کارش که تموم شد راه افتاد سمت حصار تا خودشو با تلاش دوباره برای رام کردنه مادیان از فکر و خیال خلاص کنه
جیک به کمکش اومد چون مادیان با وجود این که خیلی ضعیف و رنجور شده بود
هنوز وحشی و سرکش بود
تلاششون برای رام کردن مادیان بازم بی نتیجه موند و هردوشون دست از پا دراز تر از حصار بیرون اومدن
درحالی که به میله های حصار تکیه داده بودن
بن سیگاری بین لباش گذاشت و روشن کرد
و با نگاهی به چهره خسته جیک یکی ام به اون داد
و با فندک طلایی خودش سیگار جیک رو روشن کرد
نگاهش به مارتینی افتاد که لباساشو عوض کرده بود یه جفت چکمه قهوه ایی و یه شلوار جین و یه پیراهن سفید همراه با جلیقه گاوچرونی پوشیده بود و کلاهش مانع این میشد که آفتاب سوزان تابستون به صورتش بخورهروی زمین زانو زده بود و داشت با کاپی سگ نگهبان عمارت حرف میزد ، کاپی جلوی پای مارتین بالا و پایین پرید و با هیجان دمشو تکون داد
انگار از دیدن آدم جدیدی که بهش اهمیت میده خوشحال شده بود
مارتین گوشای کاپی رو نوازش کرد و باعث شد
کاپی از هیجان شروع به لیس زدن صورتش بکنه
مارتین خندید و سعی کرد کاپی رو از خودش جدا کنه
اما کاپی بیشتر بهش چسبید ، بن اخمی کرد و سوت مخصوصشو زد این کارش باعث شد کاپی با عجله از مارتین فاصله بگیره و با زوزه ایی سمت لونه کوچیکش بره
نگاه مارتین سمت صدای سوت رفت و نگاهش به نگاه جدی بن افتاد
ازجاش بلند شد و لباس هاشو تکوند ، سمت داخل عمارت رفت
بن میخواست سر جاش بمونه ، میخواست بی اهمیت باشه
ولی سمت مارتین رفت و درحالی که به سیگارش پک میزد گفت : بندیکت ، کمبربچ ...
مارتین سمت بن چرخید بینیشو به خاطر بوی سیگار چین نامحسوسی داد
و بن فورا بدون لحظه ایی درنگ سیگار رو روی زمین انداخت با نوک چکمه براقش نفسشو گرفت و خاموشش کرد، درحالی که اصلا قصد نداشت این کارو انجام بده
شعله قرمز سر سیگار که شبیه یه جهنم کوچیک بود بدون هیچ ناله ایی خاکستر شد
مارتین نفس راحتی کشید و دستشو سمت بن دراز کرد با لحن دوستانه ایی گفت : مارتین ، فریمن ...
بن دست مارتینو لمس کرد ، انگشتای بزرگ و کشیدش وجب به وجب دست کوچیک مارتین رو لمس کرد و بعد تمام دستش دست مارتینو به آغوش کشید ، فشار دستش زیاد نبود اما حس میکرد پوستش به پوست دست مارتین چسبیده
و تنش جزئی از تن اون شده
عقب کشید و دستشو مشت کرد ، انگار میخواست گرمایی که از پوست پسر مقابلش گرفته توی مشتش حبس کنه دوباره اخم بی حالتی روی پیشونیش نشست و قطره عرقش آروم از بین موهاش سر خورد روی گردنش دوید و روی ترقوه هاش پخش شد
لبای مارتین خندیدن ، یه حرکت کوچیک سمت بالا کردن و یه لبخند دوستانه تحویل بن که هنوز اخم کرده بود دادن
و بعد چرخید و سمت عمارت رفت و بن اون لحظه خیلی تلاش کرد سرتاپای مارتین رو از نظر نگذرونه
اما دیدن اون پسر انگلیسی که شبیه یه کابوی آمریکایی شده بود حس عجیبی رو توی وجودش قلقلک میداد
چرخید و سمت گاراژ رفت ، جایی که همیشه باعث آرامشش بود
تنهایی ، تنها چیزی بود که حالشو بهتر میکرد
انگار تنهایی همیشه یه آغوش باز براش داشت
و منتظرش بود تا زمانی که دیگران به روحش سیلی میزدن اون روحشو نوازش کنه
خودشو با ساختن طناب چرمی مشغول میکرد ، با ظرافت خاصی اون طناب هارو توی هم می تنید و ازش چیزای مختلف میساخت
گاهی افسار ، گاهی طناب شکار ...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Dancer on the bridge
Fanfic*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص