مارتین و روی شونه های خودش بالاتر کشید
و آروم صداش زد ولی جوابی نشنید ، میتونست خیسی خون رو روی گردن خودش حس کنه و این به خاطر تکیه دادن سر مارتین به گردنش بود
نمیدونست چقدر راه رفته یا چقدر از مسیر رو جلو رفته ، هوا داشت تاریک میشد و مطمعن بود تا چند دقیقه دیگه حتی جلوی پاشم نمیتونه ببینه
مارتین زیاد سنگین نبود اما پاهای بن دیگه توان نداشت
اون مسیر لعنتی تموم نمیشد و بن حس میکرد ، حالش هر لحظه داره بدتر میشه
آفتاب تقریبا غروب کرده بود و همه جا تاحدودی تاریک شده بود
بن حس میکرد ، همه چی به چشماش تار میاد و
نمیتونه بیشتر از اون روی پاهاش وایسه
بی اختیار روی زانوهاش افتاد
حس میکرد
نفسش داره بند میاد ، مارتینو آروم روی زمین خوابوند و خودشم کنارش دراز کشید
اون تکون نمیخورد و بن هم بی حرکت کنارش روی زمین دراز کشیده بود
پلکاش سنگین بود و سرش انگار که توی آب فرو رفته بود ، چون گوشاش چیزی نمیشنید
و نگاهش فقط روی مارتین ثابت بود
تا زمانی که پلکاش روی هم افتادبا حس کردنه خنکی پارچه ایی روی پیشونیش
چشماشو باز کرد
تاجایی که یادش میومد وسط بیابون از حال رفته بود
اما الان توی یه رخت خواب نرم بود و یه دختر سرخپوست داشت با یه پارچه خیس صورتشو
خنک میکرد
توی جاش نیم خیز شد و نگاهش به مارتین افتاد که کنارش خوابیده بود
صورتش حالا از خون پاک شده بود و سرشو باند پیچی کرده بودن
دختر ظرف کوچیک آب و دستمال رو برداشت و از جاش بلند شد و گفت : حالش خوبه
بن چیزی نگفت ، هرچند میخواست تشکر کنه
اما سکوت کرد
و فقط رفتنه دختر رو تماشا ، دوباره کنار مارتین دراز کشید و به نیم رخش خیره شدانقدر بهش خیره موند که دوباره خوابش برد
نمیدونست چقدر خوابیده
اما وقتی دوباره چشماشو باز کرد یه نور ظعیف از بین شیار های چادر سرخپوستی خودشو داخل رسونده بود و توی چادر رو روشن کرده بود
نگاهش به جایی که مارتین دیشب خوابیده بود افتاد و با دیدنه جای خالیش
متعجب نگاهشو داخل چادر چرخوند اما مارتین رو ندید
از جاش بلند شد و از چادر بیرون اومد ، نگاهش بین سرخپوست هایی که هرکدوم مشغول یه کاری بودن چرخید
اونا توجه خاصی به بن نمیکردن ، انگار بودنش اونجا براشون یه چیز عادی بود
از بین چادر ها نگاهش به جایی افتاد که یه پسر موطلایی روی یه تنه درخت نشسته بود و به دستاش خیره بود
خودشو بهش رسوند و زیر لب گفت : مارتین ...
مارتین چرخید و با دیدنه بن لبخند زد
یه دستمال دور پیشونیش بسته بود و مچ پاشو با چوب و یه دستمال سرخپوستی آتل بسته بودن
و یه پیراهن بلند سرخپوستی که تا زیر زانوش رو پوشونده بود تنش کرده بود
مارتین وقتی دید بن به پاهاش خیره شده
خودشو جمع تر کرد و گفت : لباسام بدجوری پاره شده بود ....مجبور شدم اینو بپوشم ....اخه لباس اندازم نداشتن
بن سری تکون داد و کنار مارتین نشست ، با نگرانی نگاش کرد و گفت : تو خوبی؟ ینی ....حالت خوبه ؟
مارتین دوباره لبخند زد و گفت : اره خوبم ....باید ازشون تشکر کنیم ، اگه به دادمون نرسیده بودن الان جفتمون مرده بودیمبن نفس عمیقی کشید و گفت : باید برگردیم
مارتین انگشتاشو توی هم گره کرد و بهشون خیره شد و گفت : اونا جونمونو نجات دادن ، نمیشه همین طوری بزاریم بریم ، اونم وقتی دعوتمون کردن که توی مهمونیشون شرکت کنیم
بن اخمی کرد و گفت : مهمونی ؟
مارتین سرشو تکون داد و گفت : اره ، امشب یه مهمونی سرخپوستی دارن
بن نفسشو کلافه فوت کرد و گفت : فکرشم نکن ، به خاطر مهمونیه مسخرشون اینجا بمونم
و این حرفش باعث شد مارتین اخم کنه و دوباره به همون نقطه فرضی که قبلا خیره بود خیره بشه
بن دوباره کلافه نفس کشید و گفت : باشه ، ولی فردا صبح از اینجا میریم
مارتین لبخند بی حالتی زد و گفت : قبوله
بن نگاهی به مچ پای مارتین انداخت و گفت : باید استراحت کنی ، بیا برگردیم به چادر
و بعد تصمیم گرفت مارتین رو بغل کنه ، البته قبلش تصمیم داشت فقط زیر شونشو بگیره و کمک کنه راه بره
اما بعد خیلی ناگهانی نظرش عوض شد ، دستشو زیر زانو و پشت کمر مارتین گذاشت و توی بغلش گرفتش ، سمت چادرراه افتاد ، حالا خیلیا زیر چشمی یا مستقیم داشتن نگاشون میکردن و خیلیاشون یه جوری لبخند زده بودن که مارتین حس کرد
داره از خجالت ذره ذره آب میشه و توی زمین فرو میره
پس با لحن خجالت زده ایی گفت : خودم میتونم راه برم ، بزارم زمین
اما بن انگار اصلا حرفاشو نشنید ، چون کار خودشو ادامه داد
و فقط وقتی به چادر رسیدن ، مارتین رو پایین گذاشت و خودشم یه گوشه به چندتا بالشت تکیه داد
مارتین روبه روش نشست و فرصت نکرد چیزی بگه ، چون مردی که به نظر میومد رئیس قبیله باشه اومد داخل و با دیدنه اون دوتا لبخند زد
با همون حالت دست و پا شکسته بهشون گفت خوشحاله که حالشون خوبه
چون وقتی دوتا از مردای قبیله وسط بیابون پیداشون کردن
فک میکردن اونا مردن
بن که دید برای اون مرد سخته که صحبت کنه با زبون سرخپوستی شروع به صحبت کرد و بهش توضیح داد که چه اتفاقی براشون افتاده
و انگار صحبت کردن به اون زبون برای مارتین باعث تعجب و برای سرخپوستا یه نشونه از صمیمیت شد چون جو بینشون خیلی صمیمی تر شده بود
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص