مارتین زودتر از بن به مزرعه برگشت درحالی که سعی میکرد ، دور از چشم بقیه بره توی اتاقش تا لنگ زدنش و اون لباس بزرگ که توی تنش زار میزد ، دستشو رو نکنه
اما قبل از این که در اتاقو باز کنه با صدای مری که به چارچوب در اتاق خودش تکیه داده بود حس کرد یخ زده و فقط موفق شد یقه لباسو بالاتر بکشه تا کبودی گردنشو بپوشونه
مری با لحن بی حسی گفت : رفته بودی بیرون ؟ اخه تو مزرعه نبودی
مارتین لبخند نصفه ایی تحویلش داد و گفت : نه ..چیزه ...رفته بودم توی باغ یه چرخی بزنم ...
و وقتی دید نگاه مری به لباس تنشه ، زیر لب گفت : لباسم ...چیز شد ...گیر کرد به یه شاخه درخت ..پاره شد ...اینو قرض گرفتم
مری سرشو کج کرد و نگاهی به سرتاپای مارتین انداخت و مارتینو حسابی معذب کرد انگار بانگاهش داشت میگفت میدونم داری دروغ میگی ، پس ادامه نده
و مارتین برای فرار از اون نگاه ها گفت : تو خوبی ؟ ینی حالت خوبه دیگه ؟
مری لبخندی زد و گفت : فک میکنم تو حالت خیلی بهتره
مارتین چندبار پلک زد و لباشو از داخل گاز گرفت ، مری داشت تیکه هاشو توی لفافه بهش مینداخت و مارتین نمیتونست چیزی به روی خودش بیاره
پس فقط سعی کرد خودشو به نفهمیدن بزنه
وقتی مری بلاخره دست از سرش برداشت و برگشت توی اتاقش مارتین فرصت کرد
بره داخل اتاق و روی تخت دراز بکشه ، پلکاشو روی هم فشار داد و سعی کرد کاری که کرده بودنو هضم کنه
نه این که پشیمون باشه ، اما حس میکرد کار درستی نکرده
خوابیدن با برادر شوهر خواهرش ، احتمالا نه تنها جزو خجالت آور ترین کارها بود ، بلکه حتی ممکن بود باعث بدتر شدنه روابط خانوادگیشون بشه
اما نمیتونست کاری بکنه ، اون به بن علاقه داشت و بن هم مشخصا دوسش داشت
و مارتین خسته شده بود از فداکاری ، حالا که میتونست با کسی باشه که دوسش داره و بهش اهمیت میده ، نمیخواست خودشو ازش محروم کنه
و احتمالا در آینده باید به خاطرش مقابل خواهرش می ایستادبا حس بازوهایی که دورش حلقه شد چشماشو باز کرد بن کنارش روی تخت دراز کشیده بود محکم توی بغل خودش گرفته بودش ، مارتین با تعجب گفت : اینجا چیکار میکنی؟
بن نیشخندی زد و گفت : اینو من باید از تو بپرسم ، اینجا اتاق منه
و تازه اون لحظه مارتین فهمید انقدر هول شده که اشتباهی جای اتاق خودش اومده به اتاق بن
حسابی جلوی مری گند زده بود زیر لب گفت : فاک....
ابروهای بن بالا رفت و درحالیکه نگاهش به صورت مارتین بود گفت : چی؟ ادبت کجا رفته ؟
مارتین لباشو با حالت ناراحتی جمع کرد و گفت : مطمعنم مری همه چیو فهمیده ...فقط به روم نیاورد
بن یقه لباس مارتین رو پایین تر کشید و رد کیس مارک هایی که حالا کاملا کبود شده بودنو بوسید و گفت : نگران نباش ، اتفاقی قرار نیست بیوفته
مارتین روی تخت نشست وپاهاشو بغل کرد و گفت : چه جوری انقدر خیالت راحته ؟
بن خندید و درحالی که سمت حموم میرفت گفت : این یه استعداده ، استعداد بیخیالی و بعد تنها صدایی که توی اتاق میومد صدای آب بود که از سمت حموم میومد
صبح روز بعد بن اول وقت رفت سراغ مارتین چون دیشب هرچی اصرار کرده بود مارتین راضی نشده بود پیشش بمونه و برگشته بود به اتاق خودش
و بن حس میکرد عین بچه های دوازده سیزده ساله که هر روزی که دوستاشونو نمیبینن انقد دلتنگ میشن که میرن در خونشون ، دلش برای مارتین تنگ شده
ولی مارتین توی اتاقش نبود و از سر و صداهایی که از بیرون میومد مشخص شد که مارتین توی محوطه اس و داره با جیک تیر اندازی تمرین میکنه
در اصل جیک داشت بهش یاد میداد چه جوری مثه یه کابوی هفت تیر دستش بگیره
و مارتین انگار زیاد تو انجامش موفق نبود
جیک کمربندو دور کمر مارتین محکم کرد و
جلوش وایساد
دستشو به اسلحه های دو طرف کمر خودش برد و با یه حالت خاص شروع به راه رفتن کرد وگفت : ببین باید اینجوری راه بری ، بعدم یه جوری ژست بگیر که انگار خیلی گنگی
مارتین حالت چندشی به خودش گرفت و گفت : چرا باید شبیه پنگوئن راه برم ...
جیک پوکر شد و گفت : این رسمشه ...اینجوری خفن به نظر میای
مارتین دست به سینه شد و با ابروهای بالا رفته گفت : با راه رفتن طوری که انگار پاهام عرق سوز شده ؟جیک خندید : اره دیگه ....تازه حرف زدنتم باید عوض کنی ، مثلا وقتی یکی برات شاخ و شونه کشید باید دست ببری به اسلحه ات و بگی ، هی عوضی بزن به چاک تا آبکشت نکردم ..
مارتین با دهن باز داشت به ادا اصول های جیک نگاه میکرد ، و نمیدونست اون داره دستش میندازه یا همچین چیزی واقعیت داره
اما با چرخیدنه نگاهش ، بن رو دید که یه گوشه به دیوار تکیه داده و داره ساقه علفی که بین لباشه با حرص میجوه و نگاه عصبیش بین اون و جیک میچرخهاما جیک بغلش کرد و باعث شد حواسش از بن پرت بشه و یه جوری که انگار مارتین یه عروسکه پارچه اییه تکونش داد و گفت : بجنب مرد ...کابوی درونتو بیدار کن
و این حرفش باعث شد جفتشون بزنن زیر خنده
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص