part57(آلفا غیرتی میشود)

899 182 102
                                    

پریشون توی اتاق قدم میزد.
تمام مدت صحنه ی بوسشون جلوی چشماش بود.
نه، امکان نداشت جانکوک بهش خیانت کنه.
حتما مجبورش کرده بود.

دیگه نمیتونست سکوت کنه. تا وقتی موضوع فقط خودش بود کوتاه میومد ولی جانکوک نقطه حساسش بود.
حتی به خاطرش حاضر بود از ولیعهدیش بگذره.

پکی به سیگارش زد و ته مونده سیگار رو توی جاسیگاری له کرد.
پنجره رو باز کرد فضای اتاق خفقان آور بود.
صدای در از فکر بیرونش آورد.

+بیا تو
جکسون وارد شدو درو پشت سرش بست.
_با من امری داشتین.

+بیا بشین.
پنجره رو بست و روی صندلی نشست.

+خب گوش کن ببین چی میگم.
‌باید بری مرکز آموزش سربازا یه شخصی هست باید با خودت بیاریش.
فقط هیچ کسی نفهمه حتی جانکوک.

مخفیانه از قصر خارج شو ببرش یه جای امن بعدش خبرم کن من میام اونجا. خیلی مواظب باش.
کسی نباید بفهمه از طرف من رفتی دنبالش، خوب حواستو جمع کن.

_جسارته عالیجناب میتونم بپرسم چه نقشه ای دارید؟
+فعلا همون کاری رو که بهت گفتم انجام بده تا بعد.

_هر چی شما امر کنید.
جکسون از اتاق بیرون رفت.

هر کاری کرد نتونست جلوی خودشو بگیره.
از اتاقش خارج شد و سمت اتاق جانکوک رفت.
پشت در اتاق ایستاد، مردد بود.

تصویر رز توی بغل جانکوک تمام ذهنش رو پر کرده بود.
میترسید درو باز کنه و اونا رو روی تخت توی بغل هم ببینه.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره در زد.

وقتی صدایی نشنید خواست برگرده ولی بازم دلش نیومد.
با تردیدو دلهره درو باز کرد.

چشماشو برای لحظه ای بست و وارد اتاق شد.
وقتی صدایی نشنید چشماشو آروم باز کرد.
جانکوک روی تخت دراز کشیده و چشماشو بسته بود.
نامجون سمتش قدم برداشت.

بالا سرش قرار گرفت جانکوک غرق خواب بود.
خواست برگرده که چشمش به خیسی روی گونش افتاد.
نامجون خیلی آروم روی تخت کنار جانکوک نشست.
دستشو روی خیسی گونش گذاشت.

با لمس شدن گونه هاش از خواب بیدار شد.
چشماشو باز کرد و نامجونو دید.

با ترس پرسید:اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم به عشقم سر بزنم.

با شرمندگی سرشو پایین انداخت. فکر میکرد نامجون از دستش خیلی عصبانی باشه.
نگاه نامجون به سرخی روی گونه جانکوک افتاد.

دستش رو روش کشید:چرا صورتت سرخ شده؟
جانکوک هول شده دست نامجونو کنار زد:سرخ شده؟!!!!نمیدونم حتما روش خوابیدم بهش فشار اومده

نامجون با حرص صداشو بالا برد:کار اون عفریته س نه؟
با عصبانیت از جاش بلند شد.

+اینطوری نمیشه باید حالیش کنم من کیم.
جانکوک مچ دستشو گرفت:نرو، خواهش میکنم نامجون

LOVE & HATE | MINV Onde histórias criam vida. Descubra agora