Dancer on the bridge11

70 20 2
                                    

سرخپوستا حسابی باهاشون مهربون بودن و ازشون مراقبت میکردن
البته که بن هنوزم باهاشون کنار نیومده بود و حوصله جشن مسخرشونم نداشت
اما به مارتین قول داده بود پس با وجود این که دلش نمیخواست اما تا به خودش اومد دید کنار مارتین و کل آدمای قبیله سرخپوستا دور آتیش نشسته و مارتین درحالی که یه کاسه رنگ توی بغلش گرفته داره روی صورتش نقاشی میکشه
و بن جای این که مخالفت کنه فقط آروم نشسته بود و اجازه میداد مارتین هرکاری میخواد بکنه
و نگاهش فقط به صورت مارتین بود که بچه های سرخپوست براش روی پیشونی و چونه و گونه هاش یه سری طرحای سرخپوستی کشیده بودن و یه تاج که با پر یه سری گل خشک شده و چندتا چیز دیگه که بن نمیتونست بفهمه چین روی سرش گذاشته بودن
از دیدنه قیافه با نمک مارتین خندش گرفته بود و از یه جهتم به نظرش جذاب میومد
وقتی بلاخره کار مارتین با صورتش تموم شد
بن نفس راحتی کشید و سعی کرد حواس خودشو از این که الان ممکنه تا چه حد مضحک شده باشه پرت کنه و فقط به جشنی که سرخپوستا دور آتیش راه انداخته بودن خیره بود و گهگاهی ام به مارتین که با شوق و ذوق داشت اونارو نگاه میکردنگاهی مینداخت.

  نگاهش  یه لحظه به پیرزنی که روبه روشون نشسته بود افتاد ، اون زن از اول جشن به اون دوتا خیره بود و بن فقط سعی کرده بود نادیدش بگیره
چون مدام از اول جشن زیر لب کلمه Totem رو زمزمه میکرد
و بن اصلا دلش نمیخواست منظورشو بدونه ، هرچند همین الانم منظورشو فهمیده بود
انگار توجه مارتینم به اون زن جلب شده بود چون آروم کنار گوش بن زمزمه کرد : میگم که ...اون پیرزنه چی میگه ؟ اخه همش زل زده به ما
بن اخمی کرد و جمله ایی با زبون سرخپوستی خطاب به اون زن گفت و باعث شد زن از نگاه کردن بهشون دست برداره و بعد گفت : چیز مهمی نبود
مارتین راضی نشده بود اما چیزی ام نگفت و فقط دوباره توجهشو به جشن داد
از اونجایی که هیچی از حرفاشون نمیفهمید ، بن تمام شب نقش مترجم رو براش بازی کرده بود
و دم صبح که بلاخره جشن تموم شده بود   مارتین رو که گیج خواب بود
برگردونده بود به چادرشون ، مارتین خیلی سریع خوابش برد ولی بن نمیتونست بخوابه
مطمعن بود به اراجیف سرخپوستی اعتقادی نداره ، اما کلمه ایی که اون زن به زبون میاورد از ذهنش بیرون نمیرفت" Totem"
زیر لب با خودش تکرارش کرد اما صدای مارتین باعث شد به خودش بیاد
اون بیدار شده بود و داشت با چشمایی که هنوز گیج خوابن به بن نگاه میکرد
بن سمتش چرخید و گفت : چیشده ؟ درد داری ؟
مارتین جوابی نداد و فقط پیشونیشو روی قفسه سینه بن گذاشت
این کارش نه تنها بن رو متعجب کرد بلکه باعث ترسشم شد ، چون همچین کاری از مارتین بعید بود ، اون هیچوقت ، به بن نزدیک نمیشد ، حتی انگار علاقه اییم بهش نداشت و علاقه بن یه طرفه بود  ، و این کار الانش ممکن بود به خاطر این باشه که مریض شده
و با فکر کردن به اینا ، بن حس کرد گر گرفتگی بدنش به خاطر نزدیکی مارتین کم کم از بین رفت چون حالا میدونست مارتین فقط یه بغل دوستانه ازش خواسته
شاید چون بد خواب شده ... یا مریضه
اما افکارش با نشستن لبای مارتین روی لباش کاملا مچاله شد و ازبین رفت
شوکه شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
اصلا نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته ، مارتین داشت میبوسیدش دراصل لبای نرمش داشت ناشیانه ادای یه بوسه رو درمیاورد
و دستاش تلاش میکرد دور گردن بن حلقه شه و گردنشو خم کنه تا کارش راحت تر بشه
بن ناخداگاه عقب کشید و مچ دستای مارتین رو گرفت
سعی کرد فشار زیادی به مچ دستش وارد نکنه و گفت : داری چیکار میکنی مارتین ؟ نکنه چیزی بهت خروندن ؟مارتین هیچی نگفت و فقط سعی کرد مچ دستشو از حصار انگشتای بلند و کشیده بن بیرون بکشه
بن زیاد اذیتش نکرد و حلقه انگشتاشو آزاد کرد تا مارتین دستاشو عقب بکشه و بعد نگاه دیگه ایی به صورت مارتین انداخت
اثری از مستی یا گیجی توی چهرش نبود و انگار قرار نبود یه دفعه به خودش بیاد و از کارش پشیمون شه شاید یکم خجالت کشیده بود و با اون لحن حرف زدن و نوع برخورد بن یکمم ترسیده بود اما کاملا مشخص بود پشیمون نیست و کاملا از روی اختیار اون کارو کرده
لحن صدای بن ملایم تر شد و گفت : مارتین ...منو نگا کن
مارتین نگاهشو از دستاش گرفت و به صورت بن داد و لباشو جمع کرد و منتظر موند
شاید منتظر بود بن داد بزنه یا بگه این که اون روز بوسیدتش فقط از روی هوس گذرا بوده و معنیش این نیست که دوسش داره
ولی بن هچکدوم از اون حرفارو نگفت فقط گفت : اگه بوسیدمت ....به خاطر این بود که بهت علاقه دارم ، تو چرا الان ....چرا ؟
مارتین پتورو روی سر خودش کشید و یه جورایی زیرش قایم شد و فقط گفت : به همون دلیلی که تو گفتی ....شب بخیر
به زبونش نیاورد اما باعث شد بن لبخند بزنه ، انگار همینم براش کافی بود
اون اعتراف نصفه نیمه و فرار کردنش و اون بوسه ناشیانه ، برای بن کافی بود
مارتین همون طور که زیر پتو جمع شده بود گفت : توکه به خرافات باور نداری مگه نه ؟
بن گیج پرسید : چی؟
مارتین دوباره زمزمه کرد : من میدونم معنیه Totem چیه، ینی روح محافظ مگه نه ؟
بن کنار مارتین دراز کشید و گفت : سرخپوستا اعتقاد دارن،یه چیزی یا یه موجودی برای هرکس هست که ازت محافظت میکنه ، حیوون یا درخت یا هرچی
یه وقتایی کسایی هستن که توتم مشترک دارن ، و این باعث میشه اونا به همدیگه جذب بشن ، بی دلیل به هم نزدیک بشن  چون یه خانوادن ....توتم مشترک باعث میشه تو با اون شخص تبدیل به اعضای یه خانواده بشین ، اما یه تابو هست که میگه کسایی که توتم مشترک دارن نباید به هم نزدیک و وابسته بشن ، یا مثلا ازدواج کنن چون گیر یه نفرین میوفتن
مارتین پتورو تا گردن خودش پایین کشید و گفت : و تو به این چیزا اعتقادی نداری مگه نه؟
بن تک خنده ایی کرد و گفت : البته که نه ...تو چی ؟
مارتین لبخندی زد و گفت : این فقط رو سرخپوستا اثر داره من که سرخپوست نیستم ..
بن نیشخندی زد و گفت : ولی با این لباسا و این نقش و نگارای روی صورتت ، تشخیص دادنت از اونا سخت شده
و باعث شد مارتین به خنده بیوفته

Dancer on the bridgeWhere stories live. Discover now