صبح با سوزش کم جون پوست گردنش به خاطر پرتوی نور که از لای پرده ها خودشو داخل رسونده بود از خواب بیدار شد
بقیه هنوز خواب بودن و بایدم اینطور میبود چون تمام شب
داشتن عشق و حال میکردن
بن توی موهای بهم ریخته خودش دستی کشید و ازجاش بلند شد ، لباساشو پوشید و چکمه هاشو محکم کرد
کلاهشو روی سرش گذاشت و از پله ها پایین رفت
روز آفتابی و خوبی برای کارشون بود
همین که بن پشت میز نشست و صبحونه ایی که از قبل آماده شده بود جلوی دستش قرار گرفت
بقیه ام با عجله آماده شدن ، مطمعناً هیچکدومشون نمیخواستن دیر تر از رئیسشون برسن سر میز
چون میدونستن بن زیادی توی کار مقرراتیه
صبحونشونو توی سکوت خوردن و بعد همه از مسافرخونه بیرون رفتن تا اسباشونو اماده رفتن کنن و میکل رفت تا یه شب گذشته رو حساب کنه
و وقتی برگشت بقیه کاملا آماده رفتن شده بودن
میکل هم سوار اسبش شد و همراه بقیه راه افتاد
با رسیدن به دشت
گله اسب های وحشی رو دیدن که جلوشون در حال چَرا بود
بن طناب مخصوصو آماده کرد و به بقیه علامت داد تا اسب هارو یه جا جمع کنن
با علامت بن
همه کارشونو شروع کردن تا
بین اون اسب ها بهترینشون رو اسیر طناب های خودشون کننچشم بن یه مادیان سفید و فوق العاده زیبارو گرفته بود
اون اسب واقعا قوی و سرزنده بود اما گرفتنش کار هرکسی نبود ، هرکسی جز بن ..
طنابشو اماده کرد و وقتی اون مادیان در حال فرار بود گردنشو اسیر طناب های خودش کرد
بقیه به کمکش اومدن و پاهای مادیانو با طناب بستن تا راه فرار نداشته باشه
و عملا اسب بیچاره اسیر اونا شد
بن لبخند پیروزمندانه ایی زد ، شکار خوبی نصیبشون شده بود دسته کم دوازده تا اسب خوب گیرشون اومده بود
همشون راضی از شکار این ماه سمت عمارت برگشتن
یه روز تمام توی راه بودن بدون توقف و وقتی اسب ها توی اسطبل و اسب های وحشی توی حصار مخصوص بسته شدن
خیال بن راحت شد
به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید تا استراحت کنه
وظیفه رام کردنه اون اسب ها با خودش بود پس باید انرژی جمع میکرد
سه روز تمام وقتشو صرف رام کردنه اون اسب ها کرد و حتی شبام از کارش دست برنمیداشت
همه اون اسب ها رام شده بودن زین و افسار خورده بودن و نعل شده توی اسطبل بودن ، بجز یکی
همون مادیان سفید ، بن هرکاری که کرد اون اسب رام نشد
و هنوز توی حصار بود ، اون انقدر بن رو عصبانی کرده بود که بن به همه گفته بود حق ندارن بهش آب و غذا بدن تا زمانی که تسلیم بشه یا این که بمیره
البته بن فقط از دست اون مادیان عصبانی نبود
بلکه رفتار های میکل دلیل اصلی عصبانیتش بود
میکل از روزی که مری رو توی مسافرخونه دیده بود عاشقش شده بود و امروز صبح بدون این که حتی به پدر و مادرشون خبر بده
رفته بود به شهر و سرخود با مری ازدواج کرده بود و حالا همراه اون و پسرش ، ینی همون پسر بچه ایی که بن ازش متنفر بود داشت میومد به عمارت کمبربچ
و هیچی فاجعه آمیز تر از این برای بن وجود نداشت که مجبور باشه با یه بیوه که قاب برادرشو دزدیده و پسر بچه لوس و اوا خواهرش زندگی کنه
نفس عمیقی کشید و شلاقشو برداشت وارد حصار شد
مادیان ضعیف و بی رمق شده بود اما هنوز غرور روز اول خودشو حفظ کرده بود
انگار توی این بازی اون مرگ رو انتخاب کرده بود
نگاه مغرور و قوی ایی که به بن انداخت باعث شد بن شلاق رو کنار بزاره
اون برای این نگاه احترام قائل بود
با شنیدن صدای ماشین نگاهش به ورودی عمارت افتاد
لعنتی زیر لب فرستاد و با اخم به اون زن و پسرش خیره شد
میکل بی توجه به بن همسرش و پسر خوندش رو به خونه راهنمایی کرد و رفت تا اتاق هاشونو بهشون نشون بدهیه هفته از زمانی که میکل با ازدواجش گند زده بود به زندگیه بن میگذشت و توی این یه هفته
بن تمام مدت با حرفاش با تک تک کلماتش مری رو توی تمام طول شبانه روز خورد کرده بود
انقدر مستقیم یا غیر مستقیم بهش توپیده بود و ازش ایراد گرفته بود
یا مسخرش کرده بود که مری حتی از اتاقشم بیرون نمیومد و وقتی خس کرده بود دیگه نمیتونه تحمل کنه فقط به مارتین زنگ زده بود و ازش خواسته بود بیاد پیشش
مارتین تنها پناه مری بود ، اون برادر بزرگترش بود و تنها خانواده ایی که مری داشت
و حس کرده بود حداقل با اومدنه مارتین ممکنه بن دست از سرش برداره
صبح درحالی که داشت یکی از گاومیش هارو که گرگ زخمی کرده بود با کمک کاسترو و جیک سر میبرید
ماشینی وارد محوطه عمارت شد و با پارک شدنش نزدیک در ورودی عمارت
بن مارتین رو دید
چمدون چرمی و قهوه ایی رنگ کوچیکی دستش بود و موهای طلاییش زیر کلاه کرمی رنگش پنهان شده بود ، اما هنوز برق نگاهش رو میشد از این فاصله دور هم دید
مری با سرعت سمتش اومد و خودشو توی بغل برادرش انداخت
مارتین با مهربونی مری رو بغل کرد و گونشو بوسید
بن اخمی کرد و درحالی که داشت پوست گاومیشو میکند زیر لب گفت : خودش و پسر لعنتیش کم بودن ، حالااین پسره زبون درازم بهشون اضافه شد
جیک و کاسترو به تایید حرفش سرتکون دادن و دوباره مشغول کارشون شدن
YOU ARE READING
Dancer on the bridge
Fanfiction*کامل شده * آنگاه که ماه کامل شد و زوزه گرگ ها دشت را در نوردید روی پل با من برقص