تقریبا هوا تاریک شده بود وقتی مارتین از اون اسب دل کند و همراه بن سمت عمارت راه افتاد
بن واقعا خسته بود
تو کل عمرش مجبور نشده بود انقدری که امروز با مارتین هم صحبت شده بود با کسی حرف بزنه
معمولا لباش از هم باز نمیشد مگه این که بخواد دستور بده ، یا یه موضوع مهم رو مطرح کنه یا این که بخواد به کسی طعنه بزنه
اما امروز بدون استفاده از این سه تا کل روز با مارتین صحبت کرده بود
مارتین خیلی ناگهانی چرخید سمتش و گفت : اسمای سرخپوستی چی ؟
بن چشماشو بالا کشید و زیر لب گفت : من روی اسبم اسم سرخپوستی لعنتی نمیزارم ، پس بس کن
مارتین خیلی بی دلیل بینیشو بالا کشید و دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو کرد و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه به ته سبد سیبش نگاهی انداخت
اون دوتا حالا به ورودی سالن عمارت رسیده بودن و بن درو نگه داشته بود تا مارتین بره داخل
مارتین همون طور که داشت ته سبدش دست میکشید وارد سالن بزرگ عمارت شد و بعد با خوشحالی بچگانه ایی گفت : اها ...گرفتمت
و ثانیه بعد یه سیب درشت ، سرخ و براق توی دستش نگه داشته بود و اونو سمت بن گرفته بود
بن به حالت سوالی نگاش کرد و گفت : منو با اسب اشتباه گرفتی؟
مارتین لباشو جمع کرد و با حالت دلخوری گفت : این از همشون سرخ تر بود ، منم براتو نگهش داشتم
و بعد دستشو عقب کشید تا بن بیشتر از اون تو ذوقش نزنه
اما بن خیلی سریع سیبو قاپید یه گاز ازش زد و موهای مارتینو بهم ریخت ، طوری که انگار داره بابت سیب تشکر میکنه ، بدون این که از کلمات استفاده کنه و بعد از کنار مارتین رد شد
و سمت آشپزخونه رفت و مارتینو با یه لبخند با نمک پشت سرش رها کرد
نگاه مارتین توی خونه چرخید و با مری ایی روبه رو شد که داشت با اخم ظریفی از روی پله های مجلل وسط سالن که به طبقه بالا منتهی میشد نگاش میکرد
سبد رو روی میز بیضی شکل وسط سالن درست کنار گلدون چینی گلای رز گذاشت و سمت خواهرش رفت
مری چرخید و بی توجه به مارتین از پله ها بالا رفت چند پله ایی که مونده بود رو رد کرد و مارتین برای رسیدن بهش مجبور شد پله هارو دوتا یکی بالا بره
و قبل از این که مری خودشو دوباره توی اتاقش مخفی کنه خودشو بهش برسونه
مری دستگیره درو محکم توی دستش فشار داد وقتی صدای مارتین متوقفش کرد
و باعث شد مارتین فرصت پیدا کنه بهش نزدیک بشه
بدون این که دستگیره درو رها کنه منتظر موند تا مارتین حرفشو بزنه
مارتین دست ظریف خواهرشو که به دستگیره در چنگ زده بود لمس کرد ، اون انقدر دستگیره دروفشار داده بود که نوک انگشتاش کاملا سفید و رنگ پریده شده بود
مارتین با نوازش کردنه دست خواهرش سعی کرد حالشو بهتر کنه و آهسته گفت : چیشده مری ...
مری حالا سمتش چرخیده بود دستاش دستگیره درو رها کرده بود و داشت با یه عصبانیت خاصی درحالی که هردوتا دستش کنار بدنش مشت شده بود به مارتین نگاه میکرد
زیر لب گفت : حسابی باهم گرم گرفتین ، دوستای خوبی میشین
مارتین نفس عمیقی کشید و گفت : اون آدم بدی نیست مری ...
مری دندوناشو روی هم فشار داد و گفت : کسی که داره خواهرتو هر روز عذاب میده آدم بدی نیست ؟ تعریفت از آدم بد چیه مارتین ؟
مارتین سرشو پایین انداخت و گفت : تو اونو برای خودت تبدیل به یه دشمن خونی کردی ....الان دو روزه اون حتی یه بارم نزدیکت نشده
مری عقب کشید و با تاسف به برادرش که جلوش وایساده بود نگاه کرد و گفت : فک میکردم تو طرف منی ...
مارتین کلافه به موهای خودش چنگ زد گفت : معلومه که طرف توام ...اما به بن حق بده ...تو یه دفعه با یه بچه اومدی وسط زندگیش باید بهش مهلت بدی تا این زندگیه جدید و قبول کنه
تازه این شرایط برای یه آدم معمولی ام سخته چه برسه به بن که از اولش از تو خوشش نمیومد
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص