Dancer on the bridge17

80 20 7
                                    

با صدای ترمز وحشتناک ماشین توی محوطه خاکی مزرعه
و صدای سریع بالا اومدنه قدمای چند نفر ، بن موهای عرق کرده مارتینو از روی پیشونیش کنار زد و پیشونی مارتینو بوسید و زیر لب گفت : حالت خوب میشه مارتین ...
مارتین دوباره سرفه زد و به سختی نفس گرفت
ّبا وارد شدنه دکتر به اتاق بن مارتینو توی بغلش بالا تر کشید و با دستور دکتر پیراهنشو از تنش خارج کرد
جیک گوشه اتاق وایساد و با نگرانی اونارو زیر نظر گرفت و منتظر بود اگه کمک خواستن سریع اقدام کنه
بن تمام مدتی که دکتر سعی میکرد گلوله رو از بدن مارتین خارج کنه اونو تقریبا توی بغل خودش نگه داشته بود
هربار که ناله دردناک مارتینو میشنید حس میکرد یه نفر توی قلبش چاقوایی فرو کرده و هربار اونو توی قلبش به یه طرف میچرخونه و قبلشو بیشتر از قبل پاره میکنه
مارتین انقدر درد کشید که آخرش از هوش رفت و دکتر حالا راحت تر میتونست کارشو انجام بده
گلوله رو از بدن مارتین خارج کرد و جلوی خون ریزی رو گرفت و این کارش تا شب طول کشید
اما مارتین انقدر خون از دست داده بود که حالش وخیم به نظر میرسید
و دکتر گفت که بیشتر از این کاری ازش برنمیاد
این ینی بن باید منتظرمیموند ، منتظر این که زندگی مارتینو بهش برگردونه و یه بارم که شده باهاش مهربون تر رفتار کنه
جیک رفت تا دکتر رو برگردونه و حالا بن مونده بود و یه اتاق که روبه تاریکی میرفت و مارتین که آروم روی تخت خوابیده بود
صورتش رنگ پریده به نظر میومد و مژه هاش توی هم فرو رفته بود انگار که چشماش قصد باز شدن نداشت
بن دستشو توی موهای مارتین فرو برد و لبخند بی حالتی زد
لبای بی حالت مارتینو آهسته بوسید و گفت : چرااون کارو کردی ....چرا خودتو سپر من کردی ....مردن از این وضعی که الان توشم قابل تحمل تر بود
مارتین هنوزم آروم خوابیده بود و نگاه بن حالا به دستای خودش بود
خون مارتین تمام لباس ها و حتی صورتشو نقاشی کرده بود
ازجاش بلند شد و طبقه پایین رفت چشمش به مری افتاد که یه گوشه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود
نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه اما اون لحظه از مری عصبانی نبود
دلش براش میسوخت
میتونست حس کنه اون الان چه حسی داره ، این که با دستای خودش برادرشو ، تنها کسی که داره رو سمت مرگ فرستاده
سمتش رفت و کنارش نشست سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد
مری با دیدنه لباسای غرق خون بن به گریه افتاد بن بی اختیار بازوشو دور شونه های ظریف مری حلقه کرد و مری طوری که انگار دقیقا به همین شونه های مردونه نیاز داشته با شدت بیشتری گریه کرد
بن آروم شونه مری رو نوازش کرد و گفت : دکتر گفت باید منتظر بمونیم ....اگه .....اگه تا فردا دووم بیاره .......مطمعنم تا فردا حالش بهتر میشه
نمیخواست توی این شرایط با مری از احتمالات حرف بزنه ، احتمالاتی که مارتینو از جفتشون میگرفت ، نمیخواست از این بگه که ممکنه فردا صبح مارتین دیگه نفس نکشه
و از ترس این که نکنه واقعا همچین اتفاقی بیوفته ، میخواست تا صبح کنارش بیدار بمونه و هرچند دقیقه مطمعن بشه اون حالش خوبه
نفس میکشه و قرار نیست ترکش کنه و همین کارم کرد وقتی مری آروم شد دوباره برگشت به اتاق مارتین لبه تختش نشست و بهش خیره شد
اتاق حالا کاملا تاریک شده بود و بن فقط میتونست یه شمایل از مارتین روی تخت ببینه
درحالی صدای نفس هاشو میشنید که هنوز به سختی بالا میومد
اما بن شکایتی نداشت اون صدا حالا تنها امیدش بود ، تنها چیزی که بهش می فهموند مارتین هنوز زندس
انقدربهش خیره موند که اصلا متوجه نشد هوا کی روشن شد
فقط وقتی نور کم جون خورشید از لابه لای پرده های اتاق عبور کرد و اتاقو تا حدودی روشن کرد و صدای پرنده ها که روی شاخه های درخت نزدیک پنجره باهم جر و بحث میکردن رو شنید متوجه شد شب خیلی وقته تموم شده روشن شدنه فضای اتاق باعث شد بن بتونه صورت مارتینو ببینه که کاملا رنگ پریده به نظر میرسید و موهای عرق کردش که دوباره روی پیشونیش ریخته بود خبر از حال نچندان خوبش میداد

Dancer on the bridgeWhere stories live. Discover now