بن همون طور که گفته بود ، صبح زود بیدارش کرده بود تا برگردن به مزرعه
و چون نمیتونستن پیاده انجامش بدن ، سرخپوستا بهشون یه اسب دادن ، اونا اسبو بهشون هدیه دادن اما بن تمام تلاششو کرد تا پول اسبو بهشون بده
وقتی فهمید قبول نمیکنن بهشون گفت تا یه سال میتونن پوستشونو با نصف قیمتی که از بقیه مزرعه دارا میخرن از مزرعه اونا بگیرن
و این واقعا باعث خوشحالی رئیس قبیله شد
و البته باعث خوشحالی مارتین ، بنم وقتی دید مارتین اونجوری با افتخار نگاش میکنه ، زیر پوستی حسابی به خودش بالید
مارتین و سوار اسب کرد و خودشم سوار شد و راه افتادن سمت مزرعه
شانس آورده بودن که صبح زود راه افتاده بودن ، وگرنه گرمای هوا اذیتشون میکرد ، نزدیک ظهر بلاخره به مزرعه رسیدن ، جیک داشت با یه نفر حرف میزد اما به محض این که چشمش به بن و مارتین افتاد با عجله سمتشون رفت و گفت : شما دوتا خوبین ؟ .....معلوم هست کجاایین ...داشتیم از نگرانی میمردیم ، بچه ها تا همین الان دارن دنبالتون میگردن
بن از اسب پیاده شد و افسارشو گرفت همون طور که سمت اسطبل میبردش گفت : داستانش مفصله ....برات توضیح میدم
و بعد قبل از این که اسبو ببره توی اسطبل مارتین رو پایین آورد همون موقع با صدای مری ، جیک و بن و مارتین ، سمت صدا برگشتن
مری با عجله سمتشون دوید و با دیدن مارتین ، نگران براندازش کرد
قبل از این که اونا بخوان چیزی بگن ، سیلی محکمی توی گوش بن خوابوند و گفت : چه طور تونستی ، برادرمو ببری که به کشتن بدی ....
بن هیچ واکنشی نشون نداد اما همشون میدونستن ، به سختی خودشو کنترل کرده
و مارتین انگار خشکش زده بود ، وقتی از شوک در اومد
بازوی مری رو گرفت و گفت : چی داری میگی مری ...من خودم رفتم که کمکش کنم ....چه میدونستیم کوه میخواد ریزش کنه ...اون که تقصیری نداره ممکن بود خودشم بمیره
مری با اخم و لحن پرخاشگرانه ایی گفت : ولی ، اونی که آسیب دیده توایی ...اون حتی یه خراشم برنداشته ...انقدر ازش دفاع نکن ..
بن دیگه واینستاد تا بقیه حرفاشونو بشنوه و فقط اسبو برد توی اسطبل
بقیه ام از جستجو برگشتن و با دیدن بن و مارتین که سالم و سلامت بودن ، نفس راحتی کشیدنرابطه مری و بن بعد از اون سیلی ، از قبلم شکراب تر شده بود و عملا یه جنگ غیر مستقیم توی مزرعه بین اون دوتا راه افتاده بود
بن بعد از اون روز مارتینو نادیده میگرفت و انگار داشت تقاص رفتار مری رو از مارتین پس میگرفت ، بیشتر وقتا که مارتین براش غذا میبرد ، توی انبار نبود و معلوم نبود خودشو کجا گم و گور کرده
و خیلی وقتا خودش شخصا گاوا رو میبرد به چراگاه و تا شب برنمیگشت
اون روزم مثل چندین روز گذشته وقتی مارتین براش غذا برد ، بازم متوجه شد توی انبار نیستبازم باید دست از پا دراز تر برمیگشت ، اما فکری به ذهنش رسید ، به جای برگشتن به خونه سمت باغ راه افتاد ، خودشو به اون دالانی که دفعه قبل از برای گرفتن خرگوش استفاده کرده بود رسوند و دوباره با هر زحمتی بود ازش رد شد
با رسیدن به اون طرف دالان
بن رو دید که روی چمنا دراز کشیده بود ، دستمال گلدوزی شده رو روی صورتش انداخت بود و به نظر میومد خوابه
مارتین آروم بهش نزدیک شد و سبد رو کنارش گذاشت و خودشم همونجا نشست و زانوهاشو بغل کرد ، بن انگار متوجه حضور یه نفر شده بود وقتی زیر لب گفت اینجا چیکار میکنی ، مارتین متوجه شد ، از همون اول میدونسته که کی خلوتشو به هم زده ، مارتین سرشو روی زانوهاش گذاشت و گفت : برات غذا آوردم ...
بن نفس کلافه ایی کشید ، دستمال رو از روی صورتش برداشت و گفت : واقعا نمیفهمی دارم سعی میکنم ازت فاصله بگیرم ؟ یا خودتو به اون راه میزنی ؟
مارتین اخمی کرد و گفت : من بهت حق میدم که از رفتار خواهرم ناراحت بشی، حتی بابت این که گاهی اذیتش میکنی ام بهت حق میدم و جلوش ازت دفاع میکنم ....ولی چه طور میتونی تقاص کارای اونو از من پس بگیری ؟
زورت فقط به من میرسه ؟
بن دندوناشو روی هم فشار داد و گفت : من دارم تقاص کارای اونو از تو پس میگیریم ؟ هنوز خیلی مونده تا منو بشناسی ، اگه میخواستم اذیتت کنم الان تو اسطبل پیش اسبا بسته بودمت انگلیسی ، فقط دارم ازت فاصله میگیرم تا به قول خواهر عزیزت بهت آسیب نزنممارتین لباشو روی هم فشار داد و گفت : هرکاری که کردم ....انتخاب خودم بوده ....از پیشامد های بعدشم راضی بودم ... پس لازم نیست به فکر من باشی ...درضمن ، لازم نیست مثه عوضیا رفتار کنی ، من دیگه قرار نیست اینجا بمونم برمیگردم جنوا
و بعد منتظر نموند تا بن چیزی بگه از جاش بلند شد و سمت ورودی دالان رفت
بن که حالا قیافش ازحالت عصبی به شوکه تغییر حالت داده بود ، سمت مارتین رفت و بازوشو کشید و سمت خودش برش گردوند و گفت : چی داری میگی ؟مارتین با حالت بیخیالی گفت : بودنم اینجا،نه تنها باعث نشده اوضاع بهتر بشه ، بلکه هر روز همه چی داره بدترم میشه پس دلیلی برای موندن ندارم درضمن اینجوری توام مجبور نیستی مثه عوض......
جمله اش ناقص موند چون لبای بن ساکتش کرد ، بن اول با عصبانیت شروع به بوسیدنش کرده بود اما رفته رفته بوسه هاش نرم تر شد
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص