نگاه خسته بن به خرگوش خاکستری رنگ مارتین افتاد که توی اتاق اینور و اونور میرفت و هرازگاهی به خوراکی هایی که مارتین براش گوشه و کنار اتاق گذاشته بود ناخونک میزد
نفس عمیقی کشید و نگاهشو دوباره به صورت رنگ پریده مارتین داد
هر دقیقه براش اندازه یه عمر میگذشت و انگار زمان عین آبنبات کشی کش اومده بود
دقیقه ها فلج شده بودن و انگار میخواستن هرچقدر که میتونن اون اوضاع نگران کننده رو طول بدن
فقط زمانی که مارتین از درد اخم کرد و پلکاش تکون خورد
بن حس کرد نفسش بلاخره بالا اومده و انگار تمام دیشب و امروز نفس نکشیده بود
فقط وقتی نگاهش به چشمای آبی رنگ مارتین که به سختی باز نگهشون داشته بود افتاد
با خودش فک کرد احتمالا آرامش باید همچین طعمی داشته باشه
چون قلبش حالا کاملا آروم شده بود و یه حس اطمینان از این که خطر از سر مارتین گذشته باعث میشد لبخند بزنه
نفس عمیقی کشید و موهای مارتینو آروم نوازش کرد و این کارش باعث شد مارتین دوباره پلکاشو ببنده و نفس هاش شمرده شمرده و آروم بشه
انگار اون نوازش ها دردشو تسکین میداد
دکتر چند بار دیگم طی دو روز بعدی به مارتین سر زد و وقتی مطمعن شد حالش خوبه وخطری براش وجود نداره به بن و مری گفت که با یه استراحت چند روزه حالش کاملا خوب میشه
اما این همه ماجرا نبود ، رفتار بن عوض شده بود
توی تمام روز فقط یه بار و اونم فقط در حد چند ثانیه به مارتین سر میزد
ازش فاصله میگرفت و توی اون چند روز بیشتر از چند کلمه باهاش حرف نزده بود
و این مارتینو گیج میکرد ، این که چرا بن یه دفعه انقدر عوض شده ، انگار شبیه روزای اولی شده بود که همو دیده بودن
چهره جدیش که مدتی بود جاشو به لبخند های جذابش داده بود حالا باز برگشته بود
و سکوت آزار دهندش انگار باز به گلوش چنگ زده بود
چند هفته از اون اتفاق میگذشت و حال مارتین حالا کاملا خوب شده بود و بجز یه زخم جزئی روی بدنش چیز دیگه ایی از اون حادثه براش باقی نمونده بود
اما اون اتفاق بن رو کاملا زیر و رو کرده بود ، مارتین دریم کچری که بن قول داده بود همیشه با خودش داشته باشه رو قاطی آشغالا پیدا کرده بود
و حتی دلش نمیخواست ازش بپرسه چرا اونو دور انداخته
حتی اگه قصد پرسیدنم داشت بن جوابی بهش نمیدادمیکل بلاخره بعد از مدت ها همراه پدر و مادرشون برگشت خونه تا برای جشن برداشت محصول مزرعه دور هم باشن و انگار فقط اونانبودن که اومده بودن خیلی از دوستا و آشناهاشون مثل هرسال توی عمارت کمبربچ جمع شده بودن و مشخص بود همشون آدمایی از طبقه ثروتمند و تحصیل کردن
پدر و مادر بن بر خلاف خودش که ترجیح داده بود با وجود تحصیلاتش و هوش بالاش یه مزرعه دار ساده باشه، رفته بودن به شهر و جایگاهشونو اونجا بین متمولین و ثروتمندای شهر تثبیت کرده بودن
انگار بن ام امشب ترجیح داده بود هم سطح خانوادش به نظر بیاد و برخلاف همیشه که مثل یه مزرعه دار لباس میپوشید
امشب یه کت و شلوار و براق و یه دستمال گردنه مشکی پوشیده بود و موهاشو عقب داده بود ، این باعث شده بود صورت تازه شیو شدش مردونه تر به نظر بیاد
انگار تنها کسی که دلش نمیخواست توی جشن حضور داشته باشه مارتین بود چون تمام مدت برای آماده شدن دست دست میکرد
انقدر که آرتور مجبور بود هربار بهش بگه مری داره غر غر میکنه و میگه زودتر آماده شه
بلاخره مارتینم آماده شد یه کت مشکی همراه با پیراهن سفید و یه دستمال گردنه ساده تمام چیزی بود که یه ساعت برای پوشیدنش وقت صرف کرده بود
نگاهی به خودش توی آینه انداخت و موهاشو همون طور رها کرد
و از اتاق بیرون اومد ، آرتور با حالت دلخوری گفت: دایی مامان کله امو خورد انقد غر زد
مارتین خندید و گفت : مامانت اگه غر نزنه باید بهش شک کنی
مری درحالی که سعی میکرد قفل گردنبندشو ببنده گفت : هی ...دارم میشنوم
مارتین لبخند بی حالتی زد و خودش گردنبند مری رو دور گردنش انداخت و گفت : لازم نیست انقدر استرس داشته باشی ، وقتی میکل دوست داره ینی خانوادشم قراره دوست داشته باشن
مری نفس عمیقی کشید ، مارتین میدونست مری چقدر نگرانه ، این اولین باری بود که خانواده میکل رو بعد از ازدواجشون میدید
اما فقط این نبود ، مری نگران مارتین بود ، بن حالا باهمه خوب رفتار میکرد بجز مارتین و این برای مری عجیب بود
از وقتی مارتین تیر خورده بود بن رفتارش با مری بهتر شده بود و عملا دعواهاشون تموم شده بود ، مارتینم از وقتی بهتر شده بود حتی یه بار راجب اتفاقی که افتاده بود با مری صحبت نکرده بود
فقط هربار که مری بحثشو پیش میکشید مارتین میگفت نمیدونه مری داره راجب چی حرف میزنه
همون طور که مارتین گفته بود خانواده میکل از مری خوششون اومد
و از نظرشون اون دختر فوق العاده ایی بود مخصوصا که مری با استعداد بود و پیانو میزد و برای مادر میکل شعر خونده بود و باعث شده بود اونا از این که همسر پسرشون مثل خودشون اهل شعر و موسیقیه خوششون بیاد
تا آخر شب همه چی آروم بود همه دور هم بودن و از مهمونی لذت میبردن
البته مارتین تمام مدت از جمع فاصله میگرفت ، انگار سعی داشت خودشو پنهان کنه
و کارش جوابم داده بود ، بجز جیک که کنارش نشست و بی حوصله به جمع خیره شد
کسی سراغی ازش نگرفت ، جیک شیشه آبجوایی که از انبار کش رفته بودو سمت مارتین گرفت و گفت : یکم میخوای
و وقتی با بی میلی مارتین روبه رو شد شونه ای بالا انداخت و ازش سر کشید
آرامش جمع داشت کلافه کننده میشد اما با صدای بن همه سکوت کردن و نگاهشون سمتش چرخید
بن در حالی که دستش دور کمر یه دختر مو مشکی و جذاب با نگاه های اغوا کننده بود گفت : حالا که امشب همه دور همیم میخوام یه خبر مهم رو اعلام کنم ، من قراره با دوشیزه ال نامزد کنم ، ینی ما تصمیممونو گرفتیم و صبر کردیم تا امشب اعلامش کنیم
مسلماً همه خوشحال شدن
بجز مارتین که با قیافه بی حسی به بن خیره بود و مری که با نگاه متعجب و گنگی به مارتین نگاه میکرد و مادر بن که قیافش پر از شک و تردید بود
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص