین سیب سرخی رو که توی دستش نگه داشته بود سمت اسب گرفت و اون با سپاس گذاری سیب رو قاپید و مشغول خوردنش شد و اجازه داد مارتین یال های خوش رنگشو نوازش کنه
بن چند قدم جلو رفت و صدای پاش باعث شد مارتین برگرده و ببینتش
موذب از اسب فاصله گرفت و با اخمی سمت بن اونجارو ترک کرد
بن از عکس العمل مارتین اخمی کرد و برگشت به اتاقش
میکل چند دقیقه ایی بود که اومده بود به اتاق و روی تخت خودش دراز کشیده بود
بن لبه تخت خودش نشست و چکمه هاشو در اورد روی تخت دراز کشید و گفت : با اون دختر کافه داره ریختی رو هم ؟
میکل به سقف اتاق خیره شد و گفت : اسمش مری ایه مری فریمن
بن اخمی کرد و گفت : اگه دنبال هرزه میگردی تو عمارت خودمون بهتریناش هست
میکل چیزی نگفت و روی پهلو دراز کشید تا از این بحث مسخره با برادرش فرار کنه
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص