صبح درحالی که گردنش به خاطر خوابیدن روی مبل به شدت درد میکرد از خواب بیدار شد
سالن مثل دیشب خالی بود و فقط از آشپزخونه صدا میومد
و معلوم بود مستخدما زود بیدار شدن و دارن کارشونو انجام میدن
پشت گردنه خودش دست کشید و از جاش بلند شد
سمت اتاق بن رفت اما بن توی اتاقش نبود ، انگار از دیشب برنگشته بود
توی انبار هم نبود ، مارتین کلافه سمت حصار رفت ، با دیدنه مادیان که حالا سرحال تر بود و بن پاشو باز کرده بود و اجازه داده بود توی حصار بچرخه
لبخندی زد و نزدیکش رفت ، یال های نقره ایی رنگشو نوازش کرد
نفسشو کلافه فوت کرد و صورتشو توی یال های اسب پنهان کرد ، نمیدونست باید سراغ خواهرش بره یا نه
نمیخواست ناراحتش کنه و نمیدونست چیکار میتونه براش بکنه
صدای بن که گفت فک کنم بزاره سوارش شی
باعث شد مارتین برگرده سمت صدا و با نگرانی صاحبشو برانداز کنه
بن با اخم بیحالتی به حصار تکیه داده بود و با چاقوی جیبیش داشت یه چیزی روی یه تیکه چوب کنده کاری میکرد
مارتین بی اختیار سمتش رفت و محکم بغلش کرد طوری که دستای بن ثابت شد و نگاه متعجبش روی مارتینی بود که به شونه هاش چنگ زده و طوری بغلش کرده که انگارصدساله ندیدتش ، آروم روی شونه مارتین زد و مارتین انگار تازه به خودش اومده بود
با عجله عقب کشید و گفت : فقط ...نگرانت شدم
بن چاقو و اون تیکه چوب رو توی جیبش گذاشت و کلاهشو بالاتر داد و گفت : باید نگران مری باشی ، اولین بارش نیست اینجوری الکل مصرف میکنه ، فک میکنم اعتیاد پیدا کرده
مارتین دوباره سمت اسب رفت و به یال هاش دست کشید زیر لب گفت : قبلانم این کارو کرده ....وقتی شوهر اولش ترکش کرد
معتاد الکل شده بود .....مادرش ... ینی مادرمون ، من برادر ناتنیشم ...از پدر یکی هستیم ولی مادرمون نه مادر مری زن دوم پدرم بود ....مادرش سال های اخری که با پدرم زندگی میکرد عجیب شده بود اونم الکلی بود ....وقتی مری شیش سالش بود خودکشی کرد ، قبلش میخواست مری رو بکشه ولی تو یه لحظه اسلحه رو روی شقیقه خودش گذاشت و شلیک کرد
همه بهش میگفتن دیوونه و فک میکردن مری ام یه زمانی مثل اون میشه .....حالا من میترسم ...میترسم مری شبیهش بشه ....
بن جلوتر اومد شونه مارتینو لمس کرد و با لحنی که انگار باهاش قصد همدردی داشت گفت : این اتفاق نمیوفته ، چون مری تورو داره ، چیزی که مادرش نداشت
مارتین به نوک کفشای خودش خیره شد و لبخند بی حالتی زد ، بن فشار کمی به شونه مارتین داد و گفت : بیا امتحان کنیم ببینیم میزاره سوارش شی یا نه
و با این کارش قصد داشت حواس مارتین رو از
زندگیه لعنتیشون پرت کنه
مارتین لبخندی زد و گفت : اگه به فنا برم چی ؟
بن در حالی سمت چارچوب حصار میرفت و یه زین و افسار برمیداشت گفت : اونوقت من اونجام که مراقبت باشم
مارتین نگاهی به افسار و زین انداخت و گفت : نه ...
بن اخم کرد و گفت : بدون اینا نمیتونی سوار شی ...
مارتین با سماجت گفت : با اینام نمیتونم ...اون قبولشون نمیکنه
بن نفس عمیقی کشید و افسار و زین رو همونجا رها کرد
روی زمین با یکی از پاهاش زانو زد و اون یکی رو طوری قرار داد تا برای مارتین مثه یه پله بشه
و روی پای خودش زد تا مارتین ازش برای بالا کشیدن خودش و سوار اسب شدن استفاده کنه
مارتین چند ثانیه به بن نگاه کرد و بعد با خجالت از بن استفاده کرد تا سوار اسب بشه ، بن همزمان که پاشو پله کرده بود پهلوی مارتین رو گرفت و سوار اسبش کرد
مارتین با ترس به مادیان چسبید وقتی اون اسب تکون خورد ، اما سعی نکرد مارتین رو بنذازه و این باعث شد ترسش کمتر بشه
بن یه طناب اورد و طوری که مادیان رو اذیت نکنه طناب رو دور گردنش انداخت و سمت بیرون حصار آورد
هنوز نمیدونست کار درستی کرده یا نه ، مارتین مثه بچه هایی که به مادرشون چسبیدن به اسب چسبیده بود و معلوم بود ترسیده
بن اسب خودشو از اسطبل بیرون اورد و طنابی که به مادیان بسته بودو به زین اسب خودش گره زد
حالا اسب بن راهنمای اسب مارتین شده بود
بن سوار اسبش شد و با ضربه آهسته ایی به پهلوش آروم راه بردش و مادیان دنبالش درحالی که کاملا مطیع به نظر میومد راه افتاد
مارتین هنوز چشماشو محکم بسته بود و دستاش به یال های خوشرنگ اسبش چنگ زده بود
و این باعث میشد بن خندش بگیره اجازه داده اسب مارتین کنار اسب خودش راه بیاد و زمانی اون دوتا اسب داشتن با مالیدن صورتشون به همدیگه باهم آشنا میشدن
بن فرصت کرد نیشگونی از پهلوی مارتین بگیره و جیغ مارتین هوا رفت
با اخم به بن نگاهی انداخت و گفت : مگه مرض داری
و بعد دوباره به اسبش چسبید
بن با نیشخند گفت : اولین باره سوار اسب میشی ؟
مارتین صورتشو از بین یال های اسبش بیرون آورد و با اخم به بن نگاه کرد و باعث شد بن بزنه زیر خنده
جیک درحالی که یه داس توی دستش بود از دور براشون دست تکون دادو بلند گفت : میخوای پسررو به کشتن بدی رفیق ؟
بن بلند تر گفت : خفه شو جیک
و جیک با خنده بهش فاک نشون داد ، مارتین حالا داشت کم کم به اسبش و بن اعتماد میکرد و دیگه عین دقیقه های اول به اسب نچسبیده بود
بلکه فقط یال هاشو نگه داشته بود و اسبش هرجایی که اسب بن میرفت همراهیش میکرد
مارتین حالا بیشتر اعتماد کرده بود و انگار به جای ترسیدن داشت از اسب سواری لذت میبرد
و بن راضی به نظر میومد چون مادیان به اسب اون اعتماد کرده بود و باهاش ارتباط گرفته بود و این به نفع بن بود
درست تا وسط ظهر که هوا حسابی گرم شد بن مارتین رو توی محوطه عمارت چرخونده بود البته بیرون و سمت مراتع و باغ نبرده بودش چون هنوز کاملا به اون مادیان اعتماد نداشت و نمیدونست اگه از حصار عمارت خارجش کنه بازم رام میمونه یا ممکنه فرار کنه
وقتی بلاخره مارتین رو از روی اسب پایین آورد و مادیانو به حصار و اسب خودش رو به اسطبل برگردوند
مارتین حسابی ذوق زده به نظر میومد و بن حس کرد خوشحاله که مارتین اولین تجربه اسب سواریشو همراه خودش بوده
پس با لبخند گفت : دفعه بعد میبرمت بیرون ، البته با یه اسب دیگه ، فعلا نمیشه به این یکی اعتمادکرد . هنوزم از نظرم چموشه
داشتن سمت عمارت میرفتن که دستی دور شونه جفتشون حلقه شد و جیک با نیشخند گفت : بچه ها رفتن رودخونه آبتنی ، شما دوتام بیاین
بن اخمی کرد و گفت : حوصله اشو ندارم
البته جیک میدونست بن هیچوقت باهاشون رودخونه نمیره ، همیشه یه جوری طفره میرفت و هیچکس نمیدونست چرا همیشه از شنا کردن توی رودخونه با بقیه فرار میکنه
جیک اینبار به مارتین نگاه کرد و گفت : بیخیال پسرا ...خوش میگذره
مارتین یکم من من کرد و بعد گفت : خیلیه خب ...
و بن دیگه چاره ایی جز قبول کردن نداشت چون یه بخشی از ذهنش به هیچ عنوان راضی نمیشد مارتین رو بین آدماش تنها بزاره
جیک لبخندی زد و یه اسپنک دوستانه تقدیم مارتین کرد ، اون همیشه این کارو با دوستاش میکرد
و بن همیشه به این کارش میخندید چون خوشش میومد بقیه از جیک اسپنک بخورن ، اما اینبار حس کرد میخواد دست جیکو بشکنه
مارتین درحالی که چشماش از حرکت جیک گرد شده بود لباشو جمع کرد چیزی نگفتجیک ازشون فاصله گرفت و سوار اسبش شد سمت باغ خارج عمارت راه افتاد
بن نگاهی به مارتین انداخت و رفت تا اسبشو بیاره ، میدونست مارتین فعلا آمادگی نداره که تنها سوار اسب دیگه ایی بشه و اون مادیانم نمیتونست از عمارت بیرون بیاد
پس مارتین رو سوار اسب خودش کرد و خودشم سوار شد یکی از دستاشو دور پهلوی مارتین حلقه کرد و با دست دیگش افسار اسب رو گرفت سمت باغ راه افتاد ، مارتین انقد ترسیده بود که ناخداگاه بیشتر به بن چسبید و به زین اسب چنگ زد
و بن سعی کرد یکم روی زین بهش فضا بده تا به همدیگه نچسبن با رسیدن به رودخونه بن میتونست جیک و بقیه رو ببینه که لخت شدن و دارن شنا میکنن یا سعی میکنن همدیگه رو به شوخی غرق کنن
جیک براشون دست تکون داد و بن از اسب پایین اومد و اونو به نزدیک ترین درخت بست ،
و به مارتین خیره شد
مارتین سعی کرد از اسب بیاد پایین ولی ارتفاع اسب برای قد کوتاهش زیادی بلند بود و پاش به زمین نمیرسید
برای همین بن مجبور شد دوباره از پهلو هاش بگیره و بیارتش پایین
و خداروشکر میکرد که بقیه مشغول مسخره بازین و به اونا توجه نمیکنن
بی توجه به مارتین لب رودخونه نشست و مشغول تراش دادنه تیکه چوبش شد
جیک در حالی که داشت به یکی از دوستاشون آب میپاشید گفت : زودباش بن ، بزار یکم آب به اون تنت بخوره مرد
بن اخمی کرد و دوباره به کارش مشغول شد و گفت : از این مسخره بازیا خوشم نمیاد
مارتین درحالی که نوک کفششو به آب میزد تا عمقشو اندازه بگیره گفت : تو زندگی قبلیت گربه بودی ؟
جیک به حرف مارتین خندید و آروم سمتش رفت وقتی مطمعن شد مارتین حواسش به اندازه گرفتنه عمق آب پرته سمتش پرید و توی آب کشیدش
مارتین از شوکه کاری که جیک کرد با وحشت دست پا زد و درحالی که نفس نفس میزد با وحشت داد زد :عوضی ....
جیک خندید و مارتین موهای خیس خودشو عقب فرستاد
بن حالا دست از کار کشیده بود و به مارتین خیره بود ، لباسای خیس مارتین به تنش چسبیده بود و پیراهن نازکش حالا که خیس شده بود بدنشو حسابی به نمایش گذاشته بود شلوار جینش به پاهاش چسبیده بود و قطره های آب از نوک موهای طلاییش سر میخورد روی روی گردن خوش تراشش می غلتید
پوستش به خاطر سرمای آب رنگ پریده تر شده بود و شیری تر به نظر میومد
و لباش به خاطر تجمع خون سرخ تر شده بود درست مثل نوک بینیش
جیک خندید و دوباره سمتش رفت طوری که انگار مارتین یه بسته علوفه اس یا یه کیسه سیب زمینیه به همون راحتی توی بغل خودش بلندش کرد و دوباره توی آب فرو بردش
مارتین از ترس دستاشو دور گردن جیک حلقه کرده بود به قفسه سینه برهنش چنگ میزد و داد میزد :بن ...کمک ...جیک ...روانی ...ولم کن
جیک با نیشخند گفت : باشه هرچی تو بخوای
و بعد مارتین رو توی آب ول کرد
بن فقط با اخم وحشتناکی به اون دوتا خیره بود ، وقتی مارتین اونجوری به جیک چسبید و دستاش بدن برهنه جیک رو لمس کرد حس کرد میخواد تک تک استخونای جیکو خورد کنه و این عجیب بود چون جیک بهترین دوستش بود
از شدت عصبانیت چاقو رو به جای چوب کف دست خودش کشید و وقتی به خودش اومد که جیک با وحشت به دستش اشاره کرد و داد زد : بن ...
بن تازه اون موقع بود که نگاهش به دست خودش افتاد که یه زخم عمیق روش بود و داشت همین جوری ازش خون میرفت
و تازه اون موقع سوزش دردناک زخمشو حس کرد
مارتین با وحشت رد نگاه جیک رو گرفت و با دیدنه بن با سرعت از رودخونه بیرون اومد
سمت اسب رفت و از کیف کوچیکی که ماله خودش بود و به زین اسب اویزون بود یه دستمال حریر بیرون کشید
سمت بن اومد و کنارش روی زانو هاش نشست و بن حالا میتونست خیلی بهتر جزئیات بدن مارتین رو از زیر پیراهن نازک و خیسش ببینه
مارتین با نگرانی شروع به بستنه زخم بن با اون پارچه حریر کرد و بن نگاهش به گوشه دستمال افتاد جایی که با نخ قرمز اول حروف اسم و فامیلی مارتین روی دستمال گلدوزی شده بود
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص