مارتین تمام مدتی که بن مشغول غذا خوردن بود
توی انبار میگشت و به وسایل بن دست میزد، البته بن چند باری به خودش گوشزد کرده بود که باید بره و اون انگلیسی عوضی رو از انبارش بیرون بندازه تا دیگه هوس سرک کشیدن توی وسایلشو نکنه
اما فقط بهش خیره شده بود و هربار که مارتین به یکی از وسایلی که بن ساخته بود خیره میشد
بن سعی میکرد از نگاه اون به اون وسیله نگاه کنه و بدونه نظر مارتین راجبش چیه ، آیا تحسینش میکنه ، فک میکنه اون با استعداده یا از نظرش این چیزا بی اهمیته و مثل بقیه انگلیسیا فقط به موسیقی و کتاب اهمیت میده
و بن رو یه امریکایی بی ادب و گستاخ میدونه که هیچ بوایی از هنر و علم و ادب نبرده
و بعد با فکر کردن به اون چیزا اخماش توی هم رفت
اما مارتین یکی از زین هایی که بن ساخته بود رو لمس کرد و گفت : این خیلی قشنگه ، باورم نمیشه اینارو خودت میسازی .....خیلی فوق العاده ان
بن سعی کرد دوباره بشنوه ، دوباره و دوباره
اگه میتونست صداشو چندین و چند بار پخش میکرد تا با دقت گوشش بده و مطمعن بشه که اون داره تحسینش میکنه
نه این که براش مهم باشه ، البته که براش مهم نبود اون پسر بلوند انگلیسی با اون چهره دوست داشتنی داره ازش تعریف میکنه
اون فقط میخواست نظرشو بدونه ، همین
این چیزی بود که به خودش گفت و بعد دوباره مشغول غذاش شد
مارتین حالا آروم یه گوشه نشسته بود و دست از انگولک کردنه وسایل بن برداشته بود
و به یه تابلوی نقاشی که بیشترش با یه پارچه قدیمی پوشیده شده بود خیره شده بود
اون قسمتی که از پارچه بیرون افتاده بود رنگ پریده به نظر میومد و مارتین با یه دقت کوچیک تونست بفهمه رنگ پریدگی نقاشی بخاطر لایه زخیم خاکیه که روش نشسته
بن رد نگاه مارتین رو گرفت و همین که چشمش به تابلوی نقاشی توی گوشه ترین نقطه انبار پشت وسایل خورد
حس کرد اشتهاشو به کل از دست داده ، و تازه میخواد هرچی خورده رو بالا بیاره
مارتین
سمتش برگشت و انگار آماده بود تا سوال بپرسه ، اما سکوت کرد
و بن خداروشکر کرد که مجبور نیست لب باز کنه و توضیحی بده
ظرف غذارو جمع کرد تا هم کار مارتین راحت تر بشه و هم زودتر از اونجا بره
البته این چیزی بود که به خودش گفت درحالی که دلش میخواست مارتین بمونه و باهاش حرف بزنه یا اصلا فقط سکوت کنه
اما اونجا بمونه مارتین بی حرف سبد رو برداشت و از جاش بلند شد سمت در انبار رفت
و بن خودشم نفهمید چرا یه دفعه گفت : میخوای یه چیزی نشونت بدم ؟
ولی وقتی شروع به فکر کردن راجب جمله ایی که به زبون آورده بود کرد ، دیگه نمیشد پسش گرفت
چون مارتین برگشته بود سمتش و داشت با عمق چشماش بن رو آنالیز میکرد و این ینی پیشنهاد بن به نظرش جالب بوده
بن سمتش رفت سبد رو ازش گرفت و روی یه میز کوچیک و قدیمی که گوشه انبار بود گذاشت
و بعد با خودش فک کرد باید دستشو بگیره و همراه خودش ببرتش ؟
یه صدا از عمق منطقش بهش نهیب زد که چه نیازی به این کاره وقتی اون میتونه خیلی راحت دنبال بن بیاد
پس فقط جلوتر از مارتین راه افتاد و سمت حصار رفت
قبل از این که جفتشون وارد حصار بشن بن خیلی جدی روبه مارتین گفت : فاصله اتو باهاش حفظ کن
و مارتین فقط گیج سر تکون داد چون هیچ ایده ایی نداشت که بن داره راجب چی صحبت میکنه
درست تا زمانی که وارد حصار شدن و مارتین با اسبی روبه رو شد که تاحالا اسبی به زیبایی اون ندیده بود
چند قدم جلورفت چون اون اسب کاملا بی آزار به نظرمیومد ، روی زمین نشسته بود و معلوم بود حال زیاد خوبی نداره
مارتین بازم جلوتر رفت و بن مردد بود که باید عقب بکشتش با نه ، شلاقش توی دستش آماده بود که اگه اون مادیان سعی کرد به مارتین حمله کنه یه درس حسابی بهش بده
اما مادیان هیچ عکس العملی نداشت ، فقط به مارتین خیره بود
تازمانی که مارتین درست مقابلش با فاصله چند سانتی متر زانو زد و دستشو سمتش دراز کرد تا نوازشش کنه
مادیان بی حرکت بود و درست همون موقع یه شیهه اخطار آمیز کشید تا به مارتین بفهمونه حق لمس کردنشو نداره ولی مارتین عقب نکشید و بن جلو رفت تا مارتینو بکشه عقب
قبل از این که دستش بتونه دست مارتینو بگیره
مارتین دستشو روی پیشونی مادیان گذاشت با نوک انگشتاش نوازشش کرد و باعث شد پوست مادیان زیر لمس انگشتاش بلرزه مادیان آروم گرفته بود و مارتین به نوازش کردنش ادامه میداد
بن با وجود این که چیزی که میدید رو باور نمیکرد اما نمیتونست انکارش کنه چون قبلا هم دیده بود مارتین چه طور اسب چموش خودشو آروم کرده بود
عجیب بود ، انگار اون انگشتا یه چیزی داشت که با حرکت نوازش وارش میتونست رام کنه
و اون لحظه بن با خودش گفت که دوس داره برای یه بارم که شده حرکت اون انگشتا توی موهای خودشو امتحان کنه تا بفهمه اون نوازش ها چی دارن که اینجوری اسبا رو مسخ کردن
مارتین از جاش بلند شد و با لحن غمگینی گفت : داره میمیره ...چرا بهش آب و غذا نمیدی؟
بن نگاهی به مادیان انداخت و نگاهش به چهره غمگین مارتین برگشت
با لحن جدی ایی گفت : وحشیه ، رام نمیشه
مارتین نفس عمیقی کشید و گفت : اگه توام طعم زندگی آزادانه رو چشیده باشی به این سادگیا تن به اسارت نمیدی ..
بن اخمی کرد انگار اون کلمات قانعش کرده باشن ،از حصار بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یه کوله کوچیک یونجه و یه سطل بزرگ آب وارد حصار شد
اونارو جلوی مادیان گذاشت و عقب کشید و میدید که چه طور مادیان با اکراه ازشون میخوره
مارتین لبخند زد و بن حس کرد خیلی کار بزرگی انجام داده
مارتین با لبخند شیرینی گفت : بیا بریم براش سیب جمع کنیم
بن با تعجب به مارتین که مثل بچه ها ذوق کرده بود نگاه کرد و گفت : سیب؟
مارتین سمت در حصار رفت با خوشحالی دستاشو توی هوا تکون داد و گفت : اسب ها عاشق سیب ان ، اینجام پر از درخت سیبه
بیا دیگه ...
و بن حس کرد قراره دهنش سرویس بشه که البته درست حس کرده بود
چون مارتین زیادی سخت پسند بود و به سیبای افتاده پای درختا راضی نمیشد بلکه بن رو مجبور کرده بود کمکش کنه سیبای سرخ و آبدار شاخه های بالایی درخت رو بچینن
درحالی که بن مجبور شده بود مارتین رو روی شونه های خودش نگه داره تا اون بتونه سیب بچینه
و حاضر بود قسم بخوره اگه یکی اونارو تو این وضع میدید اون حتما مارتینو میکشت تا از دست ایده های بچگانش خلاص بشه
بلاخره بعد از جمع کردنه یه سبد سیب مارتین رضایت داد که کارو تموم کنن
و با ذوق خاصی سمت حصار راه افتاد بن درحالی که شونه های خودشو ماساژ میداد دنبالش رفت و خودشو لعنت کرد که پیشنهاد داده اون اسب رو به مارتین نشون بده
چون محض رضای خدا مارتین حداقل بیست و هفت سالش بود ولی توی یه ساعته گذشته عین یه بچه پنج ساله رفتارکرده بود
و حالا طوری که انگار داره به یه بچه غذا میده داشت به اون مادیان لعنتی سیب می خوروند
و درحالی که ذوق کرده بود راجب این که اسبه باید اسم داشته باشه اراجیف بهم میبافت
و بن وقتی خودشو پیدا کرد که داشت با مارتین سر اسم اسب خودش بحث میکرد
و این حس بهش القا شد که حتما توی اون غذا یه چیزی ریخته بودن
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص