جیک که حالا تقریبا نیمه مست بود بیشتر روی مبل ولو شد و گفت : کصشعر میگه بابا این دیوث گیه
البته شانس آوردن که بقیه مشغول تبریک گفتن به بن بودن و کسی صدای جیکو نشنید
مارتین لباشو گاز گرفت تا توی اون اوضاع مزخرف به لحن جیک نخنده و فقط نگاه زیر چشمی ایی به جیک انداخت و گفت : تا یه هو آبروی هممونو نبردی پاشو برو بالا
جیک اومی زیر لب گفت و به زور و با کمک گرفتن از محافظ کنار راه پله از پله ها بالا رفت
مارتین دقیقا تا زمانی که جیک آخرین پله رو بالا رفت و توی راهرو محو شد بهش خیره موند و بعد سمت مری رفت
لبخندی زد و کنارش وایساد از شامپاینش مزه کرد و گفت : دیدی گفتم ازت خوششون میاد
مری نگاه نگرانی به مارتین انداخت و گفت : توخوبی؟
مارتین لبخند دیگه ایی زد و گفت : چرا باید بد باشم ، بلاخره زندگیت داره روبه راه میشه ، هیچی به اندازه این منو خوشحال نمیکنه
مری اخمی کرد و گفت: خودت میدونی منظورم چیه ...اون ....
لبخند مارتین محو شد و با لحن جدی ایی گفت : مهم نیست ..... حتما دلیل خوبی داشته
مری دیگه چیزی نگفت و فقط آروم شونه برادرشو لمس کرد تا دلداریش بده
آرتور خودشو به مارتین رسوندو گفت : دایی ببین زن عمو ال بهم یه کتاب دایرت المعارف هدیه داده
مری اخمی کرد و گفت : آرتور ....
مارتین لبخندی زد و گفت : خیلی قشنگه
صدای ظریفی با مهربونی گفت : یه هدیه ناقابله
مارتین سمت صدا چرخید و گفت : با ارزشه
ال لبخند دیگه ایی زد و مارتین تونست ببینه بن بهشون نزدیک شد و دستشو دور کمر ال حلقه کرد درحالی که ال داشت انگشتای بن رو که دور کمرش بود نوازش میکرد
نفس عمیقی کشید و گفت : از آشنااییتون خیلی خوشحال شدم دوشیزه ال
اِل لبخند دیگه ایی زد و درحالی که خودشو بیشتر توی بغل بن جا میداد گفت : منم همین طورمارتین حس میکرد حالا که از برخورد اون گلوله نمرده بن تصمیم داره با کاراش اونو به کشتن بده
انگار اون این نمایشو راه انداخته بود تا مارتینو زجرکش کنه اما چرا ، مگه مارتین چیکار کرده بودانگار قرار نبود به جواب سوال هاش برسه فقط قرار بود شاهد نمایش مسخره ایی باشه که بن راه انداخته بود ، بدون این که دلیلشو به مارتین بگه
زیر لب شب بخیر گفت و از اونا فاصله گرفت ، سمت محوطه خلوت عمارت رفت
اونجا دیگه خبری از سر و صدا نبود ، همه جا آروم بود و غیر از صدای جیر جیرک و گاهی صدای جغدی که معلوم بود اون دور و برا دنبال شکار میگرده
صدای دیگه ایی نمیومد
البته فقط برای چند دقیقه چون صدای بن رشته افکارشو پاره کرد ، صدای قدم هاش دقیقا کنار مارتین متوقف شد و صداش توی گوش مارتین پیچید درحالی که سعی میکرد به سکوت محیط احترام بزاره گفت : مهمونی هنوز تموم نشده
مارتین بدون این که بهش نگاه کنه گفت : پس برو ازش لذت ببر
با حس کردنه بوی سیگار، مارتین فهمید بن سیگارشو روشن کرده چند ثانیه طول کشید تا از سیگارش کام بگیره و توی اون مدت سکوت کلافه کننده ایی بینشون جریان پیدا کرد
و بلاخره بن دود سیگارو از ریه هاش بیرون فرستاد
مارتین زیر لب گفت : بابت نامزدیت تبریک میگم
بن اخم بی حالتی کرد و گفت : میخوام باهاش ازدواج کنم ، متوجه شدم از زنا خوشم میاد
مارتین از جاش بلند شد و بینیشو ناخداگاه به خاطر نزدیک بودن بیش از حد به بن و حس کردنه بوی سیگارش چین داد ، بن سیگارشو بدون فکر روی زمین انداخت و خاموشش کرد
مارتین با همون لحن آروم گفت : خب ..خوشبحالت
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ایی از بن فاصله گرفت و برگشت داخل نفس عمیقی کشید و خودشو به اتاقش رسوند تا حداقل اونجا یکم آرامش داشته باشه
البته این چیزی بود که فک میکرد
چون با رسیدن به اتاقش متوجه شد جیک انقد مست بوده که اومده تو اتاق اون و روی تختش خوابیده
نفسشو فوت کرد و گفت : جیک ، هی ...پاشو برو تو اتاق خودت بخواب
جیک فقط در جوابش زیر لب هومی گفت و روی تخت غلت زد
مارتین ترجیح داد بیخیالش بشه چون امکان نداشت با اون وضع بتونه پاشه
پس فقط لباسای خودشو عوض کرد و کنار جیک روی تخت دراز کشید ، چشماشو بست و تا بتونه بخوابه
اما با سیلی ایی که توی صورتش خورد شوکه چشماشو باز کرد
جیک توی خواب دستشو تکون داده بود و توی صورت مارتین کوبیده بود
مارتین اخمی کرد و گفت : عجب گیری افتادم ...
جیکو یه سمت تخت هول داد و دوباره دراز کشید ، دلش میخواست بخوابه چون اگه بیدار میموند حتما به این فک میکرد که بن الان داره چیکار میکنه ، ینی داره با نامزدش وقت میگذرونه ...
پلکاشو روی هم فشار داد تا افکارشو از سرش بیرون کنه و فقط روی این تمرکز کرد که خستس و باید بخوابه
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص