بن داشت پرچین جدیدی برای یه تیکه از مزرعه درست میکرد
البته ذهنش فقط پیش مارتین بود ، اون حاضر بود به خاطر مارتین هرکاری بکنه حتی حاضر بود مزرعه ایی که اون همه به خاطرش زحمت کشیده بود و به اینجا رسونده بودش رها کنه و دست مارتینو بگیره بره یه جای دور
جایی که مارتین دیگه از باهم بودنشون نترسه یا مجبور نباشه بین و اون و خواهرش یه نفرو انتخاب کنه
افکارش با به آغوش کشیده شدن توسط یه نفر
کاملا به هم ریخت ، میتونست بوی عطر ملایم مارتین که بینیشو پر کرده بودو توی ریه هاش بکشه چون عملا مارتین طوری بهش چسبیده بود که بن به جای اکسیژن عطر مارتینو نفس میکشید
اما این عجیب بود ، خیلی عجیب ، مارتین جلوی چشمای همه به آغوش کشیده بودش
و این برای بن شوکه کننده بود
اما با صدای شلیک گلوله و حس خیس شدنه پیراهنش به جواب سوالش رسید
پیشونیه مارتین به گردنش چسبید و اون کاملا حس کرد مارتین یخ زده
توی اون گرما بدن مارتین سرد بود و دستاش به سرشونه های پیراهن بن چنگ زده بود
نگاه بن به در عمارت افتاد ، جایی که مری وایساده بود با اسلحه میکل توی دستاش درحالی دستش به خاطر مصرف مقدار زیادی الکل یا شاید به خاطرشلیک کردن به برادرش میلرزید ، اسلحه از بین دستاش سر خورد و پایین افتاد و بن تازه اون لحظه تونست موقعیتو درک کنه
دستشو پشت مارتین کشید و با حس کردنه خیسی لباسش دستاشو بالا آورد
دستش غرق خون بود
مارتینو از خودش جدا کرد و با دیدنه صورت رنگ پریدش و تلاشش برای نفس کشیدن حس کرد نفسای خودشم به شماره افتاده
مارتین برای نفس کشیدنه تقلا میکرد و این تلاشش همراه شد با سرفه های مکرر و پشت سر هم که نتیجه ایی جز بالا آوردنه خون نداشت
جیک و دونفر دیگه که تازه متوجه ماجرا شده بودن خودشو به بن که مارتینو توی بغلش گرفته بود رسوندن
مارتین با آخرین توانی که براش مونده بود به پیراهن بن چنگ زد
بن دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ، باورش نمیشد مارتین داره اینجوری جلوی چشماش از دست میره
نمیتونست از دست دادنشو ببینه ، بازوهاشو محکم تر دور مارتین حلقه کرد و گفت : چیزی نیست مارتین ...چیزی نیست ....حالت خوب میشه ....مطمعنم حالت خوب میشه ...فقط منو نگاه کن ...
جیک دیگه منتظر نموند و فقط سمت ماشین رفت تا هرچه زودتر دکتر رو با خودش بیاره
چون مطمعن بود نمیتونن مارتینو حرکت بدن
مارتین درجواب بن فقط بیشتر به پیراهنش چنگ زد و با صدای ضعیف و ناله مانندی گفت : ب...بن ...
اما بن نمیخواست بشنوه ، میترسید مارتین چیزی رو بگه که ازش وحشت داره ، میترسید این آخر کارشون باشه و اون مارتینو از دست بده
الان تنها زمانی بود که نمیخواست کلمه دوست دارمو از مارتین بشنوه ، نمیخواست اینجوری اونو ازش بشنوه ، نمیخواست این آخرین بار باشه
پس فقط مارتینو توی بغلش گرفت و درحالی که حالا داشت مثل مردایی که قبلا میگفت ضعیفن گریه میکرد
مارتینو توی اتاقش برد ، روی تخت گذاشت و دوباره بغلش کرد ، درحالی که سعی میکرد جلوی خونریزیشو بگیره
نمیدونست مری کجاس ، براشم مهم نبود ، نمیدونست چه طور تونسته همچین کاری بکنه
اما الان فقط میخواست مارتین حالش خوب بشه
مارتین بازم برای نفس کشیدن به تقلا افتاده بود و صدای بریده بریده شدن نفس هاش داشت بن رو دیونه میکرد
انگشتای ظریف و سردش دور مچ بن حلقه شد و در حالی که تلاشش برای به زبون آوردنه کلمات مساوی شد با جایگزین شدنه خونه تازه روی لباش به جای خون خشک شده چند دقیقه پیش گفت : ب...بن ....نزار ...بمیرم ....ن...نمیخوام ....بمیرم ...و این تلخ ترین چیزی بود که بن توی تمام عمرش شنیده بود ، این که کسی که عاشقش بود درست جلوی چشماش داشت به کام مرگ کشیده میشد و اون نمیتونست نجاتش بده
این که تمام تخت از خونش سرخ شده بود و بن میدونست داره به از دست دادنش نزدیک میشه
اون نمیخواست بمیره ....این حق مارتین نبود ... بن باید به جاش میمرد اون کسی بود که مری هدف گرفته بود
این حق مارتین نبود که قربانی بشه
بن محکم مارتینو توی بغلش گرفت و درحالی که اشک دیدشو تار کرده بود گفت : نمیزارم بمیری مارتین ...حق نداری بمیری ....خیلی داشتین حال میکردین وقتش بود یکم شوک بهتون وارد شه 😂
اصن نمیتونین بفهمین وقتی یه نفر تو داستان به فنا میره من چق حال میکنم 😂🥃
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص