اون شب برای اولین بار تو کل این مدت
همشون دور یه میز نشسته بودن و باهم شام میخوردن
درسته هیچکس هیچی نمیگفت و تنها صدایی که میومد صدای بشقاب و چاقو و گاهی لیوان های شیشه ایی بود
اما به هرحال این یه صلح نصفه نیمه حساب میشد
بن تمام مدت به مارتین نگاه میکرد و سعی میکرد نگاه هاش اونقدر ضایع نباشه که مارتین یا بقیه متوجهش بشن
و مارتین ، اون فقط به بشقابش خیره بود
بن با صدای میکل به خودش اومد و چاقوشو روی پارچه زیر دستی روی میز گذاشت نگاهشو به برادر کوچیک ترش داد
میکل با تعجب گفت : اونی که گردنته یه دریم کچره ؟ اوه گاد باورم نمیشه ... از کی به افسانه های سرخپوستی علاقه پیدا کردی ؟بن کلافه نفسشو فوت کرد و گردنبندو توی لباسش پنهان کرد
میکل با خنده گفت : این یه ماهی که نبودم اینجا چه اتفاقی افتاده ؟
مری خیلی سریع نگاهش سمت مارتین رفت که بی توجه به بقیه داشت به کلم بروکلی گوشه بشقابش چنگال میزد
لباشو روی هم فشار داد و از جاش بلند شد ، میکل با تعجب به همسرش که از پله ها بالا رفت خیره شد و بعد نگاه گیجش بین بن و مری که حالا دیگه روی پله ها نبود چرخید
بن با لحن عصبی ایی زیر لب گفت : خفه شو و شامتو بخور
و میکل حس کرد تلاشش برای بازکردنه سر بحث یه شکست کامل بوده ، پس بی حرف مشغول شامش شدمارتین چنگال رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد قدمای مری رو دنبال کرد و خودشو به اتاقش رسوند
در زد و منتظر، موند مری خیلی سریع درو باز کرد و درحالی که داشت موهاشو مرتب میکرد دستپاچه گفت : چیشده ؟
مارتین خودشو دعوت کرد تا بره توی اتاق و بدون این که درو ببنده
روبه مری گفت : باز شروع کردی نه ؟ بازم خودتو توی الکل غرق کردی ...
اخم بی حالتی کرد و گفت : تو بهم قول داده بودی مری ....قول داده بودی دیگه سمت الکل نری ...مری اشکایی که به زور نگهشون داشته بودو پاک کرد ، خواست چیزی بگه اما مارتین منتطر حرفاش نموند و از اتاق بیرون رفت
اتاق مارتین درست بین اتاق مری و بن بود پس لازم نبود راه زیادی رو طی کنه
خودشو به اتاق رسوند واردش شد و درو بس
روی تخت دراز کشید
خونه دوباره ساکت شده بود ، میکل بعد از شام رفته بود پیش مری توی اتاق مشترکشون و آرتور خیلی زود خوابیده بود ، چون میکل گفته بود فردا باید بره به مدرسه شبانه روزی
هنوز دو ماه از تابستون مونده بود اما میکل گفته بود بهتره آرتور زودتر بره تا به فضای اونجا عادت کنه
و بن توی اتاق تاریک خودش نشسته بود و داشت توی تاریکی به سقف اتاق نگاه میکرد
کم کم داشت پلکاش روی هم میوفتاد که صدای اتاق میکل و مری باعث شد کلافه به موهای خودش چنگ بزنه
دیوار اتاقا نازک بود و صدای اون دوتا خیلی واضح به گوش بن میرسید و نه تنها نمیزاشت بخوابه بلکه داشت عصابشم خورد میکرد
مطمعن بود مارتینم اون صداهارو میشنوه
از جاش بلند شد و دم اتاق مارتین رفت بدون این که در بزنه رفت تو و مارتینو در حالی که روی تخت توی خودش جمع شده بود به تاج تخت تکیه داده بود و با چشمای گرد به پنجره اتاق خیره بود پیدا کرد
اون از خجالت سرخ شده بود و سعی میکرد دستشو روی گوشاش بزاره
بن کنارش روی تخت نشست و گفت : توام خوابت نمیبره ...؟
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص