_بابا نروو ، ته رو تنها نزار.کوچولو بغض کرده آستین باباش رو که داشت با دست آزادش جلوی آینه به موهاش حالت میداد ، میکشید و التماسش میکرد نره. باباش همیشه در طول روز سرکار بود و فقط شبا پیشش بود ، اصلا دلش نمیخواد شب هم تنها بمونه و یونگی و جیمین بیان پیشش.
جونگکوک بیخیال موهاش شد وهمونجوری آشفته ولشون کرد ، روی زمین زانو زد و شونه های پسرش گرفت :
_زود برمیگردم ،دیر نمیکنم ته ، پسر خوبی باش و به حرفای بابا گوش بده باشه؟ته با بغض سرش رو به دو طرف تکون داد و با نق نق پاش رو روی زمین کوبید. جئون نفسش رو بیرون داد و به ساعت نگاه کرد، داشت دیرش میشد و باید زود تر میرفت ، ناچار به کوچولوش نگاه کرد و گفت :
_ اگه به حرفام گوش بدی و آروم کنار یونگی و جیمین بمونی....قول میدم فردا به اون هیونگت بگم بیاد خونمون...نظرت چیه هوم؟!؟ته مکثی کرد سرش رو پایین انداخت، بعد سرش رو بالا آورد و با لبخند گفت: _واقعا بهش میگی بیاد خونمون بابا؟
جونگکوک سرتکون داد_آره ، بابا هرکاری واسه تو میکنه.
ته انگشت کوچولوش رو بالا آورد و جلوی پدرش گرفت : قول ؟
_قول وروجک قول.
گفت و انگشتش رو برای اثبات قولش دور انگشت پسرش حلقه کرد._میخوای اون کارآموز رو بیاری خونت؟
جیمین که مدتی بود از کنار یونگی بلند شده بود و سمتشون اومده بود، گفت و متعجب با کمی تندی ادامه داد :
_دیوونه شدی جونگکوک؟!؟جونگکوک پسرش رو بوسید و بلند و رو بهش گفت :
_تا موقعیکه برگردم با اسباب بازیات بازی کن به چیزی هم نیاز داشتی به جیمین بگو ...الان برو تو اتاقت.با رفتن پسرش از کنارشون و دور شدنش ، نگاهش رو به جیمین داد و آروم گفت :
_میدونم نباید به اون خانواده نزدیک بشیم ولی اون پسر به ته آزاری نمیرسونه ، از این بابت مطمئنم.چطوری اینقد مطمئن بود؟ نمیدونست ولی چیزایی که این مدت دیده بود و اتفاقاتی که افتاده بود بهش این رو ثابت میکرد که اون کارآموز با خانواده اش فرق میکنه ، هرچند نه خیلی زیاد و هنوز یک کیمه ، اما حداقل با پسرش خیلی خوب بود.
جیمین پوزخند زد و قدمی جلو رفت :
_ از کجا اینقد مطمئنی؟چه خبره جونگکوک، نکنه اون خانواده مغز و حافظه ات رو دستکاری کردن؟
تن صداش بالا رفته بود._هی هی آروم باش جیم.
یونگی گفت و با چند قدم خودش رو به جیمین رسوند. از پشت بازوش رو گرفت و اونو عقب سمت خودش کشید.
_میدونم اون خانواده کی هستن و چیکارا کردن ، اما ته فقط یک بچه اس ، اون چه آزاری میتونه به این بچه برسونه که به سودش باشه؟!؟جیمین با اخم بازوش رو جدا کرد و یونگی روکنار زد و سمت سالن برگشت.جونگکوک نفسش رو بیرون داد و همونطور که پالتوش رو برمیداشت گفت :
_ولش کن یونگی، من جیمین رو درک میکنم اتفاقاتی که واسش افتادن آسون نبودن.
گفت و سمت در رفت و ادامه داد :
_ مواظب ته باشین ، اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنین.
YOU ARE READING
༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍
Fanfiction💛دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که بین اون و بزرگترین پسر کیم بود شروع شد. چی میشه اگه پسر کوچک تر کیم و برادر رقیبش ، برای کارآموزی...