(𝐩𝐚𝐫𝐭4)قاتل

5.1K 778 522
                                    

•بیخیال من هیچ وقت سر برنامه آپ نمیکنم:)

____________

همین دیروز بود که داشت به لبخند درخشان و زیباش نگاه میکرد و بهش امید و قول میداد که موفق میشه.
درست مثل یک مادر و فرزند.

چشمهاش رو بست و نفساش رو عصبی و به شدت بیرون بیرون داد. انگار که اصلا حرف اون پرستار رو نشنیده بود ، چشم باز کرد و با نگاه ترسناکی گفت :

_مزخرف گفتن رو تمومش کن و مثل آدم حرف بزن ، بگو داری درمورد چه لعنتی حرف میزنی؟

پرستار آب گلوش رو قورت داد و گفت_من واقعا م متأسفم دکتر جئون...بهتوم تسلیت میگم.

_مگه نگفتم مزخرفن گفتن رو تمومش کن لعنت..... .
یکی از پرستارایی که تو بخش بود ، صداش رو بلند کرد تا به گوششون برسه و حرفش رو قطع کرد :
_مزخرف نیست دکتر جئون ، دیروز عملش کردن، که متأسفانه ناموفق بود و جونش رو از دست داد.

جونگکوک خنده ی هیستریکی کرد. اون داشت عقلش رو‌از دست میداد. تمام بدنش از شوک و عصبانیت میلرزید. تمام اون انرژی که برای عمل امروز جمع کرده بود، حالا تبدیل به خشم شده بود. خشمی که از یه ناراحتی بزرگ نشأت می‌گرفت.

اون مطمئن بود که باز کار سوکجین بود . تنها پزشک حقیری که همیشه تو کاراش دخالت میکرد و بیماراش رو از گرفت میگرفت خوده اون عوضیش بود نه کسه دیگه ای.

_باز کار سوکجینه آره؟
به چشمای اون پرستار زل زد و پرسید . پرستار از اون نگاهش که بیشتر شبیه دیوونه ها بود ترسید و از دخالتش تو بحثشون پشیمون شد.

_نه ، کارِ کارآموز تهیونگه!

_پس قضاوتم اشتباه نبود، اون یه نسخه ی کثیف تر از باباش و برادرشه!

با همون نگاه جنون وارش با خودش آروم گفت . اما اون دوتا پرستاری که به شدت باهاش موافق بودن هم شنیدن.

قضاوت کردن تو اولین نگاه کار اشتباهیه، اینو حتی پسر چهارساله اش هم میدونست. اما درمورد خانواده ی کیم ، هرچقدر بد قضاوتشون میکرد ، بدترش رو‌ نشون میدادن.

مثل الان که از تهیونگ ، انتظار یه سوکجین کوچک رو داشت ، اما اون انگار حقیر تر بود. یه حقیری که از روز دوم داشت حقارت خودش رو نشون میداد.

«دوران کارآموزیت قراره واست جهنم باشه...کیم کوچک!»

قدمای اومده اش رو برگشت و از اون بخش خارج شد تا مسئولیت جنازه رو به عهده بگیره چون پیرزن هیچ خانواده ای نداشت. به دستیارش هم زنگ زد تا به بقیه بگه که دیر میاد.


منزل آقای کیم

سوکجین و تهیونگ هردو دور میز غذا خوری سلطتنی نشسته بودن و منتظر پدرشون بودن تا خوردن صبحونه رو‌ شروع کنن.

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Where stories live. Discover now