تا خوده شب توی اتاقش موند و درحالی که روی تخت به روبه روش خیره شده بود حس میکرد جای بوسه بن روی لباش داره میسوزه
و انگشتای توی هم قفل شدش دارن سوزن سوزن میشن
با تقه ایی که به در خورد و صدای مری که ازش خواست بیاد شام بخوره
تازه به خودش اومد و نگاهش به پنجره اتاق افتاد
هوا کاملا تاریک شده بود ، نفس عمیقی کشید و خودشو بین بالشت و ملافه های تخت پنهان کرد
نمیخواست بره پایین ، میترسید بن اونجا باشه
و الان اصلا دلش نمیخواست باهاش روبه رو بشه چون نمیدونست از این لحظه اوضاع بینشون قراره چه جوری باشه
حس کرد پلکاش برای روی هم افتادن خیلی مشتاقن
پس چشماشو بست و صورتشو توی بالشت نرمش فرو کرد
نمیدونست چقد توی اون حالت بود اما مطمعن بود خوابش نبرده
فقط یه حالتی مثل یه خلسه پیدا کرده بود که با تقه در ازش بیرون کشیده شد
کسی که پشت در بود دوباره تقه کوتاهی به در زد
و مارتین مجبور شد از جاش بلند شه و بره درو باز کنه
با دیدنه بن که پشت در وایساده بود حس کرد دهنش خشک شده و حالا حتی نمیتونه آب دهنشو قورت بده
چشماش ناخداگاه به زمین خیره موند و دستش دستگیره درو محکم نگه داشت
بن با قدمای آهستش وارد اتاق شد و سمت تخت رفت
خرگوش خاکستری رو روی تخت گذاشت و بعد بی حرف از اتاق خارج شد
مارتین حالا به خرگوش خیره بود
وقتی به راهرو نگاه کرد بن ناپدید شده بود
انگار فقط یه شبح بوده که حالا ناپدید شده
نفس عمیقی کشید و در اتاق رو بست ، روی تخت نشست و خرگوش رو
روی پای خودش گذاشت و نوازشش کرد ، انقدر بهش خیره شد که نفهمید کی خوابش برده
صبح با حرکت چیزی روی صورتش از خواب بیدار شد و با دیدنه دم پشمالوی خرگوش جلوی چشماش لبخند بی حالتی زد خرگوش رو بغل کرد و توی سبد گوشه اتاق گذاشت خودشو به آشپزخونه رسوند و چندتا برگ کاهو و دوتا هویج برای خرگوش برداشت
و دوباره به اتاقش برگشت
تا ظهر یا به خرگوش غذا میداد یا خودشو یه جوری توی همون اتاق سرگرم میکرد تا مجبور نشه بره بیرون
ولی ظهر که شد دیگه نتونست دووم بیاره ، دلش نمیخواست با بن اینجوری باشه
نمیخواست باهم غریبه باشن و اگه میخواست اعتراف کنه این که دیگه باهاش وقت نمیگذروند داشت دیوونش میکرد
پس مثل هر روز یه سبد غذا برداشت و رفت به انبار
بن روی بسته های کاه دراز کشیده بود و یه دستمال حریر روی صورتش بود
خوب که دقت کرد متوجه شد اون دستمال ماله خودشه همونی که اسمش روش گلدوزی شده
و یادش اومد زخم دست بن رو باهاش بسته بود
لبخند بی حالتی زد و جلوتر رفت ، بن بدون این که دستمال رو از روی صورتش برداره زیر لب گفت : عصر باید بریم به تپه های پشت دشت ، احتمالا مرتع بهتری اونجا هست جیکمارتین سبد غذارو یه گوشه پایین بسته های کاه گذاشت و کنار بن نشست و گفت : شنیدم که جیک رفته به شهر ، اگه بخوای من باهات میام
بن انگار که بهش شوک وارد شده باشه از جا پرید و دستمال رو از روی صورت خودش برداشت سریع توی جیبش قایمش کرد و با تعجب به مارتین خیره شد
مارتین سبد غذارو جلوش گذاشت و گفت : چیه ...مثه هر روز برات ناهار آوردم ...
بن انگار داشت حالت چهره مارتین روآنالیز میکرد تا ببینه واقعا چرا اومده پیشش و بعد انگار که چیزی دستگیرش نشده باشه
فقط به سبد غذا خیره شد
مارتین روی بسته های کاه دراز کشید و گفت : مگه نمیخوای بری به تپه های پشت دشت ؟ پس زودتر غذاتو بخور ، درضمن منم باهات میام
بن خواست مخالفت کنه ولی یه بخش خیلی قوی از وجودش بهش اجازه نداد و مجبورش کرد سکوت کنه و بی حرف مشغول غذاخوردن بشه
بعد از غذا بن رفت تا اسبارو اماده کنه اما متوجه شد ، جیک اسب اونو برای تعویض نعل همراه اسبای جدید برده به شهر
و حالا فقط دوتا اسب باقی مونده بودن که اسب گاری بودن
چاره دیگه ایی نداشت ، نمیتونست از اون مادیان سواری بگیره ، پس اون دوتا اسب پیر رو زین کرد و وسایلشونو به زین بست
همین که اسب هارو از اسطبل بیرون آورد مارتین رو دید که منتطرش وایساده
سمتش رفت و کمک کرد سوار یکی از اسبا بشه
و همین که خودشم سوار اسبش شد راه افتادن
نیازی به مراقبت از مارتین نداشت
اسب پیر انقدر باتجربه بود که به راحتی جور سوار ناشی رو میکشید
و مارتین خیلی سریع بهش اعتماد کرد
نصف مسیر رو رفته بودن اما هردوشون کاملا سکوت کرده بودن انگار هیچکدوم نمیخواست چیزی رو یادآوری کنه
درنهایت مارتین با لحن متشکری گفت : بابت ، خرگوش ....ممنون ...
بن نگاهی به مارتین انداخت و دوباره سریع نگاهشو دزدید
انگار یادآوری خرگوش باعث شده بود یاد اون بوسه بیوفته و باز شرمندگی به روحش چنگ زدسکوت بن باعث شد مارتینم سکوت کنه ، با رسیدن به تپه ها و بالا رفتن از سطح شیب دار و سنگلاخی کوه
به مراتع پشت کوه نزدیک تر شده بودن ، اما همون موقع سطح زیر پاشون شروع به ریزش کرد
بن سریع از اسبش پایین پرید ولی اسبش تعادلشو از دست داد و با برخورد به اسب مارتین هردوتا اسب و مارتین سر خوردن و پایین تپه پرت شدن
بن با داد اسم مارتینو صدا زد و با عجله سمت پایین شیب رفت
اسب خودش درجا مرده بود و لاشه اش یه گوشه افتاده بود
اما اسب مارتین داشت تقلا میکرد
با رسیدم به پایین شیب ، بن مارتین رو دید که زیر بدن اسب گیر افتاده و صورتش از خون سرخ شده
بن با عجله سمتش رفت و با هر زحمتی بود اسب رو بلند کرد
مارتین رو بیرون کشید سر مارتین به یه سنگ برخورد کرده بود حالا داشت به شدت خون میومد
اما همش همین نبود ، افتادنه اسب روی بدنش باعث شده بود مچ پاش در بره و حالا دردش انقدر زیاد بود که وقتی بن مچ پاشو لمس کرد ناله دردناک مارتین گوشاشو تا مرز کر شدن برد
اسلحه اشو برداشت سمت اسب مارتین که هنوز داشت تقلا میکرد رفت
پای اسب شکسته بود و دیگه راهی جز خلاص کردنش برای بن نمیزاشت
با شلیک گلوله
مارتین روشو از اون صحنه برگردوند و بی اختیار اشکاش صورتشو خیس کرد
بن دوباره سمت مارتین برگشت و مارتین رو با یه حرکت روی شونه های خودش بلند کرد و اونو کول کرد
پیاده سمت مزرعه راه افتاد ، مسیر طولانی ایی بود اما بن چاره دیگه ایی نداشت
اگه تا وقتی هوا تاریک میشه اونجا میموندن
شب خوراک گرگا میشدن
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص